کتاب بی قراری
معرفی کتاب بی قراری
کتاب بی قراری نوشتۀ زلفی لیوانلی و ترجمۀ زینب عبدی گلزار است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، در فهرست پرفروشترین کتابهای ترکیه قرار گرفته است. این رمان، در قالب یک داستان عاشقانه، جزئیات حملات وحشیانۀ داعش به خاک سوریه و پناه گرفتن ایزدیان در خاک ترکیه را روایت میکند.
درباره کتاب بی قراری
در رمان بی قراری، شخصیتی به نام ابراهیم را دنبال میکنیم. ابراهیم در استانبول خبرنگار یک روزنامه است که یک روز صبح خبر کشته شدن مردی ترک به نام حسین ییلماز، بهدست نژادپرستان ضدّ مسلمان را میخواند. ابراهیم، درمورد هویت این مرد پرسوجو میکند و درمییابد که او، همان دوست دوران کودکی و همکلاسیاش در شهر ماردین بوده است.
این رخداد، ابراهیم را وامیدارد تا به زادگاهش بازگردد. او در ماردین متوجه میشود که حسین، عاشق دختری ایزدی به نام ملکناز، از پناهندگان سوریِ گریخته از چنگ داعش بوده که مردم او را شیطانپرست میدانستند. در تشییع جنازۀ حسین، ابراهیم با محمد، یکی دیگر از دوستان مشترکشان روبهرو میشود و او ماجرای حسین و دختر ایزدی، ملکناز را برای ابراهیم تعریف میکند.
ابراهیم که سرگذشت عجیب و غمبار حسین ذهنش را بسیار مشغول کرده، بهدنبال کامل کردن اطلاعاتش از زندگی او میرود و شخصیتهای جدیدی که وارد داستان میشوند، هرکدام از زاویهدید خودشان این ماجرا را روایت میکنند.
زلفی لیوانلی، نویسندۀ این کتاب، کوشیده است گوشهای از دردهای مردم رنجدیده و مظلوم سوری، بهویژه زنان ایزدی که بیش از همه قربانی تجاوزها، جنایتها و سوءاستفادههای متجاوزان داعش بودهاند را روایت کند.
خواندن کتاب بی قراری را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب بی قراری
«عمو فؤاد، پدر محمد، گفت: «ابراهیم، خدا عمرت بدهد، پسرم. بفرما بنشین.» بعد ادامه داد: «اینطور که پیداست، تو به یک قهوهٔ غلیظ و تلخ عربی احتیاج داری. البته با یک قهوهٔ معمولی هم کارت راه میافتد. میبینی که، بد نیستم. پیری امانم را بریده، اما گلهای ندارم. پسرم، وقتی شنیدم توی استانبول روزنامهنگار شدهای، خیلی بهت افتخار کردم. یک بار هم توی اخبار تلویزیون دیدمت. آن برنامه را یادت هست؟ اینجا به یک عروسی حمله کرده و چهل وچهار بچه و مرد و زن را قتل عام کرده بودند. داشتی دربارهٔ آن ماجرا حرف میزدی. هرکس دربارهٔ آن کشتار چیزی میگفت و نظری میداد. بعضیها میگفتند دعوا سر شراکت بوده و بعضی دیگر میگفتند سر سود و منفعت. خب، تو اهل ماردین هستی، پس طبیعی بود که نظر تو را هم بپرسند. اما اصل قضیه چیز دیگری بود، پسرم. همهٔ فتنهها از گور حسادت بلند میشود. زن یکی از آن قاتلها با مردی از اهالی خانهٔ عروس... لا اله الا الله...
این چشمها شاهد خونریزیهای بسیاری بوده و ظلم وستمهای زیادی را دیده است. این خاصیت منطقهٔ ماست. از ازل خون و خونریزی بوده و تا ابد هم همین است. چرا؟ چون این رسم اینجاست، پسرم. خصوصآ اگر پای ناموس وسط باشد، بهجز تفنگ و گلوله چیزی به فکر کسی نمیرسد. همسایهٔ خدابیامرزمان را هنوز یادم هست. برادر خودش بهش شلیک کرد. حسن پسر خوشقدوقواره و برازندهای بود. در عیاشی هم ید طولایی داشت. برادر مذهبیاش از این عیاشیها به تنگ آمده بود. مدام نصیحتش میکرد و تهدیدکنان میگفت: "دنبال کارهای حرام نرو. گناه است، گناه!" به زنبرادرش هم سفارش کرده بود هروقت شوهرش شب به خانه نیامد، حتمآ به او خبر بدهد. شبهایی که حسن به خانه نمیآمد، زن بیچاره از ترس برادرشوهرش کفشهای حسن را جلو در خانه جفت میکرد تا برادرش فکر کند حسن خانه است و فاجعهای به بار نیاید.
