جملات زیبای کتاب بی قراری | طاقچه
تصویر جلد کتاب بی قراری

بریده‌هایی از کتاب بی قراری

انتشارات:نشر ماهی
دسته‌بندی:
امتیاز
۳.۹از ۹ رأی
۳٫۹
(۹)
با خودم گفتم ابن‌خلدون چه حرف حکیمانه‌ای زده است: «سرنوشت آدمی را جغرافیا رقم می‌زند.»
sadafi
از خودم می‌پرسم وقتی این‌همه حوادث ناگوار رخ می‌داد، خدای تمام این ادیان کجا بود؟ خیلی زود پاسخم را می‌یابم: خدا داشت استراحت می‌کرد، چون در روز هفتم آفرینش بود. ظرف شش روز کل جهان را خلق کرده و روز هفتم را به استراحت اختصاص داده بود، برای همین آن‌همه آه وناله و فریاد به گوشش نرسیده بود.
میمی
یاد شعر عربی کهنی می‌افتم که پدربزرگم برایم می‌خواند و مضمونش این بود: مردمان اصیل حتی در اوج شادمانی نیز اندوه خاصی در دل دارند، حال آن‌که آدمیان فرومایه حتی در بدترین شرایط هم خرسندند. این شعر بیش‌تر زبان حال انسان‌هایی است که زیاد نمی‌خندند، زنان و کودکانی که در حضور مردان خانه با صدای بلند حرف نمی‌زنند، با آمدن پدربزرگ یا پدر خانه، رادیویی را که ترانه‌ای عربی از آن به گوش می‌رسد خاموش می‌کنند و سر سفره شتابان و خاموش غذا می‌خورند، شعری درخور یک زندگی غم‌انگیز و اندوهبار.
sadafi
یادم می‌آید بر سینهٔ مادربزرگم هم نقش آهویی خالکوبی شده بود. یک بار از او پرسیدم این خالکوبی برای چیست. جواب داد: «می‌خواهم هروقت دلم گرفت، غزال‌ها روی سینه‌ام به پرواز دربیایند.»
sadafi
با تلنگری اشک از چشمانم جاری خواهد شد. اما برای چه گریه خواهم کرد؟ خودم هم نمی‌دانم. یاد شعر عربی کهنی می‌افتم که پدربزرگم برایم می‌خواند و مضمونش این بود: مردمان اصیل حتی در اوج شادمانی نیز اندوه خاصی در دل دارند، حال آن‌که آدمیان فرومایه حتی در بدترین شرایط هم خرسندند. این شعر بیش‌تر زبان حال انسان‌هایی است که زیاد نمی‌خندند، زنان و کودکانی که در حضور مردان خانه با صدای بلند حرف نمی‌زنند، با آمدن پدربزرگ یا پدر خانه، رادیویی را که ترانه‌ای عربی از آن به گوش می‌رسد خاموش می‌کنند و سر سفره شتابان و خاموش غذا می‌خورند، شعری درخور یک زندگی غم‌انگیز و اندوهبار.
میمی
سوگند به شام بی‌سحر، بر شب تار سوگند به باد غرب و آن بلبل زار سوگند به کوه سرفراز شنگال من بندهٔ دربند توام، ای دلدار
میمی
دو سال پیش با دانشجویی مصاحبه کردم که پلیس شکنجه‌اش کرده بود. پسرک بینوا را در یک انباری انداخته و تا سرحد مرگ شکنجه کرده بودند. اما حواس پسر پیش قناری کوچکی بود اسیر قفسی آویخته از گوشهٔ سقف آن انباری. پسرک از آن قناری بیزار بود و می‌گفت این پرنده با چهچههٔ دل‌انگیزش زندگی بیرون از انباری را به یادش می‌آورد، بهار را، آزادی را، عاشق ومعشوق‌های دست دردست هم را و هزارویک چیز دیگر را. می‌گفت: «از آن قناری که نماد عشق و زیبایی بود متنفر بودم، چون زیبایی در آن انبار جایی نداشت.»
Hami moqaddam
