بهترین جملات زیبا و معروف از کتاب قصه های من‌ و ننه آغا | طاقچه
تصویر جلد کتاب قصه های من‌ و ننه آغا

بریده‌هایی از کتاب قصه های من‌ و ننه آغا

۴٫۶
(۱۶۵)
نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه
عاطی
زندگی همینه ننه! لباسی که یه روز، تن عروسه، یه روز می‌شه کهنه‌ی گردگیری.
n re
یادت باشه، کسی نباید بفهمه که چی به چیه. آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
مهرسام
ننه‌آغا چاق و قدبلند و خوش‌قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی‌اش عالی بود! مادرم قالی می‌بافت و به بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌رسید و ننه‌آغا فکری برای ناهار می‌کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانه‌ای نداشت. چای را توی پیاله‌ی کوچک چینی می‌خورد. خواهرزاده‌های تهرانی‌اش که به یزد می‌آمدند، دوست داشتند خانه‌ی ما بمانند و از دست‌پخت او بخورند. توی حیاط، تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر می‌کرد و نان می‌پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیرترش استفاده می‌کرد. به بابا می‌گفت آرد سبوس‌دار بگیرد. روی نان، مخلوطی از زیره‌سیاه، سیاه‌دانه، خشخاش، رازیانه و تخم گشنیز می‌پاشید. توی اسپندی که دود می‌کرد، مورد، زاج، کندر و گلپر هم بود. آش‌جو، آش‌ماش و درهم‌جوش را دوست داشت. نوشابه نمی‌خورد.
پناه
«آدم‌بزرگ‌ها مثل شما بچه‌ها نیستن که صبح کتک بخورن، ظهر یادشون نباشه!»
amid :)
نوشتن خاطرات، تمرین خوبی ست برای داستان‌نویسی. گاهی خاطره چنان خوب نوشته می‌شود که مرز میان آن و داستان به باریکی مو می‌رسد و کم‌کم آن مو، رنگ می‌بازد و دیگر به چشم نمی‌آید!
سپیده
ملّا، کیسه‌ای گل‌دار داشت که پر از تسبیح‌های چوبی بود. تسبیح‌ها را از مکه خریده بود. چوب بلندِ نوکِ آن تسبیح‌ها، سوراخی داشت که چیزی شیشه‌ای و کوچولو و استوانه‌ای‌شکل داخلش بود. آن را طرف نور که می‌گرفتیم، خانه‌ی کعبه و مسجدالنبی و چند مکان مقدس دیگر پیدا بود. بچه‌ها روی روفرشی، گرد می‌نشستیم و هر کدام تسبیحی تحویل می‌گرفتیم و صد صلوات می‌فرستادیم و دوباره تسبیح‌ها را تحویل می‌دادیم. بچه‌ها در حین تسبیح‌انداختن و صلوات‌فرستادن، به آن تصاویر کوچک و دایره‌ای‌شکل نگاه می‌کردند. من عاشق آن عکس‌ها شده بودم.
پناه
به مادرِ پدرم می‌گفتیم ننه‌آغا
𝑬𝒍𝒏𝒂𝒛
به مادرِ پدرم می‌گفتیم ننه‌آغا. پدرم تک‌فرزند بود و ننه‌آغا با ما زندگی می‌کرد. شوهرش وقتی پدرم هفت‌ساله بود، از دنیا رفته بود. ننه‌آغا با آن‌که زیبا بوده، دیگر ازدواج نکرده بود. ما هفت خواهر و برادر بودیم و با پدر و مادر و ننه‌آغا می‌شدیم ده نفر. ننه‌آغا بزرگ‌تر خانواده بود و حرف آخر را او می‌زد. پدر و مادرم از او حرف‌شنوی داشتند و می‌دانستند که حرف‌ها و تصمیم‌هایش درست و عاقلانه است. ننه‌آغا چاق و قدبلند و خوش‌قیافه بود. در فامیل احترام داشت. آشپزی‌اش عالی بود! مادرم قالی می‌بافت و به بچه‌های قد و نیم‌قدش می‌رسید و ننه‌آغا فکری برای ناهار می‌کرد. غذاهای سنتی را بلد بود و با ساندویچ، ماکارونی، سوسیس و کالباس، میانه‌ای نداشت.
سپیده
بنده‌شناس خداس. روی ظاهر نمی‌شه قضاوت کرد.
amid :)
ننه‌آغا بارها می‌گفت: «قبل از این‌که کاریو انجام بدی، خوب فکر کن. لُنگ نبسته نپّر وسط گود!» افسوس که تا آدمی‌زاد بیاید معنی حرف بزرگ‌ترها را درست و حسابی بفهمد، ریشش درآمده و سفید شده!
