دانلود و خرید کتاب بی قراری زولفو لیوانلی ترجمه زینب عبدی‌گلزار
تصویر جلد کتاب بی قراری

کتاب بی قراری

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۹از ۹ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بی قراری

کتاب بی قراری نوشتۀ زلفی لیوانلی و ترجمۀ زینب عبدی گلزار است. نشر ماهی این کتاب را روانۀ بازار کرده است. این اثر، در فهرست پرفروش‌‌ترین کتاب‌های ترکیه قرار گرفته است. این رمان، در قالب یک داستان عاشقانه، جزئیات حملات وحشیانۀ داعش به خاک سوریه و پناه گرفتن ایزدیان در خاک ترکیه را روایت می‌کند.

درباره کتاب بی قراری

در رمان بی قراری، شخصیتی به نام ابراهیم را دنبال می‌کنیم. ابراهیم در استانبول خبرنگار یک روزنامه‌ است که یک روز صبح خبر کشته شدن مردی ترک به نام حسین ییلماز، به‌دست نژادپرستان ضدّ مسلمان را می‌خواند. ابراهیم، درمورد هویت این مرد پرس‌وجو می‌کند و درمی‌یابد که او، همان دوست دوران کودکی‌ و هم‌کلاسی‌اش در شهر ماردین بوده است.

این رخداد، ابراهیم را وامی‌دارد تا به زادگاهش بازگردد. او در ماردین متوجه می‌شود که حسین، عاشق دختری ایزدی به نام ملک‌ناز، از پناهندگان سوریِ گریخته از چنگ داعش بوده که مردم او را شیطان‌پرست می‌دانستند. در تشییع جنازۀ حسین، ابراهیم با محمد، یکی دیگر از دوستان مشترکشان روبه‌رو می‌شود و او ماجرای حسین و دختر ایزدی، ملک‌ناز را برای ابراهیم تعریف می‌کند.

ابراهیم که سرگذشت عجیب و غمبار حسین ذهنش را بسیار مشغول کرده، به‌دنبال کامل کردن اطلاعاتش از زندگی او می‌رود و شخصیت‌های جدیدی که وارد داستان می‌شوند، هرکدام از زاویه‌دید خودشان این ماجرا را روایت می‌کنند.

زلفی لیوانلی، نویسندۀ این کتاب، کوشیده است گوشه‌ای از دردهای مردم رنج‌دیده و مظلوم سوری، به‌ویژه زنان ایزدی‌ که بیش از همه قربانی تجاوزها، جنایت‌ها و سوءاستفاده‌های متجاوزان داعش بوده‌اند را روایت کند.

خواندن کتاب بی قراری را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

خواندن این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب بی قراری

«عمو فؤاد، پدر محمد، گفت: «ابراهیم، خدا عمرت بدهد، پسرم. بفرما بنشین.» بعد ادامه داد: «این‌طور که پیداست، تو به یک قهوهٔ غلیظ و تلخ عربی احتیاج داری. البته با یک قهوهٔ معمولی هم کارت راه می‌افتد. می‌بینی که، بد نیستم. پیری امانم را بریده، اما گله‌ای ندارم. پسرم، وقتی شنیدم توی استانبول روزنامه‌نگار شده‌ای، خیلی بهت افتخار کردم. یک بار هم توی اخبار تلویزیون دیدمت. آن برنامه را یادت هست؟ این‌جا به یک عروسی حمله کرده و چهل وچهار بچه و مرد و زن را قتل عام کرده بودند. داشتی دربارهٔ آن ماجرا حرف می‌زدی. هرکس دربارهٔ آن کشتار چیزی می‌گفت و نظری می‌داد. بعضی‌ها می‌گفتند دعوا سر شراکت بوده و بعضی دیگر می‌گفتند سر سود و منفعت. خب، تو اهل ماردین هستی، پس طبیعی بود که نظر تو را هم بپرسند. اما اصل قضیه چیز دیگری بود، پسرم. همهٔ فتنه‌ها از گور حسادت بلند می‌شود. زن یکی از آن قاتل‌ها با مردی از اهالی خانهٔ عروس... لا اله الا الله...

