کتاب حریر
معرفی کتاب حریر
حریر رمانی برای نوجوانان نوشته فاطمه سلطانی وشنوه است. این اثر داستان دختری پر شر و شور به اسم حریر را روایت میکند.
درباره کتاب حریر
حریر هفده ساله، شر و شیطان ولی بسیار بیآلایش به عقد پسرعمویش درآمده که طلبه است. روز عروسی باید از محل زندگیاش تا قم که خانه داماد است بروند. راه چندانی تا قم نیست اما اتفاقی میافتد که همه چیز بهم میریزد.
دست سرنوشت حریر را به دربار پهلوی میکشاند در حالی که همسر دلخسته و مجروحش تنها چند فرسخ با او فاصله دارد و به دنبال همسر گمشده اش میگردد.
این اثر در کنار روایت داستان دلدادگی یک دختر و پسر روستایی، تلاشهای ماموران حکومت پهلوی برای برانداختن حجاب را از سر زنان ایرانی نشان میدهد.
خواندن کتاب حریر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
علاقهمندان به رمانهای تاریخی و اجتماعی مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب
با صدای کلکشیدن زنها، وقتی که قاطر از جلوی خانهشان رد شد، چشم از عباس گرفتم. میان اینهمه هیاهو که صدا به صدا نمیرسید، چند پسربچه با فریاد از کوچۀ بالای امامزاده سرازیر شدند سمت میدانگاهی. بااینکه بعید بود، انگار باد کلمۀ «ممد بغدادی» را به گوشم رساند. دست خودم نبود که بند دلم پاره شد. اول دایرهزنگی عمه زری از صدا افتاد. ساز و کرنا هم همراه نفسهای زنان قطع شد. در یک آن، همه لالمانی گرفتند و فقط صدای داد بچهها بود که چهارنعل میدویدند و از ته حنجره فریاد میزدند: «ممد بغدادی اومد.»
بعد از آن یک لحظه سکوت، انگار صور اسرافیل را زده باشند، هرکس بهسمتی میدوید. هر مردی دست زن و دخترش را گرفته بود و میبردشان تا سوراخی پیدا کند و بچپاندشان آن تو. زنها همه از پشتبامها سرریز شدند پایین و دِر خانههای منتهی به میدانگاهی باز شد و هرکس که توانست خودش را پرت کرد توی حیاط. تنها من بودم که مات و حیران مانده بودم روی قاطر و البته، چند پیرزن که کسی کاری با آنها نداشت و عمه زری. علیسان که دست دراز کرد تا زیر بغلهایم را بگیرد و پیادهام بکند، اول صدای سم اسبهای آژانها از پیچ کوچهبالایی به گوش رسید و بعد سروکلۀ خودشان پیدا شد. درست جلوی کاروان عروس، که حالا آب رفته بود و هاجوواج وسط میدانگاه ایستاده بود، اسب ممد بغدادی شیههای کشید و ایستاد. قلبم با دیدن سبیلهای از بنا گوش دررفتهاش که مثل شبق مشکی بود، لحظهای نزد. پشتسر ممد بغدادی با آن جثۀ کوچک که میان چرکزی روسی گم شده بود، ششهفت سوار قزاق با تفنگهای برنو که آماده بودند برای تیرانداختن، ایستاده بودند. گیج از حضور بیوقت وکیلباشیِ رضاشاه که بیشتر به دزدی گردنهگیر شبیه بود، مانده بودم چه کنم. بهقدری گیج بودم که مغزم تعطیل شده بود انگار. عادت بچگیام بود. از همان عادتها که با شیر میآیند و با مرگ میروند. وقتهایی که میترسیدم خودم را میزدم به کوچۀ علیچپ. به هرچیزی فکر میکردم بهجز عامل ترس. جای هر کاری، این بار هم حواسم را دادم به لباس قزاقی او. دو طرف سینۀ چرکزی ممد، برق دو رج جای فشنگِ تزیینیِ نقره، که میناکاری شده بود و آویزهای نقرهکوب کمربندش که تسمۀ سیاهرنگی بود، چشم را میزد. ولی بیشتر از همه شوشکهای که از پهلویش به کمربند آویزان کرده بود، به دل خوف میانداخت. بهمحض قرارگرفتن اسبها، کدخدا و چند نفری از ریشسفیدان ده خودشان را رساندند پای اسب ممد بغدادی. کدخدا که با آن قد کوتاهش، مجبور بود سرش را بالا بگیرد تا ممدِ سوار بر اسب را ببیند، دستش را به کلاهش گرفت و گفت: «خوش اومدی جناب وکیلباشی. قدم رو چش ما گذوشتی. بفرما، بفرما یه آب و چپقی تازه کن.»
ممد بغدادی که سبیلش را تاب میداد، با دست دیگرش کلاه پاپاخش را جابهجا کرد و درحالیکه نگاهش را از من که مثل بید میلرزیدم، نمیگرفت، به کدخدا گفت: «بگو تریاکا رو بیارن. عجله داریم.» کدخدا که انگار میترسید محل را ترک کند، در گوش پسرش عباس چیزی گفت. عباس دوید سمت خانۀ کدخدا.
ممد بغدادی با اسب به قاطری که رویش نشسته بودم نزدیک شد و یک دور، آن را طواف داد و دوباره ایستاد روبهرویم. سینهام درد گرفته بود از بس که نفسم را تنگ کرده بودم.