همین آدمی که داستانش را برایت گفتم، وقتی می‌خواست زنش را کتک بزند، هم خودش برهنه می‌شد و هم آن بیچاره را لخت می‌کرد. می‌دانی چرا؟.... نه، انحراف جنسی نداشت. این کار را می‌کرد تا اگر کسی صدای دادوفریاد زنش را شنید و خواست کمکش کند، نتواند وارد خانه شود و او هم با خیال راحت زنش را آش ولاش کند! زن لخت بود و مردها نمی‌توانستند داخل خانه شوند. کاری از دست زن‌ها هم برنمی‌آمد، چون مرد هم برهنه بود. عقل شیطان را می‌بینی؟ با وجود همهٔ این‌ها، آن زن همیشه در خدمت شوهرش بود.
میمی
تعجب می‌کنم از آدم‌هایی که طنین نفس‌هایشان درهم می‌آمیزد و نزدیک‌ترین پیوند انسانی را میان خود تجربه می‌کنند، اما پس از مدت کوتاهی چنین با هم بیگانه می‌شوند و تمام همّ وغمشان می‌شود زخم‌زبان‌زدن به دیگری و شکستن قلب او. اولش اوج لذت و شادکامی و بعد حضیض رنج و آزار. چه دنیای غریبی است.
میمی
ترحم شمشیری برّنده است که قبضه‌اش در دست کسی است که ترحم می‌کند و تیغه‌اش رو به جانب کسی که ترحم می‌بیند.
میمی
می‌پرسم در دنیا هزاران دین و مذهب و باور گوناگون هست، اما چرا ادیانی که از خاورمیانه برخاسته‌اند تمام جهان را فراگرفته‌اند؟ آیا ما بیش از دیگران مرتکب گناه شده‌ایم؟ آیا ما بیش از دیگر اقوام نیازمند هدایت بوده‌ایم؟ لبخند کمرنگی زیر سبیل جوگندمی شیخ آشکار می‌شود. می‌گوید: «پاسخ پرسش تو سخن است. هیچ‌چیز به اندازهٔ سخن بر دل آدمی اثر نمی‌کند. خاورمیانه بهشت سخنوران است، سرزمینی که ارزش سخن در آن به اوج رسیده است. شعر و نثر و حکایاتِ هیچ دیار دیگری چنین غنی و اثرگذار نیست. از همین روست که در این‌جا شاعر و ساحر را هم‌ردیف یکدیگر می‌دانند، زیرا شاعر نیز با سخنان نغز و شیرین خود آدمیان را مسحور می‌کند.»
sadafi
همنوعان ما حق دارند در این دنیا زندگی کنند، اما حق نابودی یکدیگر و نابودی دنیا را ندارند. به گمانم جانوری درنده و وحشی در درون همهٔ ما زندگی می‌کند. از این واقعیت گریزی نیست. اگر زیلان، نرگس، ملک‌ناز و هزاران نفر دیگر مثل آن‌ها انسان نبودند و حیوان بودند، دچار این‌همه رنج و عذاب نمی‌شدند. حس خودبرتربینی آدمی نسبت به جانوران و گیاهان درواقع هیچ نیست مگر نوعی خودفریبی. آنچه ما به نام انسان و انسانیت از آن دم می‌زنیم درحقیقت مفهومی شرم‌آور و خفت‌بار است.
sadafi
زندگی پنجره‌ای رو به وجود است، بدان! رهگذر کرد نگاهی و گذشت از برِ آن
میمی
در این دنیای کوچک، همه دلشکسته‌اند بی‌نام ونشان و در جای نادرست
کاربر نیوشک
به قول نویسندهٔ رمان شادمانی که سال‌ها پیش خوانده بودمش، ما باسوادهای این کشور مثل بندبازانی سقوط‌کرده‌ایم؛ هنوز طناب غرب را نگرفته، طناب شرق را رها کرده و به زمین افتاده‌ایم.
Hami moqaddam
از شیخ دربارهٔ کتابشان هم توضیحاتی می‌خواهم و اضافه می‌کنم: «منظورم این است که شما هم کتابی مثل تورات، انجیل یا قرآن دارید؟ یعنی... اهل کتاب هستید؟» شیخ می‌گوید: «بله، مصحف رش که یعنی کتاب سیاه. کتاب دیگری هم داریم به نام مصحف جلوه که کتابی آسمانی و وحیانی است. اما این‌ها کتاب‌های اصلی ما نیستند و تنها شرح برخی از آیین‌ها در آن‌ها آمده است. کتاب مقدس اصلی ما گم شده است. ما متن آن کتاب را به خاطر سپرده‌ایم و سینه به سینه، از پدر به پسر و از مادر به دختر، رسانده‌ایم. برای همین به ما می‌گویند فرزندان سخن.» سپس لبخندزنان می‌افزاید: «یعنی... ما اهل سخن هستیم.» و پس از مکثی ادامه می‌دهد: «پسرم، این‌ها را بنویس تا همه حقیقت را بدانند. ما با یزیدبن معاویه، قاتل نوهٔ پیامبر اسلام حسین بن علی، هیچ نسبتی نداریم. خدای ما ایزد نام دارد.»