این چشم‌ها شاهد خونریزی‌های بسیاری بوده و ظلم وستم‌های زیادی را دیده است. این خاصیت منطقهٔ ماست. از ازل خون و خونریزی بوده و تا ابد هم همین است. چرا؟ چون این رسم این‌جاست، پسرم. خصوصآ اگر پای ناموس وسط باشد، به‌جز تفنگ و گلوله چیزی به فکر کسی نمی‌رسد. همسایهٔ خدابیامرزمان را هنوز یادم هست. برادر خودش بهش شلیک کرد. حسن پسر خوش‌قدوقواره و برازنده‌ای بود. در عیاشی هم ید طولایی داشت. برادر مذهبی‌اش از این عیاشی‌ها به تنگ آمده بود. مدام نصیحتش می‌کرد و تهدیدکنان می‌گفت: "دنبال کارهای حرام نرو. گناه است، گناه!" به زن‌برادرش هم سفارش کرده بود هروقت شوهرش شب به خانه نیامد، حتمآ به او خبر بدهد. شب‌هایی که حسن به خانه نمی‌آمد، زن بیچاره از ترس برادرشوهرش کفش‌های حسن را جلو در خانه جفت می‌کرد تا برادرش فکر کند حسن خانه است و فاجعه‌ای به بار نیاید.

ای وای... هیچ‌کدام از این کارها فایده‌ای نکرد. از قدیم گفته‌اند توبهٔ گرگ مرگ است! حسن با زنی از اهالی روستای همسایه مراوده داشت و آن زن هم برایش دوقلو زاییده بود. برادر کوچک مدام به آن روستا رفت وآمد می‌کرد. وقتی برادر بزرگ قضیه را فهمید، خونش به جوش آمد. حسن را صدا کرد و گفت: "اشهدت را بخوان و جز قبله به هر طرف که خواستی برگرد. می‌خواهم بکشمت.

مبادا رو به قبله بایستی." چی توی سرش بوده خدا می‌داند! برادرکشی گناه ندارد، اما کشتن کسی که رو به قبله ایستاده گناه است! واقعآ بهش شلیک کرد. بله، به برادر تنی‌اش. درست زد وسط مغزش. بعدش هم به روستای همسایه رفت و آن زن را پیدا کرد. بهش گفت: "بچه‌ها را موقتآ بسپر به ما. تو از پس بزرگ‌کردنشان برنمی‌آیی. بگذار فعلا پیش ما بمانند. خودم برایت شوهری پیدا می‌کنم و بعد هم بچه‌هایت را بهت پس می‌دهم."خلاصه دوقلوها را از زن گرفت و برد به روستای خودشان. آن‌ها را توی کلبه‌ای انداخت و درش را هم سه‌قفله کرد. تهدید کرده بود هرکس به کلبه نزدیک شود و درش را باز کند، یک گلوله حرامش خواهد کرد.

آن بچه‌های معصوم از گرسنگی و تشنگی و گرما گریه می‌کردند، اما هیچ‌کس جرئت نمی‌کرد درِ کلبه را باز کند. چندروزی صدای گریه‌شان از داخل کلبه می‌آمد. اهالی ده به حالشان اشک می‌ریختند، اما کاری از دست کسی ساخته نبود. هنوز هم گاهی صدای ضجه‌های آن دو بچه توی گوشم زنگ می‌زند. رفته‌رفته صدای گریه‌شان خاموش شد. دیگر نای گریه‌کردن هم نداشتند. بله، بالاخره ساکت شدند. ما همچین جایی زندگی می‌کنیم، ابراهیم. نه خون پایانی دارد و نه ظلم. سرنوشت شوم حسین هم چیزی در همین مایه‌ها بود.

همین آدمی که داستانش را برایت گفتم، وقتی می‌خواست زنش را کتک بزند، هم خودش برهنه می‌شد و هم آن بیچاره را لخت می‌کرد. می‌دانی چرا؟.... نه، انحراف جنسی نداشت. این کار را می‌کرد تا اگر کسی صدای دادوفریاد زنش را شنید و خواست کمکش کند، نتواند وارد خانه شود و او هم با خیال راحت زنش را آش ولاش کند! زن لخت بود و مردها نمی‌توانستند داخل خانه شوند. کاری از دست زن‌ها هم برنمی‌آمد، چون مرد هم برهنه بود. عقل شیطان را می‌بینی؟ با وجود همهٔ این‌ها، آن زن همیشه در خدمت شوهرش بود. حتی حبه‌های انگور را هم یکی‌یکی پوست می‌کند و پیش شوهرش می‌گذاشت. گفتم که، این خاک خاصیت عجیبی دارد.»

Nasim
۱۳۹۸/۰۵/۱۶

«من یک انسان بودم» همین یک جمله از کتاب برای نشان دادن عمق درد زنان ایزدی کافی بود. انگار که بعد از این جمله توانایی ادامه دادن نداشتم، فقط از خودم می‌پرسیدم «چرا کسی به داد زنان ایزدی نمی‌رسه؟» ‌ یک داستان

- بیشتر
Behrad Khadem Haqiqiyan
۱۳۹۸/۱۰/۱۸

«آخر من یک انسان بودم.»...

