دانلود و خرید کتاب قصه های من‌ و ننه آغا مظفر سالاری
تصویر جلد کتاب قصه های من‌ و ننه آغا

کتاب قصه های من‌ و ننه آغا

معرفی کتاب قصه های من‌ و ننه آغا

«قصه های من وننه‌آغا» مجموعه داستان‌های کوتاهی به قلم مظفر سالاری است. او داستان‌نویس، پژوهشگر و منتقد توانای اهل یزد است که در این مجموعه جذاب، ماجراهایی خاطره‌انگیز از دوران نوجوانی و کودکی‌اش را روایت می‌کند. این داستان‌ها آن قدر لطیفند که خواننده خود را در فضای اصیل و صمیمی آن‌ها احساس می‌کند. پیش از این از سالاری رمانی به نام «رویای نیمه‌شب» منتشر شده‌‌است که در طول دو سال به چاپ هفتادم رسید. او ۲۵ سال برای کودکان و نوجوانان کار مطبوعاتی کرده و ده‌ها داستان و نمایشنامه و فیلم‌نامه کوتاه‌و بلند، چند رمان و کتاب آموزشی و پژوهشی نگاشته که تا کنون جوایز بسیاری کسب کرده‌اند. بخشی از داستان «کلوخ‌انداز»: نزدیک ساعت مارکار یزد -که میدانی قدیمی بود و برج ساعتِ چهارگوش و نوکِ هرم مانند داشت- زمین بزرگی بود که بچه‌ها آن‌جا فوتبال‌بازی می‌کردیم. یک روز که رفتیم دیدیم دور تا دور زمین را کانال کنده‌اند. شست‌مان خبردار شد که می‌خواهند آن‌جا را هم بسازند. تاکتیک را عوض کردیم و به جای فوتبال، توی کانال پریدیم و پشت خاک‌هایی که بیرون ریخته بودند و شبیه خاکریز بود، سنگر گرفتیم و شروع کردیم به پرتاب نارنجک به سوی هم. دو دسته شده بودیم و کلوخ‌های ریگی را به سمت هم می‌انداختیم. این کلوخ‌ها اگر به کسی هم می‌خورد، خطری نداشت و به یک اشاره، وا می‌رفت. حمید که همسایه و هم‌شاگردی‌ام بود کلوخی انداخت که از قضا به پشت گردنم خورد و وا رفت و ریگ‌هایش رفت توی یقه و بدنم. همه خندیدند. من خیلی ناراحت شدم. بدون آن‌که نگاه کنم کلوخی را برداشتم و به طرف حمید انداختم. این کلوخ، ریگی نبود. تکه‌ای بود از یک خشت. از قضا کلوخ خشتی رفت و خورد پایین چشم حمید. فریاد بیچاره به هوا رفت و خودش افتاد توی کانال. من از نارنجکی که به هدف زده بودم، خوش‌حال شدم. انتقام خودم را گرفته بودم. وقتی دیدم صدای ناله‌ی حمید هم‌چنان بلند است و بچه‌ها به طرفش می‌دوند، نگران شدم. دو- سه دقیقه‌ای طول کشید تا بچه‌ها زیر دست و بالش را بگیرند و از کانال بیرونش بیاورند. از چیزی که دیدم وحشت کردم...
معرفی نویسنده
مظفر سالاری

مظفر سالاری متولد ۱۳۴۱ شهر یزد، شهر قنات، قنوت و قناعت، شهر بادگیرها، کار و کاریز و کاهگل‌ها است. نویسند‌ه‌ی روحانی‌ای که از کودکی در حوز‌ه‌ی ادبیات کودک و نوجوان فعالیت داشته است. از دوران دبستان عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده و از سال ۶۷ اداره‌ی دفتر تبلیغات و کتابخانه‌ی ادبی را بر عهده داشته است. از سال ۷۱ به مجله‌ی «سلام بچه‌ها» که یکی از نشریات مهم انقلاب اسلامی در حوزه‌ی ادبیات کودک بود پیوست و از سال ۷۳ در مجله‌ی «پوپک» فعالیت داشت. در تمام این مدت به نوشتن داستان، فیلمنامه و نمایش نیز می‌پرداخت.

Gisoo
۱۳۹۷/۱۱/۱۱

ما یزدیا حیلی خَشیم! 😁😍

پناه
۱۳۹۸/۱۰/۰۷

ایده داستان و شخصیت مادربزرگ منو یاد کتاب زمستان بی بهار انداخت اما روند داستان و پایانش متفاوته یه کتاب که اگه بخونیش هم سرگرم میشی هم یاد میگیری هم حالت خوب میشه چقدر شخصیت مادربزرگ جذاب و شیرینه یه مادربزرگ

- بیشتر
زری
۱۳۹۶/۱۱/۱۲

محشر بود 😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍😍

حسینی
۱۳۹۸/۰۷/۰۹

خیلی قشنگ بود. لطفا دوستانی که کتابهای واقعی و قشنگ رو خوندن بهم معرفی کنن

Omid H
۱۳۹۶/۱۰/۲۶

کتاب جالبیه

n.aslani
۱۳۹۹/۰۲/۱۸

واقعا زیبا بود من‌ که خودمو تو حال و هوای شهر یزد می دیدم با اون میدان ساعت مارکار

