کتاب ماری که لگد شد
معرفی کتاب ماری که لگد شد
کتاب ماری که لگد شد و چند داستان دیگر نوشته کنزابورو اوئه، ترو میاموتو، یوکو اُگاوا، هیرومی کاواکامی، شون مدوروما و یوکیکو موتویا است که با ترجمه مژگان رنجبر منتشر شده است.
درباره کتاب ماری که لگد شد
این کتاب چندین داستان از برندگان جایزهٔ آکوتاگاوا را گردآوری کرده است. جایزهٔ «آکوتاگاوا» اغلب بهعنوان معتبرترین جایزهٔ ادبی ژاپن یاد میشود. در سال ۱۹۳۵، هنگامیکه کان کیکوچیِ نویسنده، سردبیر مجلهٔ بونگِیشونجو بود، این جایزه را در یادبود دوست خود، نویسندهٔ نامدار ژاپنی ریونوسوکه آکوتاگاوا، بنیان گذاشت؛ جایزهای که سالانه دو بار در ژانویه و ژوئیه به داستانهایی که از نظر ادبی دارای کیفیت بالایی هستند یا بهبیانیدیگر، به آثار جدی درزمینهٔ ادبیات اهدا میشود ـ این آثار باید در روزنامهها یا مجلات منتشر شده باشند.
این جایزه به آثار نویسندگان تازهکار یا نویسندگانی که در ابتدای حرفهٔ ادبی خود هستند تعلق میگیرد و برای دستیابی به آن، شرط سنی وجود ندارد؛ ازاینرو برندگانش در طیف سنی بسیار متنوعی قرار دارند. از مهمترین و تأثیرگذارترین نویسندگانی که به کسب این جایزه دست یافتهاند، میتوان به چهرهٔ شناختهشدهٔ کنزابورو اوئه، برندهٔ جایزهٔ نوبل ادبیات در سال ۱۹۹۴ و نیز شوساکو اندو اشاره کرد. آثاری که برای این مجموعه برگزیده شدهاند برگردانی از ترجمهٔ انگلیسی آنها به فارسی هستند و کموبیش پساز مطالعهٔ هرآنچه در دسترس بوده است انتخاب شدهاند.
خواندن کتاب ماری که لگد شد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ژاپن پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب ماری که لگد شد
دست از «جمعآوری» کشیدیم و چوبهایمان را پرت کردیم میان بوتههای متراکم تابستانی و شانهبهشانهٔ هم از باریکهراه بالا رفتیم. ما به آتشگاه آمده بودیم تا دنبال استخوانهای باقیمانده و خوشتراش بگردیم تا بتوانیم از آنها بهعنوان مدال برای آراستن سینههایمان استفاده کنیم؛ اما بچههای روستا تمام استخوانها را جمع کرده بودند و ما دستخالی برگشتیم. ناچار بودم استخوانی را بهزور از چنگ یکی از دوستان مدرسهام دربیاورم. یادم میآمد دو روز پیش، هنگام عبور از کنار کمرِ بزرگسالانی که مرموزانه دور گودال گرد هم آمده بودند، نگاهی دزدکی به جسد زنی روستایی انداخته بودم که بهپشت خوابیده و شکمِ برهنهاش مانند تپهٔ کوچکی متورم بود و چهرهاش در نور شعلهها سرشار از اندوه. وحشت کردم. بازوی لاغر برادرم را چسبیدم و گامهایم را تند کردم. گویی بوی جسد در حفرههای بینیام احیا میشد؛ بویی شبیه بوی مایع چسبناک نوع خاصی از سوسکها که وقتی با انگشتان پینهبستهمان فشارشان میدادیم بیرون میزد.
روستای ما را واداشته بودند تا اجساد را در یک فصلِ بهدرازاکشیدهٔ بارانی در فضای باز بسوزاند: بارانهای زودهنگام تابستانی بیوقفه باریده بودند، تا اینکه سیل به رخدادی هرروزه تبدیل شده بود. وقتی ریزش یک کوه، پل معلقی را که کوتاهترین مسیر به شهر بود ویران کرد، ساختمان الحاقی دبستانِ روستای ما تعطیل و نامهرسانی متوقف شد و وقتی سفری گریزناپذیر بود، بزرگسالانمان با عبور از مسیر باریک و سنگلاخیِ دور کوهستان به شهر میرسیدند. انتقال اجساد به آتشگاه شهر که دیگر خارج از بحث بود.
اما قطع ارتباط با شهر، هیچگونه اضطراب شدیدی را در ساکنان پیر اما ازقافلهعقبماندهٔ روستا موجب نشد. نهتنها در شهر با ما مثل حیوانات کثیف رفتار میشد، بلکه تمام نیازهای روزانهمان را در بستههای کوچک و مرکب از چند وسیله بستهبندی میکردند و روی سراشیبیِ بالای درهٔ باریک بر هم میگذاشتند. علاوهبراین، اوایل تابستان بود و بچهها از بستهشدن مدرسه خوشحال بودند.
حجم
۳۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۳۵۵٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
بسیار کتاب زیباییه.یک لیوانچای بریز و غرقش شو!
یکی از بهترین کتاب هایی که به لحاظ محتوا خوندم. داستانها سوررئال هستند و با خوندن هر داستان شگفت زده میشید. حقیقتا کتاب ترو تازه و دوست داشتنی بود. قطعا ترجمه خوبی هم داشته که تونسته این احساس از کار