هانا
۱۳۹۸/۰۵/۱۶

حالا که در مورد این نویسنده ترک، این حق و برای خواننده قائل میشید که در جریان باشه که بخاطر عقایدش زندان رفته، لطفا در توضیحات ملت عشق هم بنویسید که شافاک در ترکیه دادگاهی و تبعید شده از کشورش

- بیشتر
tooba
۱۳۹۹/۱۲/۲۳

تفاوت این ترجمه با ترجمه زینب عبدی گلزار چیه؟!؟!

میمی
۱۳۹۹/۱۲/۲۲

فوق العاده تأثیرگذار

ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۱۱/۰۸

کتاب بی قراری موضوعات مختلفی را شامل می‌شود اما می‌توان گفت موضوع اصلی آن داستان عشق حسین، مسلمانی ترک، به ملک‌ناز – یک پناهجوی ایزدی سوری – است که داستان این عشق را، ابراهیم، دوست روزنامه‌نگار حسین برای خواننده روایت

- بیشتر
با خودم گفتم ابن‌خلدون چه حرف حکیمانه‌ای زده است: «سرنوشت آدمی را جغرافیا رقم می‌زند.»
sadafi
یاد شعر عربی کهنی می‌افتم که پدربزرگم برایم می‌خواند و مضمونش این بود: مردمان اصیل حتی در اوج شادمانی نیز اندوه خاصی در دل دارند، حال آن‌که آدمیان فرومایه حتی در بدترین شرایط هم خرسندند. این شعر بیش‌تر زبان حال انسان‌هایی است که زیاد نمی‌خندند، زنان و کودکانی که در حضور مردان خانه با صدای بلند حرف نمی‌زنند، با آمدن پدربزرگ یا پدر خانه، رادیویی را که ترانه‌ای عربی از آن به گوش می‌رسد خاموش می‌کنند و سر سفره شتابان و خاموش غذا می‌خورند، شعری درخور یک زندگی غم‌انگیز و اندوهبار.
sadafi
سوگند به شام بی‌سحر، بر شب تار سوگند به باد غرب و آن بلبل زار سوگند به کوه سرفراز شنگال من بندهٔ دربند توام، ای دلدار
میمی
یادم می‌آید بر سینهٔ مادربزرگم هم نقش آهویی خالکوبی شده بود. یک بار از او پرسیدم این خالکوبی برای چیست. جواب داد: «می‌خواهم هروقت دلم گرفت، غزال‌ها روی سینه‌ام به پرواز دربیایند.»
sadafi
از خودم می‌پرسم وقتی این‌همه حوادث ناگوار رخ می‌داد، خدای تمام این ادیان کجا بود؟ خیلی زود پاسخم را می‌یابم: خدا داشت استراحت می‌کرد، چون در روز هفتم آفرینش بود. ظرف شش روز کل جهان را خلق کرده و روز هفتم را به استراحت اختصاص داده بود، برای همین آن‌همه آه وناله و فریاد به گوشش نرسیده بود.
میمی
تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که طنین نفس‌هایشان درهم می‌آمیزد و نزدیک‌ترین پیوند انسانی را میان خود تجربه می‌کنند، اما پس از مدت کوتاهی چنین با هم بیگانه می‌شوند و تمام همّ وغمشان می‌شود زخم‌زبان‌زدن به دیگری و شکستن قلب او. اولش اوج لذت و شادکامی و بعد حضیض رنج و آزار. چه دنیای غریبی است.
میمی
زندگی پنجره‌ای رو به وجود است، بدان! رهگذر کرد نگاهی و گذشت از برِ آن
میمی
همنوعان ما حق دارند در این دنیا زندگی کنند، اما حق نابودی یکدیگر و نابودی دنیا را ندارند. به گمانم جانوری درنده و وحشی در درون همهٔ ما زندگی می‌کند. از این واقعیت گریزی نیست. اگر زیلان، نرگس، ملک‌ناز و هزاران نفر دیگر مثل آن‌ها انسان نبودند و حیوان بودند، دچار این‌همه رنج و عذاب نمی‌شدند. حس خودبرتربینی آدمی نسبت به جانوران و گیاهان درواقع هیچ نیست مگر نوعی خودفریبی. آنچه ما به نام انسان و انسانیت از آن دم می‌زنیم درحقیقت مفهومی شرم‌آور و خفت‌بار است.
sadafi