بلاتریکس لسترنج
۱۳۹۸/۰۵/۱۹

مثل قصه های مجید بود

__mohadeseh.b__
۱۳۹۸/۰۵/۱۰

داستانهای دوست داشتنی ای داره👌، وجود ننه اغا و حرفهای قشنگش داستان رو شیرین تر میکنه😊

تسنيم
۱۳۹۸/۰۶/۲۷

وای عالیه این کتاب.واقعا لذت بردم.واقعا عالیه.شیوا،روان،و پر از شیرینیه.همون شیرینی مخصوص مردم یزد.توی روزگاری که باید در به در دنبال یک کتاب بگردی که دین و مذهب چه به طور آشکار و چه زیر زیرکی و خبیثانه به باد

- بیشتر
par👩‍👧‍👧niya
۱۳۹۷/۰۹/۱۱

برای رده سنی نو جوان خوبه. جملات تکراری تاکیدی زیاد داشت.

نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه
عاطی
زندگی همینه ننه! لباسی که یه روز، تن عروسه، یه روز می‌شه کهنه‌ی گردگیری.
n re
یادت باشه، کسی نباید بفهمه که چی به چیه. آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
مهرسام
«آدم‌بزرگ‌ها مثل شما بچه‌ها نیستن که صبح کتک بخورن، ظهر یادشون نباشه!»
amid :)
ننه‌آغا چاق و قدبلند و خوش‌قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی‌اش عالی بود! مادرم قالی می‌بافت و به بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌رسید و ننه‌آغا فکری برای ناهار می‌کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانه‌ای نداشت. چای را توی پیاله‌ی کوچک چینی می‌خورد. خواهرزاده‌های تهرانی‌اش که به یزد می‌آمدند، دوست داشتند خانه‌ی ما بمانند و از دست‌پخت او بخورند. توی حیاط، تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر می‌کرد و نان می‌پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیرترش استفاده می‌کرد. به بابا می‌گفت آرد سبوس‌دار بگیرد. روی نان، مخلوطی از زیره‌سیاه، سیاه‌دانه، خشخاش، رازیانه و تخم گشنیز می‌پاشید. توی اسپندی که دود می‌کرد، مورد، زاج، کندر و گلپر هم بود. آش‌جو، آش‌ماش و درهم‌جوش را دوست داشت. نوشابه نمی‌خورد.
پناه
ملّا، کیسه‌ای گل‌دار داشت که پر از تسبیح‌های چوبی بود. تسبیح‌ها را از مکه خریده بود. چوب بلندِ نوکِ آن تسبیح‌ها، سوراخی داشت که چیزی شیشه‌ای و کوچولو و استوانه‌ای‌شکل داخلش بود. آن را طرف نور که می‌گرفتیم، خانه‌ی کعبه و مسجدالنبی و چند مکان مقدس دیگر پیدا بود. بچه‌ها روی روفرشی، گرد می‌نشستیم و هر کدام تسبیحی تحویل می‌گرفتیم و صد صلوات می‌فرستادیم و دوباره تسبیح‌ها را تحویل می‌دادیم. بچه‌ها در حین تسبیح‌انداختن و صلوات‌فرستادن، به آن تصاویر کوچک و دایره‌ای‌شکل نگاه می‌کردند. من عاشق آن عکس‌ها شده بودم.
پناه
نوشتن خاطرات، تمرین خوبی ست برای داستان‌نویسی. گاهی خاطره چنان خوب نوشته می‌شود که مرز میان آن و داستان به باریکی مو می‌رسد و کم‌کم آن مو، رنگ می‌بازد و دیگر به چشم نمی‌آید!
سپیده
به مادرِ پدرم می‌گفتیم ننه‌آغا
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
به مادرِ پدرم می‌گفتیم ننه‌آغا. پدرم تک‌فرزند بود و ننه‌آغا با ما زندگی می‌کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت‌ساله بود، از دنیا رفته بود. ننه‌آغا با آن‌که زیبا بوده، دیگر ازدواج نکرده بود. ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه‌آغا می‌شدیم ده نفر. ننه‌آغا بزرگ‌تر خانواده بود و حرف آخر را او می‌زد. پدر و مادرم از او حرف‌شنوی داشتند و می‌دانستند که حرف‌ها و تصمیم‌هایش درست و عاقلانه است. ننه‌آغا چاق و قدبلند و خوش‌قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی‌اش عالی بود! مادرم قالی می‌بافت و به بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌رسید و ننه‌آغا فکری برای ناهار می‌کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانه‌ای نداشت.
سپیده
ننه‌آغا بارها می‌گفت: «قبل از این‌که کاریو انجام بدی، خوب فکر کن. لُنگ نبسته نپّر وسط گود!» افسوس که تا آدمی‌زاد بیاید معنی حرف بزرگ‌ترها را درست و حسابی بفهمد، ریشش درآمده و سفید شده!
کوثر
بنده‌شناس خداس. روی ظاهر نمی‌شه قضاوت کرد.
amid :)
به پشت‌بام می‌رفتیم. لحاف و تشک‌ها را پهن می‌کردیم تا باد بخورد و خنک شود. میوه و شام را همان‌جا می‌خوردیم. بین بام ما و بام خانه‌ی خاله،‌ دیوار نبود. گاهی که سینی پر از کاهو را به پشت‌بام می‌بردیم، خاله با اصرار و تمنای ما می‌آمد و همراهی می‌کرد. بعضی شب‌ها خاله تخمه می‌آورد و به همه یک مشت می‌داد. بام خانه‌ی خاله، کاه‌گلی بود و قسمت‌هایی گنبدی شکل داشت که سقف اتاق‌ها بودند. کاه‌گل آبپاشی نمی‌خواست. خودش زود خنک می‌شد. ما کولر داشتیم. خاله نداشت. خانه‌ی قدیمی خاله، خودبه‌خود خنک بود. شب‌ها بعد از شام، خاله می‌آمد و کنار تشک ننه‌آغا می‌نشست. ما هفت بچه‌ی قد و نیم‌قد، دور آن دو می‌نشستیم و به قصه‌ها و خاطراتی که می‌گفتند گوش می‌کردیم و همراهشان سر تکان می‌دادیم و می‌خندیدیم.
🍃🌷🍃
آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
fatemeh
«می‌گن من دیوونه‌م، قبول. شما عاقل، من دیوونه؛ اما شما بگو، من که نمی‌فهمم. من چه‌طور دیوونه‌م که کسیو اذیت نمی‌کنم؟ سنگ نمی‌زنم؟ فحش خواهر و مادر نمی‌دم؟ اما این تخم‌جن‌ها که سنگ می‌زنن، فحش‌های بد بد می‌دن، دیوونه نیستن؛ ارواح عمه‌شون عاقلن! اما من که این کارها رو نمی‌کنم، شده‌م دیوونه؟ خدا رو خوش نمی‌آد این وسط، فقط من دیوونه باشم! پارسال توی دیوونه‌خونه که بودم، هر چی فکر کردم نفهمیدم. آخرش فرار کردم. برگردم همون‌جا بهتره! دیوونه‌های اون‌جا این‌قدر فحش نمی‌دادن. باور نمی‌کنین، برین بپرسین.»
hamtaf
صبح‌های جمعه، صندلی چوبی ننه‌آغا را از پستو می‌آوردم و می‌گذاشتم روی ایوان. نمی‌خواستم روی زمین بنشیند و زانوهایش درد بگیرد. بابا رادیوی بزرگش را بغل می‌زد و می‌آورد می‌گذاشت روی یکی از طاقچه‌ی هلالی حیاط و روشن می‌کرد. دقیقه‌ای طول می‌کشید تا ذغال رادیو گرم شود و صدایش درآید.
آسمان
ننه‌آغا یا روی پله می‌نشست و یا روی رختخواب جمع شده‌اش. بیدار که می‌شد، پیش از هر کار، موهایش را شانه می‌زد و می‌بافت. پیش از خواب، بازشان می‌کرد. هیچ وقت ندیدم که موهایش آشفته باشد. میز کوچک سماور، کنار دستش بود. صبح که برای نماز بیدارمان می‌کرد، توی پیاله چینی یا استکان برایمان نبات‌داغ آماده می‌کرد. گاهی هم به آن یک قاشق چای‌خوری اومالتین می‌زد. اگر گیر می‌آمد، صبح ناشتا، سیب سرخ بو می‌کرد و می‌خورد. چیزی را دور نمی‌ریخت. با میوه‌های مانده، لواشک، مربا و سرکه درست می‌کرد. کناره‌های نان را اگر خمیر بود، به مرغ‌ها می‌داد.
پناه
گفت: «خوش به حالت! تو نظرکرده شدی! زیارت‌هایی را که کردی، مُهر زدن و امضا کردن.» خوش‌حال شدم و پرسیدم: این‌جوری امضا می‌کنن؟ گفت: شاید برای بچه‌هایی که شیطونن و ننه‌آغاشونو اذیت می‌کنن، این‌جوریه! روز بعد یکی از خادم‌ها، که پیرمرد لاغر و مهربانی بود، به ننه‌آغا دوتا کارت داد که ظهر به مهمان‌سرای حضرتی رفتیم و چلوکباب خوش‌مزه‌ای را مهمان حضرت شدیم. توی خیالم این‌جور حساب کردم که حضرت می‌خواهند ماجرای آن کبوتر و مُهر و امضا را از دلم دربیاورند!!
🍃🌷🍃
پیرمرد برگشت سر کارش و حالا دیگر برای من، جواب معمایش مهم نبود. مهم این بود که فهمیده بودم چه‌قدر آدم‌های به‌ظاهر ساده و معمولی می‌توانند به خاطر درست‌کاری‌شان قیمت داشته باشند.
Nazanin :)
«نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه تا اون دیو سیاه تاریکی، راهشو بگیره و بره ردّ کارش! راهش اینه که قبل از هر کار، خوب فکر کنی.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
Fatemeh Kiayi

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۷۰%
تومان