ای وای... هیچکدام از این کارها فایدهای نکرد. از قدیم گفتهاند توبهٔ گرگ مرگ است! حسن با زنی از اهالی روستای همسایه مراوده داشت و آن زن هم برایش دوقلو زاییده بود. برادر کوچک مدام به آن روستا رفت وآمد میکرد. وقتی برادر بزرگ قضیه را فهمید، خونش به جوش آمد. حسن را صدا کرد و گفت: "اشهدت را بخوان و جز قبله به هر طرف که خواستی برگرد. میخواهم بکشمت.
مبادا رو به قبله بایستی." چی توی سرش بوده خدا میداند! برادرکشی گناه ندارد، اما کشتن کسی که رو به قبله ایستاده گناه است! واقعآ بهش شلیک کرد. بله، به برادر تنیاش. درست زد وسط مغزش. بعدش هم به روستای همسایه رفت و آن زن را پیدا کرد. بهش گفت: "بچهها را موقتآ بسپر به ما. تو از پس بزرگکردنشان برنمیآیی. بگذار فعلا پیش ما بمانند. خودم برایت شوهری پیدا میکنم و بعد هم بچههایت را بهت پس میدهم."خلاصه دوقلوها را از زن گرفت و برد به روستای خودشان. آنها را توی کلبهای انداخت و درش را هم سهقفله کرد. تهدید کرده بود هرکس به کلبه نزدیک شود و درش را باز کند، یک گلوله حرامش خواهد کرد.
آن بچههای معصوم از گرسنگی و تشنگی و گرما گریه میکردند، اما هیچکس جرئت نمیکرد درِ کلبه را باز کند. چندروزی صدای گریهشان از داخل کلبه میآمد. اهالی ده به حالشان اشک میریختند، اما کاری از دست کسی ساخته نبود. هنوز هم گاهی صدای ضجههای آن دو بچه توی گوشم زنگ میزند. رفتهرفته صدای گریهشان خاموش شد. دیگر نای گریهکردن هم نداشتند. بله، بالاخره ساکت شدند. ما همچین جایی زندگی میکنیم، ابراهیم. نه خون پایانی دارد و نه ظلم. سرنوشت شوم حسین هم چیزی در همین مایهها بود.
همین آدمی که داستانش را برایت گفتم، وقتی میخواست زنش را کتک بزند، هم خودش برهنه میشد و هم آن بیچاره را لخت میکرد. میدانی چرا؟.... نه، انحراف جنسی نداشت. این کار را میکرد تا اگر کسی صدای دادوفریاد زنش را شنید و خواست کمکش کند، نتواند وارد خانه شود و او هم با خیال راحت زنش را آش ولاش کند! زن لخت بود و مردها نمیتوانستند داخل خانه شوند. کاری از دست زنها هم برنمیآمد، چون مرد هم برهنه بود. عقل شیطان را میبینی؟ با وجود همهٔ اینها، آن زن همیشه در خدمت شوهرش بود. حتی حبههای انگور را هم یکییکی پوست میکند و پیش شوهرش میگذاشت. گفتم که، این خاک خاصیت عجیبی دارد.»
حجم
۱۳۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه
حجم
۱۳۸٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۷
تعداد صفحهها
۱۸۱ صفحه
نظرات کاربران
«من یک انسان بودم» همین یک جمله از کتاب برای نشان دادن عمق درد زنان ایزدی کافی بود. انگار که بعد از این جمله توانایی ادامه دادن نداشتم، فقط از خودم میپرسیدم «چرا کسی به داد زنان ایزدی نمیرسه؟» یک داستان
«آخر من یک انسان بودم.»...
حالا که در مورد این نویسنده ترک، این حق و برای خواننده قائل میشید که در جریان باشه که بخاطر عقایدش زندان رفته، لطفا در توضیحات ملت عشق هم بنویسید که شافاک در ترکیه دادگاهی و تبعید شده از کشورش
تفاوت این ترجمه با ترجمه زینب عبدی گلزار چیه؟!؟!
فوق العاده تأثیرگذار
کتاب بی قراری موضوعات مختلفی را شامل میشود اما میتوان گفت موضوع اصلی آن داستان عشق حسین، مسلمانی ترک، به ملکناز – یک پناهجوی ایزدی سوری – است که داستان این عشق را، ابراهیم، دوست روزنامهنگار حسین برای خواننده روایت