می‌پرسم در دنیا هزاران دین و مذهب و باور گوناگون هست، اما چرا ادیانی که از خاورمیانه برخاسته‌اند تمام جهان را فراگرفته‌اند؟ آیا ما بیش از دیگران مرتکب گناه شده‌ایم؟ آیا ما بیش از دیگر اقوام نیازمند هدایت بوده‌ایم؟ لبخند کمرنگی زیر سبیل جوگندمی شیخ آشکار می‌شود. می‌گوید: «پاسخ پرسش تو سخن است. هیچ‌چیز به اندازهٔ سخن بر دل آدمی اثر نمی‌کند. خاورمیانه بهشت سخنوران است، سرزمینی که ارزش سخن در آن به اوج رسیده است. شعر و نثر و حکایاتِ هیچ دیار دیگری چنین غنی و اثرگذار نیست. از همین روست که در این‌جا شاعر و ساحر را هم‌ردیف یکدیگر می‌دانند، زیرا شاعر نیز با سخنان نغز و شیرین خود آدمیان را مسحور می‌کند.»
sadafi
ترحم شمشیری برّنده است که قبضه‌اش در دست کسی است که ترحم می‌کند و تیغه‌اش رو به جانب کسی که ترحم می‌بیند.
میمی
همین آدمی که داستانش را برایت گفتم، وقتی می‌خواست زنش را کتک بزند، هم خودش برهنه می‌شد و هم آن بیچاره را لخت می‌کرد. می‌دانی چرا؟.... نه، انحراف جنسی نداشت. این کار را می‌کرد تا اگر کسی صدای دادوفریاد زنش را شنید و خواست کمکش کند، نتواند وارد خانه شود و او هم با خیال راحت زنش را آش ولاش کند! زن لخت بود و مردها نمی‌توانستند داخل خانه شوند. کاری از دست زن‌ها هم برنمی‌آمد، چون مرد هم برهنه بود. عقل شیطان را می‌بینی؟ با وجود همهٔ این‌ها، آن زن همیشه در خدمت شوهرش بود.
میمی
با تلنگری اشک از چشمانم جاری خواهد شد. اما برای چه گریه خواهم کرد؟ خودم هم نمی‌دانم. یاد شعر عربی کهنی می‌افتم که پدربزرگم برایم می‌خواند و مضمونش این بود: مردمان اصیل حتی در اوج شادمانی نیز اندوه خاصی در دل دارند، حال آن‌که آدمیان فرومایه حتی در بدترین شرایط هم خرسندند. این شعر بیش‌تر زبان حال انسان‌هایی است که زیاد نمی‌خندند، زنان و کودکانی که در حضور مردان خانه با صدای بلند حرف نمی‌زنند، با آمدن پدربزرگ یا پدر خانه، رادیویی را که ترانه‌ای عربی از آن به گوش می‌رسد خاموش می‌کنند و سر سفره شتابان و خاموش غذا می‌خورند، شعری درخور یک زندگی غم‌انگیز و اندوهبار.
میمی
بالای سرم، صخره‌های عظیم سنگی کنار هم چیده شده بودند. تنها چیزی که آن‌ها را به هم متصل نگه می‌داشت قطعه‌سنگ‌های کوچکی بود که در درز میانشان جای داده بودند. خبری از خشت و ملاط نبود.
کاربر ۳۲۹۸۴۰۳
از شیخ دربارهٔ کتابشان هم توضیحاتی می‌خواهم و اضافه می‌کنم: «منظورم این است که شما هم کتابی مثل تورات، انجیل یا قرآن دارید؟ یعنی... اهل کتاب هستید؟» شیخ می‌گوید: «بله، مصحف رش که یعنی کتاب سیاه. کتاب دیگری هم داریم به نام مصحف جلوه که کتابی آسمانی و وحیانی است. اما این‌ها کتاب‌های اصلی ما نیستند و تنها شرح برخی از آیین‌ها در آن‌ها آمده است. کتاب مقدس اصلی ما گم شده است. ما متن آن کتاب را به خاطر سپرده‌ایم و سینه به سینه، از پدر به پسر و از مادر به دختر، رسانده‌ایم. برای همین به ما می‌گویند فرزندان سخن.» سپس لبخندزنان می‌افزاید: «یعنی... ما اهل سخن هستیم.» و پس از مکثی ادامه می‌دهد: «پسرم، این‌ها را بنویس تا همه حقیقت را بدانند. ما با یزیدبن معاویه، قاتل نوهٔ پیامبر اسلام حسین بن علی، هیچ نسبتی نداریم. خدای ما ایزد نام دارد.»
sadafi

حجم

۱۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۱ صفحه

حجم

۱۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۱ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان