دانلود و خرید کتاب شب صورتی مظفر سالاری
تصویر جلد کتاب شب صورتی

کتاب شب صورتی

نویسنده:مظفر سالاری
انتشارات:نشر معارف
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۱از ۱۳۱ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب شب صورتی

کتاب شب صورتی نوشته مظفر سالاری است. این کتاب روایت احساسات و عشق یک پسر نوجوان است که ناگهان درگیر احساسات شدید می‌شود و حالا باید خودش را مدیریت کند.

درباره کتاب شب صورتی

سینا پسر نوجوانی است که با دوستش رامین خیلی صمیمی هستند. اما یک چیز دیگر هم وجود داره، سینا عاشق خواهر رامین شده است. نگین همکلاسی خواهر سینا هم هست. سینا باید یاد بگیرد احساساتش را مدیریت کند اما چطور می‌تواند این کار را انجام دهد؟ 

داستان کتاب شب صورتی در یزد شهر خود نویسنده پیش می‌رود و داستان فضایی گرم و صمیمی و جذاب دارد. نگاه مهدوی نویسنده اتفاقات را در نیمه شعبان به نتیجه می‌رساند.

خواندن کتاب شب صورتی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب شب صورتی

در تاریکی شب، شانه به شانهٔ هم قدم زدند. رامین هم گرم‌کُنش را پوشیده بود. ساکت بودند. سینا فکر کرد شاید نگین ماجرا را تعریف کرده و رامین از او دلخور است. از طرفی بعید می‌دانست نگین حرفی زده باشد. نمی‌دانست کجا می‌روند. برایش مهم نبود. می‌خواست قدم بزنند و ساکت بمانند. نمی‌توانست درست قدم بردارد. حواسش را جمع کرد که جلوی پایش را ببیند و سکندری نخورد. فایده‌ای نداشت. تصویر نگین جلوی چشمانش بود. دستش را روی قلبش گذاشته بود و با لباس روشنِ خانه، ناباورانه و وحشت‌زده نگاهش می‌کرد. فکرش را نمی‌کرد در لباس خانه، آن‌قدر زیبا باشد! همیشه او را با روسری و چادر دیده بود. داشتند محله را دور می‌زدند. از خانهٔ خودشان که بیرون آمده بود، تصمیم داشت دربارهٔ آس‌مندلی با رامین حرف بزند. سید دو ساعت پیش توانسته بود با نگاه به قرآن، فکرش را بخواند. باورنکردنی بود! تصمیم داشت آن را با آب‌وتاب تعریف کند؛ اما عجیب بود که حالا هیچ رغبتی برای تعریف کردنش نداشت! دیگر هیچ چیز برایش مهم نبود؛ حتی آمدن یا نیامدنِ آبابا به خانه‌شان! خودش هم باورش نمی‌شد! فقط دوست داشت تا صبح با رامین قدم بزند؛ رامینی که برادرِ «او» بود. ناگهان به خود لرزید. رامین دست روی شانه‌اش گذاشته بود. 

ـ ممنون که اومدی!

فهمید نگین حرفی نزده. معلوم بود که رامین از او دلخور نبود. خوش‌حال شد. پلک زد تا از گیجی و بُهتی که در میانش گرفته بود، درآید. نگین از ذهنش بیرون نمی‌رفت: صورتی وحشت‌زده، میان انبوه موهای تاب‌دار و خرمایی. پشت سرش لامپی زردرنگ از سقف هلالیِ راهرو آویزان بود و تارهای اطراف سرش را طلایی نشان می‌داد. انگار مثل فرشته‌ای، هاله‌ای از نور او را در میان گرفته بود! به رامین چشم دوخت. چقدر شبیه نگین بود! برای آن‌که سکوتش آزاردهنده نباشد، پرسید: «طوری شده؟»

رامین سر تکان داد؛ یعنی نه.

ـ کجا می‌ریم؟ قضیهٔ مأموریت چیه؟

رامین ادای فیلم‌های پلیسی را درآورد.

ـ حالا هم در حال مأموریتیم. از این ور اومدیم که رَد گم کنیم. 

کوچه‌ها و میدان جلوی آب‌انبارِ شش‌بادگیری، خلوت و ساکت بودند. نسیم سرد، آدم‌ها را جارو کرده و با خود برده بود. شبحی از بادگیرهای بلند و دهانهٔ آب‌انبار، در تاریکی به چشم می‌آمدند و نمی‌آمدند. رامین نگاهش کرد.

ـ مثل این‌که حالِت خوش نیست! اگه می‌ترسی برگرد. خودم کارو تموم می‌کنم.

سینا دست پیش برد و انگشتان رامین را گرفت. قبلاً این کار را نکرده بود.

ـ نه... خوبم. حالا این مأموریته چی هست که ترس داره؟ نه می‌ترسم، نه تنهات می‌ذارم؛ حتی اگه بخوای تو این تاریکی، تا ته پله‌های آب‌انبار بری پایین و جن‌ها رو دونه‌به‌دونه صدا بزنی!

رامین خندید و دستش را فشرد.

ـ برای همین خواستم تو همرام باشی، نه هیشکی دیگه.

به جایی رسیدند که خیابان دیده می‌شد. آمبولانسی آژیرکشان گذشت. به چپ پیچیدند. می‌رفتند که محله را به طور کامل دور بزنند. سینا گفت: «این وقت شب، توی این تاریکی و تنهایی، جون می‌ده برای آواز خوندن!»

معرفی نویسنده
مظفر سالاری

مظفر سالاری متولد ۱۳۴۱ شهر یزد، شهر قنات، قنوت و قناعت، شهر بادگیرها، کار و کاریز و کاهگل‌ها است. نویسند‌ه‌ی روحانی‌ای که از کودکی در حوز‌ه‌ی ادبیات کودک و نوجوان فعالیت داشته است. از دوران دبستان عضو کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بوده و از سال ۶۷ اداره‌ی دفتر تبلیغات و کتابخانه‌ی ادبی را بر عهده داشته است. از سال ۷۱ به مجله‌ی «سلام بچه‌ها» که یکی از نشریات مهم انقلاب اسلامی در حوزه‌ی ادبیات کودک بود پیوست و از سال ۷۳ در مجله‌ی «پوپک» فعالیت داشت. در تمام این مدت به نوشتن داستان، فیلمنامه و نمایش نیز می‌پرداخت.

مطهره لطفی
۱۴۰۰/۰۵/۰۸

کتابی توصیفی از احساسات و طرز تفکر و رفتار انسانهایی که در کنار هم اجتماع رو تشکیل میدن، خاکستری بودن تمام شخصیت های داستان و تلاش همه شخصیت ها برای بهبود شخصیتشون به وضوح در کتاب رویت میشد. داستانی که

- بیشتر
نَعناء🌱
۱۴۰۰/۰۴/۱۳

پیشنهاد می کنم نوجوان ها حتما این کتاب را مطالعه کنند از نظر من کتاب خیلی قشنگی بود ، از خوندش خیلی لذت بردم :) متن قشنگی داشت و من رو خیلی جذب کرد..

تحلیلگر بومیم 🌏
۱۴۰۱/۰۳/۰۹

حسی که از کتاب گرفتم فوق العاده بود ،،، تمام مدت که میخوندم لبخند روی لبام بود حدود ۴ یا ۵ بار خوندمش و به نظرم ارزش خرید نسخه چاپی هم داشت با جزئیات ظریفی که شرح داده بود ذهن آدم رو هنگام

- بیشتر
آبی
۱۴۰۲/۰۴/۲۲

یک رمان عالی در جهت فانتزی‌سازی اشتباه برای نوجوانان =) مثل سایر رمان‌های عاشقانه‌ی ضعیف، اینجا هم با وجود یک دختر چشم سبز و بور و ... روبرو هستیم و اساسا رفتارهای دختر و پسر مذهبی عاشق در داستان، چندان

- بیشتر
Hananeh
۱۴۰۱/۰۷/۱۸

کتاب های مظفر سالاری عاااالیه و برای اونایی ک اهل رمان عاشقانه خوندنن خوبه و بدرد نوجوانان میخوره

آیه
۱۴۰۰/۱۱/۱۲

با احترام به نویسنده برعکس کتاب های دیگه ای که نوشتن این داستان اصلا لذت بخش نبود

دوستدار کتاب
۱۴۰۰/۱۱/۱۵

کتاب نسبتا خوبی بود و برای نوجوان ها مناسب بود اما بیشتر تخیلی بود و از واقعیت دور بود. اما نصیحت های سید خیلی خوب بود و ای کاش همه یک نفر مثل سید را در زندگی شان داشتند که

- بیشتر
M.M
۱۴۰۲/۰۲/۰۵

کتاب خودمونی و فضای دلچسبی داشت اما سطحی بود داستان پردازی انجام شده بود اما مفاهیمی که قرار بود ضمن داستان منتقل بشه(که رسالت رمان هم انتقال مفهومیه که رمان حتل اون شکل گرفته) چنان موضوع خاصی نبود یک سری کارهای خوب که

- بیشتر
خودم
۱۴۰۱/۰۸/۲۶

بنظرم نسبت به کارهای قبلی نویسنده ضعیف تر بود. خیلی زیادی رویایی با این اتفاق برخورد کرد. البته اگه بحث فرهنگ سازی باشه، قابل تقدیره ولی به عنوان تعریف ی داستان رئال، خیلی رویاییست. هیچ خانواده ای با نوجوونش متاسفانه اینجوری برخورد

- بیشتر
فاطمه
۱۴۰۰/۰۹/۲۹

کتاب خوبی بود و فضاسازیش عالی بود و مناسب نوجوانان. یکجورایی وقتی میخوندمش همش فضای مدرسه و نوجوونی خودم میومد جلوی چشمم.

کسی که پولشو گذاشت تو بانک، نباید نگران باشه. هی نباید بره بانک و بگه می‌خوام ببینم جای پولم اَمنه یا نه. توکل به خدا یعنی همین.
روشنا
بَرنده کسیه که به خدا اعتماد کنه.
ellena_1988
تو اگر واقعاً یکی رو دوست داری، باید بتونی بهش حق بدی. باید ببینی چی می‌خواد؛ نه این‌که فقط ببینی خودت چی می‌خوای. آدما وقتی می‌گن یکی رو دوست داریم، خودشونو دوست دارن. اونو می‌خوان برای خودشون. اگه راست می‌گن، باید اونو به خاطر خودش بخوان. به خاطر خودش دوسش داشته باشن.
محمدرضا میرباقری
ـ سرتو بگیر بالا بچه! ناراحت نباش! دلم می‌خواد همیشه سربلند باشی. علاقه‌های دورهٔ نوجوونی، خیلی جدی نیس. «از دل برود، هر آنچه از دیده برفت.»
مهـلوف':)
«افسوس که آدمیزاد تا حالش خوبه، قدر نمی‌دونه! خودشو که گرفتار کرد، اون‌وقت می‌فهمه آسودگی خیال و راحتی یعنی چی!»
zaraakra
ـ آدمیزاد مثل مگسی که به تار عنکبوت می‌افته، به دام گناه می‌افته؛ اون‌وقت هی دست و پا می‌زنه و بیشتر خودشو گرفتار می‌کنه. بعد یک‌دفعه می‌بینه دیگه راه نجاتی نداره. دیگه به هیشکی امیدی نداره، جز خدا. از ته دل می‌گه خدایا کمکم کن! خدا هم نجاتش می‌ده. خیلی مهربونه. شک نکن!
محمدرضا میرباقری
اگه کینه‌ای ازش به دل نگیری، خودت راحت‌تری! کینه مثل خاره. اگه تو دلت نگهش داری، زخمیت می‌کنه.
هفتصد و چهل و نه
دوست ندارم ببینم خودتو برای یکی، این‌قدر کوچیک می‌کنی
Abes315
هر کی در حدّ خودش، جلوه‌ای از جمال الهی رو با خودش داره. همه ساختهٔ دست اونیم دیگه. شور عشق از همینه. این شور مقدسه، به شرطی که آلودهٔ هوا و هوس نشه. «یا أیُّهَا الانسَان! إنَّکَ کادِحٌ إلی رَبِّکَ کَدحاً فمُلاقِیه»؛ ای انسان! شک نکن که با تلاش و رنجی طاقت‌فرسا به سوی پروردگارت ره‌سپاری تا سرانجام ملاقاتش کنی.
Jaber_313
ـ یعنی من به همین سادگی، عاشق شدم؟ بدون این‌که بخوام؟
محمدرضا میرباقری
نماز خیلی برکت داره. اینا نردبان ترقی‌ان.
تحلیلگر بومیم 🌏
ـ تو واقعاً خوش‌بختیا! سینا پوزخندی زد. ـ همه فکر می‌کنن بقیه خوش‌بختن.
سید محمد هاشمی نسب
ـ بابام می‌گفت به سنّ من که بوده، بارها شنیده مادرش می‌گفته «سرگیجه دارم». نمی‌دونسته یعنی چی. تا روزی که خودش غذای مونده‌ای می‌خوره و برای اولین بار، سرگیجه می‌گیره. تو هم انگار اولین باره که سرگیجه گرفتی. بهش می‌گن «عشق». به همین سادگی!
مهـلوف':)
«افسوس که آدمیزاد تا حالش خوبه، قدر نمی‌دونه! خودشو که گرفتار کرد، اون‌وقت می‌فهمه آسودگی خیال و راحتی یعنی چی!»
محمدرضا میرباقری
کار، دست خداست. باید اینو باور کنی؛ وگرنه آرامش پیدا نمی‌کنی.
کاربر ۲۹۲۱۱۹
آدم بدون این‌که حواسش باشه و بخواد، کسی رو که بیشتر از همهٔ دنیا دوست داره، آزار می‌رسونه. منو ببخش و خداحافظ برای همیشه!
محمدرضا میرباقری
ـ اما یه شرط مهم و اساسی داره باباجان؛ باید پرهیزگار باشی! ـ پرهیزگار؟ چطوری؟ سید قرآن را بوسید و روی رحل گذاشت. ـ آها! گل گفتی که گفتی چطوری! باید ببینی تو هر کاری، تو هر تصمیمی، خدا ازت چی می‌خواد؛ همونو انجام بدی. اگه بنده‌ای به وظیفه‌ش عمل کنه، خدا هم جبران می‌کنه. تو کارتو بکن، اون کارشو بلده. بعله، خوبم بلده! شک نکن! خمیازه‌ای کشید. ـ می‌دونی عیب کار کجاست؟ این‌که دیر می‌فهمیم. به خدا، اطمینان نمی‌کنیم. نه عزیزم! باید به خدا اعتماد داشت. فکر نکن همه‌چی دست خودته؛ دستِ اونه. فقط بذار دستتو بگیره.
Alla
هر چیزی حساب‌کتاب داره. ما حالی‌مون نیست.
علی حقیقی
وقتی دلِ آدم‌ها آباد نباشه، توی قصرم زندگی کنن، خوش‌بخت نیستن. سر پسرش را گرفت و گذاشت روی شانه‌اش.
هفتصد و چهل و نه
ـ مگه شما عاشق ننه‌آغا نبودین؟ پس این فانوسو برای چی این‌قدر دوست دارین؟ ـ به این می‌گن «محبت». کسی که یه روز عاشقه، یه روزم فارغه؛ اهل محبت نیس، اهل هوا و هوسه. با یه کشمش، گرمیش می‌کنه، با یه غوره، سردیش. این‌جا چشم و اَبرویی می‌بینه، دل می‌بازه. اون‌جا قد و بالایی می‌بینه، از حال می‌ره. آدمی که حالی به حالی می‌شه، به درد جِرز لای دیوار می‌خوره!... عشق‌هایی کز پی رنگی بوَد / عشق نبوَد، عاقبت ننگی بوَد!
مهـلوف':)

حجم

۲۷۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۸ صفحه

حجم

۲۷۰٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۳۸۸ صفحه

قیمت:
۸۰,۰۰۰
۴۰,۰۰۰
۵۰%
تومان