sadafi
بالای سرم، صخره‌های عظیم سنگی کنار هم چیده شده بودند. تنها چیزی که آن‌ها را به هم متصل نگه می‌داشت قطعه‌سنگ‌های کوچکی بود که در درز میانشان جای داده بودند. خبری از خشت و ملاط نبود.
کاربر ۳۲۹۸۴۰۳
به شتر می‌گویند کشتی صحرا. این حیوان مبارک می‌تواند سه هفتهٔ تمام، بی‌آن‌که چیزی بخورد یا بیاشامد، تشنه و گرسنه، پیوسته در بیابان راهپیمایی کند. یعنی این‌قدر حیوان مقاومی است. اما یک‌جور خار بیابانی هست که شترها عاشق آنند. تا چشمشان به این خار می‌افتد، آن را با دندان می‌کنند و شروع می‌کنند به جویدن. خارها دهان شتر را زخمی می‌کنند و خون از زخم‌ها جاری می‌شود. هرچه طعم تیغ و شوری خون بیش‌تر با هم قاطی می‌شود، شتر لذت بیش‌تری می‌برد. خلاصه هرچه بیش‌تر می‌بلعد، خون بیش‌تری می‌آید و هرچه خونریزی شدیدتر می‌شود، شتر ولع بیش‌تری پیدا می‌کند. از خون خودش سیر نمی‌شود و اگر جلویش را نگیرند، از فرط خونریزی می‌میرد.
Hami moqaddam
همین آدمی که داستانش را برایت گفتم، وقتی می‌خواست زنش را کتک بزند، هم خودش برهنه می‌شد و هم آن بیچاره را لخت می‌کرد. می‌دانی چرا؟.... نه، انحراف جنسی نداشت. این کار را می‌کرد تا اگر کسی صدای دادوفریاد زنش را شنید و خواست کمکش کند، نتواند وارد خانه شود و او هم با خیال راحت زنش را آش ولاش کند! زن لخت بود و مردها نمی‌توانستند داخل خانه شوند. کاری از دست زن‌ها هم برنمی‌آمد، چون مرد هم برهنه بود. عقل شیطان را می‌بینی؟ با وجود همهٔ این‌ها، آن زن همیشه در خدمت شوهرش بود. حتی حبه‌های انگور را هم یکی‌یکی پوست می‌کند و پیش شوهرش می‌گذاشت.
Hami moqaddam
دیدم جمال یار را، بگریخت دانایی ز من زین پس چو مجنون طی کنم، شوریده‌سر آفاق را همچون سلیمان نبی، کو گشت شیدا چون شبی دید اندر ایوان شهان، بلقیس سیمین‌ساق را
Hami moqaddam
الاغ‌ها شدند کارمند شهرداری، اما وضعشان فرقی نکرد. کارکردن برای شهرداری نتوانست آن‌ها را از شر مرض و کوفتگی و زخم و زگیل خلاص کند. حسین مدام به آن زبان‌بسته‌ها می‌رسید، روی زخم‌هایشان مرهم می‌گذاشت، با آن‌ها حرف می‌زد، بهشان محبت می‌کرد و... باورت نمی‌شود، هروقت حسین با الاغ‌ها حرف می‌زد، آن‌ها سرشان را تکان می‌دادند، انگار می‌فهمیدند او چه می‌گوید. حسین حتی یک بار گفت یکی از حیوان‌ها با شنیدن حرف‌های او گریه هم کرده. ما هم سربه سرش گذاشتیم: "دست بردار! این‌قدر اغراق نکن! مگر الاغ هم گریه می‌کند؟!" اما حسین با همان صداقت همیشگی‌اش قسم خورد که به چشم خودش گریهٔ الاغ را دیده است.
Hami moqaddam
«زنان اولین عشقشان را فراموش نمی‌کنند و مردان آخرینشان را.»
Hami moqaddam

حجم

۱۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۱ صفحه

حجم

۱۳۸٫۲ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۷

تعداد صفحه‌ها

۱۸۱ صفحه

قیمت:
۴۰,۰۰۰
تومان