کوثر
«می‌گن من دیوونه‌م، قبول. شما عاقل، من دیوونه؛ اما شما بگو، من که نمی‌فهمم. من چه‌طور دیوونه‌م که کسیو اذیت نمی‌کنم؟ سنگ نمی‌زنم؟ فحش خواهر و مادر نمی‌دم؟ اما این تخم‌جن‌ها که سنگ می‌زنن، فحش‌های بد بد می‌دن، دیوونه نیستن؛ ارواح عمه‌شون عاقلن! اما من که این کارها رو نمی‌کنم، شده‌م دیوونه؟ خدا رو خوش نمی‌آد این وسط، فقط من دیوونه باشم! پارسال توی دیوونه‌خونه که بودم، هر چی فکر کردم نفهمیدم. آخرش فرار کردم. برگردم همون‌جا بهتره! دیوونه‌های اون‌جا این‌قدر فحش نمی‌دادن. باور نمی‌کنین، برین بپرسین.»
hamtaf
به پشت‌بام می‌رفتیم. لحاف و تشک‌ها را پهن می‌کردیم تا باد بخورد و خنک شود. میوه و شام را همان‌جا می‌خوردیم. بین بام ما و بام خانه‌ی خاله،‌ دیوار نبود. گاهی که سینی پر از کاهو را به پشت‌بام می‌بردیم، خاله با اصرار و تمنای ما می‌آمد و همراهی می‌کرد. بعضی شب‌ها خاله تخمه می‌آورد و به همه یک مشت می‌داد. بام خانه‌ی خاله، کاه‌گلی بود و قسمت‌هایی گنبدی شکل داشت که سقف اتاق‌ها بودند. کاه‌گل آبپاشی نمی‌خواست. خودش زود خنک می‌شد. ما کولر داشتیم. خاله نداشت. خانه‌ی قدیمی خاله، خودبه‌خود خنک بود. شب‌ها بعد از شام، خاله می‌آمد و کنار تشک ننه‌آغا می‌نشست. ما هفت بچه‌ی قد و نیم‌قد، دور آن دو می‌نشستیم و به قصه‌ها و خاطراتی که می‌گفتند گوش می‌کردیم و همراهشان سر تکان می‌دادیم و می‌خندیدیم.
🍃🌷🍃
آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
fatemeh
ننه‌آغا یا روی پله می‌نشست و یا روی رختخواب جمع شده‌اش. بیدار که می‌شد، پیش از هر کار، موهایش را شانه می‌زد و می‌بافت. پیش از خواب، بازشان می‌کرد. هیچ وقت ندیدم که موهایش آشفته باشد. میز کوچک سماور، کنار دستش بود. صبح که برای نماز بیدارمان می‌کرد، توی پیاله چینی یا استکان برایمان نبات‌داغ آماده می‌کرد. گاهی هم به آن یک قاشق چای‌خوری اومالتین می‌زد. اگر گیر می‌آمد، صبح ناشتا، سیب سرخ بو می‌کرد و می‌خورد. چیزی را دور نمی‌ریخت. با میوه‌های مانده، لواشک، مربا و سرکه درست می‌کرد. کناره‌های نان را اگر خمیر بود، به مرغ‌ها می‌داد.
پناه
صبح‌های جمعه، صندلی چوبی ننه‌آغا را از پستو می‌آوردم و می‌گذاشتم روی ایوان. نمی‌خواستم روی زمین بنشیند و زانوهایش درد بگیرد. بابا رادیوی بزرگش را بغل می‌زد و می‌آورد می‌گذاشت روی یکی از طاقچه‌ی هلالی حیاط و روشن می‌کرد. دقیقه‌ای طول می‌کشید تا ذغال رادیو گرم شود و صدایش درآید.
آسمان
«نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه تا اون دیو سیاه تاریکی، راهشو بگیره و بره ردّ کارش! راهش اینه که قبل از هر کار، خوب فکر کنی.»
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
پیرمرد برگشت سر کارش و حالا دیگر برای من، جواب معمایش مهم نبود. مهم این بود که فهمیده بودم چه‌قدر آدم‌های به‌ظاهر ساده و معمولی می‌توانند به خاطر درست‌کاری‌شان قیمت داشته باشند.
Nazanin :)
گفت: «خوش به حالت! تو نظرکرده شدی! زیارت‌هایی را که کردی، مُهر زدن و امضا کردن.» خوش‌حال شدم و پرسیدم: این‌جوری امضا می‌کنن؟ گفت: شاید برای بچه‌هایی که شیطونن و ننه‌آغاشونو اذیت می‌کنن، این‌جوریه! روز بعد یکی از خادم‌ها، که پیرمرد لاغر و مهربانی بود، به ننه‌آغا دوتا کارت داد که ظهر به مهمان‌سرای حضرتی رفتیم و چلوکباب خوش‌مزه‌ای را مهمان حضرت شدیم. توی خیالم این‌جور حساب کردم که حضرت می‌خواهند ماجرای آن کبوتر و مُهر و امضا را از دلم دربیاورند!!