- به مبارکی عروسیهم که دارید؟
صورت علیسان که رگ دستانش از فشردن افسار قاطر، بیرون زده بود، از حرص به کبودی میزد. حسن هم با آن چشمهای پرخون سبیلش را میجوید. اما حسین، مچ قدرت، برادر غیرتی چهاردهسالهام را که رگ پیشانیاش بیرون زده بود، در دست گرفته بود و نمیگذاشت جُم بخورد.
عباس با بادیهای سنگین در دست، با دو خودش را رساند به کدخدا. ممد نگاهی به بادیه انداخت که پر بود از تریاک قهوهای دشتهای سرآبله. یکی از سوارها از اسب پیاده شد و بهکمک کدخدا تریاکها را چپاندند توی خورجین اسب. ممد بغدادی که خیالش از بابت تریاکها راحت شد، با کشیدن دهنۀ اسبش مقابل سینۀ علیسان، باعث شد حیوان شیههکشان روی دو پایش بلند شود. قبل از اینکه سمهای اسب تخت سینۀ علیسان پایین بیاید عمه زری او را عقب کشید. اسب که قرار گرفت، ممد، ناغافل دست برد، روبندهام را پایین کشید و نگاه هیزش را گرداند توی صورتم. نفسم به شماره افتاده و به امید اینکه وقت مردنم است، یک لحظه چشمهایم را بستم. علیسان درحالیکه افسار قاطر را ول کرده بود عربده کشید: «چیکار میکنی بیپدرِ بیناموس؟!» و پا تند کرد سمت ممد بغدادی. همزمان با علیسان، برادرهایم هم بهسمت ممد حمله کردند؛ ولی صدای گلولههای برنویی که از تفنگ قزاقها دررفت، همۀ میدانگاهی را پر کرد. ممد هم با سرعت تفنگ نوغان روسیاش را از کمر بیرون کشید و گولهای خالی کرد سمت علیسان. نفسم با جیغ بالا آمد و با چشمهای دریده منتظر پاشیدن خون علیسان در هوا شدم که صدای جیغ عمه زری که خودش را کشیده بود سمت علیسان، همزمان شد با پرتشدنش روی زمین. کدخدا پرید جلوی اسب ممد و دستهایش را به حمایت از مردان دهش باز کرد. هر چهار برادرزاده دویدند بالای سر زری که خون از بازویش لُقلُق میکرد و خودش هم از ترس فقط جیغ میکشید. کدخدا با خواهش و لحنی نرم شروع به التماس کرد.
- جناب وکیل باشی، شما بفرما خستگی بگیر. همهچیز مهیاست. شما بفرما یه کله داغی بالا بنداز تا من این غائله رو بخوابونم.
هنوز با چشمهای وقزده مات ماجراهای دوروبَرم بودم که ممد بغدادی چنگی به افسار قاطر زد و گفت: «خوشگلتر از اونه که اسیر یه دهاتی بشه.» و قبل از اینکه کسی بخواهد تکان بخورد، اسبش را هی کرد و قاطر بدبخت را دنبال خودش کشاند. پیش از آنکه از پشت قاطر پرت بشوم پایین، ناخوداگاه قاچ خورجین را چسبیدم و من هم کشیده شدم دنبالش. بقیۀ آژانها هم درحالیکه تیر درمیکردند، تاختند. قبل از اینکه علیسان و حسن و قدرت همراه چند نفر دیگر با عربده و فحش دنبالشان بدوند، گردوغبار سم اسبها آنها را محو کرد و فقط توانستم حسینی را ببینم که دستش را گذاشته بود روی قلبش و با زانو فرود آمده بود روی زمین.
حجم
۱۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
حجم
۱۵۷٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۱۲ صفحه
نظرات کاربران
از خوندنش لذت بردم. حریر، روایتیست خوب و متوسط از دختران و پسران رنج کشیده این سرزمین و تلاش مردمان رنجدیده برای بدست اوردن رویایی به نام آزادی. اطلاعات تاریخی خوبی بدست اوردم و گویی تونستم در اون برهه از تاریخ که
داستان حریر داستان عشق،غیرت،سوختن و ساختن است وقتی شروع به خوندنش کردی ناخودگاه وارد قصه میشی....
یک داستان عاشقانه تاریخی یک دختر و پسر روستایی زمان رضاشاه و مشکلات و رنج های بسیاری ک در ان زمان بوده و مردم و اذیت میکردند و کمی از حال و هوای درباریان و فسادهای آنها در آن زمان
ترکیب یه عاشقانه جذاب با حوادث تاریخی واقعی دوره پهلوی اول خیلی جالب بود
نرم و نازک مثل حریر،ظریف اما قوی،لطیف اما بااراده.حریر نام کتابیست که داستان آن در یک بستر تاریخی واقعی در سال ۱۳۰۶ روایت میشود و تمام شخصیت های داستان که با نام های واقعی خود نقش نمایی میکنند وجود خارجی
خیلی غم انگیز بود ولی پایان خوبی داشت اگر روحیه حساسی ندارید حتما بخونید
کتاب بسیار زیبا کتابی که می توان هیجان، غم و اندوه ، خجالت ،استرس و.... را با او یکجا تجربه کرد. اوایل و میانه های کتاب کمی حوصله سر می برد اما یکدفعه کتاب روی دور می افتد گرچه تاریخی بود و
چرا صفحات کتاب اینجوریه این چه مدلشه از صفحه ۳۵۰ میپره ۳۵۸ واین داستان همین شکلی ادامه دارد...از طاقچه میخواهم رسیدگی کند
خوبی کتاب بدون حاشیه رفتن بود
خیلی جذاب بود.