🍃🌷🍃
ننه‌آغا به چیزهایی مانند کشک، برگه، خرما، کشمش، انجیرخشکه، آجیل، نخودچی کشمش، کنجد و شکر و گندم و برنج بو داده که بچه‌ها دوست داشتند، «کرشمه» می‌گفت. اگر دلمان هوس کرشمه می‌کرد، ننه‌آغا از توی جیبش و یا از توی گنجه یا پستو، چیزی بیرون می‌آورد و به دستمان می‌داد. اواخر، راه که می‌رفت نفس‌نفس می‌زد. با وجود این تا مدرسه می‌آمد و درسمان را می‌پرسید. ننه‌آغا گنجینه‌ای از قصه، خاطره، ضرب‌المثل، شعرهای عامیانه و سرگذشت‌های عجیب و پند آموز گذشتگان بود. حافظه‌ی خوبی داشت. برای همین، حرف‌زدنش شیرین بود. هر وقت با هم سن و سال‌هایش خاطره و حکایت، رد و بدل می‌کرد، ما بچه‌ها کنارش می‌نشستیم و گوش می‌دادیم. من احساس می‌کردم خدا خیلی تواناست که ننه‌آغا را آن‌قدر دانا آفریده است!
سپیده
شما عاقل، من دیوونه؛ اما شما بگو، من که نمی‌فهمم. من چه‌طور دیوونه‌م که کسیو اذیت نمی‌کنم؟ سنگ نمی‌زنم؟
ان شاالله شهید ولی گمنام
پیرمرد برگشت سر کارش و حالا دیگر برای من، جواب معمایش مهم نبود. مهم این بود که فهمیده بودم چه‌قدر آدم‌های به‌ظاهر ساده و معمولی می‌توانند به خاطر درست‌کاری‌شان قیمت داشته باشند.
amid :)
از کار بَدَم پشیمان شدم. شب که برایم قصه گفت، گریه کردم و پرسیدم: «یعنی خدا منو می‌بخشه؟» گفت: «خدا خیلی مهربونه. اگه قول بدی که دیگه از این کارها نکنی، معلومه که می‌بخشدت. یادت باشه مالِ مردم، مالِ مردمه؛ حتی اگه یه سیخ کبریت باشه.»
S.A.H
گربه گناه نکرده که گربه شده. او نمی‌تونه آدم بشه؛ اما شما می‌تونین. کی شما رو آدم می‌کنه؟
n re
آبروی مردم، اندازه‌ی جون‌شون احترام داره.
Fatemeh Kiayi
چای را توی پیاله‌ی کوچک چینی می‌خورد. خواهرزاده‌های تهرانی‌اش که به یزد می‌آمدند، دوست داشتند خانه‌ی ما بمانند و از دست‌پخت او بخورند. توی حیاط، تنوری هیزمی داشتیم. خودش خمیر می‌کرد و نان می‌پخت. برای ورآمدن خمیر، به جای مخمرهای بازاری، از خمیرترش استفاده می‌کرد. به بابا می‌گفت آرد سبوس‌دار بگیرد. روی نان، مخلوطی از زیره‌سیاه، سیاه‌دانه، خشخاش، رازیانه و تخم گشنیز می‌پاشید. توی اسپندی که دود می‌کرد، مورد، زاج، کندر و گلپر هم بود. آش‌جو، آش‌ماش و درهم‌جوش را دوست داشت. نوشابه نمی‌خورد. نوشیدنی‌های مورد علاقه‌اش دوغ، شربت‌انار، سکنجبین، سرکه‌شیره، و آب‌غوره بود.
سپیده
ننه‌آغا بردم توی مطبخ. سیبی را توی کاسه‌ای سفالی که لعاب آبی رنگی داشت، تراشید و به آن، بیدمشک و گلاب و عسل اضافه کرد. با قاشق به هم زد و داد دستم. پالوده را خوردم و حالم جا آمد.
مریم محسن زاده
«ما را همه شب نمی‌برد خواب ای خفته روزگار دریاب در بادیه تشنگان بمردند وز حله به کوفه می‌رود آب»
mimkh1411
ماجرا را که برای ننه‌آغا تعریف کردم گفت: «نور و ظلمت، توی وجود همه هست. تو سعی کن همیشه چراغ وجودت روشن باشه تا اون دیو سیاه تاریکی، راهشو بگیره و بره ردّ کارش! راهش اینه که قبل از هر کار، خوب فکر کنی.»
S.A.H
«آدمیزاد تا چیزی را هوس کرد که نباید بخواد و از هر راهی که شد، صاحاب بشه!»
n re

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

حجم

۱۳۶٫۱ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۱۷۶ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
تومان