دانلود و خرید کتاب در این کوچه ها گل بنفشه می روید، باران احمدرضا احمدی
تصویر جلد کتاب در این کوچه ها گل بنفشه می روید، باران

کتاب در این کوچه ها گل بنفشه می روید، باران

معرفی کتاب در این کوچه ها گل بنفشه می روید، باران

کتاب در این کوچه ها گل بنفشه می روید، باران؛ دفترهای سالخوردگی؛ دفتر یکم نوشتۀ احمدرضا احمدی است. این کتاب را نشر چشمه منتشر کرده است.

درباره کتاب در این کوچه‌ ها گل بنفشه می‌روید، باران

کتاب دفترهای سالخوردگی نام مجموعه‌ای از اشعار احمدرضا احمدی شاعر، نمایشنامه‌نویس و نقاش مشهور معاصر است که تاکنون هفت جلد از این مجموعه کتاب‌ها به چاپ رسیده‌اند. احمدی از جمله پیش‌گامان موج شعر نو در دهۀ ۱۳۴۰ بود و مضامین مختلفی در قالب‌ها و همچنین مفاهیم نوآورانه به‌روشنی در اشعار او مشاهده می‌شود. در هرکدام از کتاب‌های مجموعهٔ دفترهای سالخوردگی که به موضوعی پرداخته شده است، شاعر با بیان و سبکی روایتگر، مفهوم موردنظر را در فضای کلی اشعار کتاب حفظ نموده و حتی در مواردی که به طور مستقیم به موضوع نپرداخته، می‌توان عناصر و مفاهیم موضوع را به‌روشنی احساس و دریافت کرد.

عناوین مجموعه شعر دفترهای سالخوردگی، به ترتیب دفتر اول تا هفتم عبارت‌اند از: در این کوچه‌ ها گل بنفشه می‌روید: باران، چترهای کهنه در باران باز نمی‌شدند: حرمان، پس از فراغت‌های مدام: نیستی، به درخت انار رسیدم انارها شکسته بودند: عشق، در انتهای کوچه در باران شمع را روشن می‌کنیم: تنهایی، روزی که ما سوار قطار شدیم: هوا ابری بود، می‌خواستم روزی گریه کنم: سیب سرخ. 

خواندن کتاب در این کوچه‌ ها گل بنفشه می‌روید، باران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

علاقه‌مندان به شعر و ادبیات‌معاصر ایران و دوستداران اشعار احمدرضا احمدی، از مطالعهٔ کتاب دفترهای سالخوردگی یکم: در این کوچه‌ ها گل بنفشه می‌روید، باران لذت خواهند برد.

درباره احمدرضا احمدی

احمدرضا احمدی در سال ۱۳۱۹ در کرمان متولد شد. پدرش کارمند وزارت دارایی بود. سال اول دبستان را در مدرسه کاویانی کرمان گذراند و در سال ۱۳۲۶ با خانواده به تهران کوچ کرد. در سال ۱۳۴۵ دورهٔ خدمت سربازی را به‌عنوان سپاهی دانش در روستای ماهونک کرمان آموزگاری کرد. احمدرضا احمدی ۲۰ تیر ۱۴۰۲ در ۸۳ سالگی در تهران درگذشت. احمدرضا احمدی در سال ۱۳۸۵ به‌عنوان شاعر برگزیده، پنجمین دوره اهدای جایزه شعر بیژن جلالی انتخاب شد و همچنین در سال ۱۳۸۸ نامزد دریافت جایزه هانس کریستین اندرسن شد.

بخشی از کتاب در این کوچه‌ ها گل بنفشه می‌روید، باران

«ساکت و تسلیم

از ابتدای راهرو برگشتم چراغ راهرو را خاموش کردم همسایه‌ها در سفر بودند با سایه‌ام در راهرو راه می‌رفتم نمی‌دانستم شاید آن طرف سایه‌ام دریا بود شاید غرق می‌شدم شاید خارج از راهرو مهتاب بود نمی‌دانستم بارها دستم را در این راهرو گرفته بود امشب هم دستم را گرفت نصف شب در باران به بیمارستان رفته بودیم آن شب در تمام طول راهرو پلک هم نزده بود ساکت و تسلیم به آسانسور رسیدم در راهرو نه بوی غذا بود نه گریهٔ کودک و نه پچ‌پچ‌های عاشقانه‌های شبانه مرگ انهدام من و راهرو را مجاز می‌دانست سوار آسانسور شدیم من در آینه آسانسور نگاه کردم عجب شباهتی به روزی داشتم که در تابستان با یک کلاه‌حصیری و یک جفت صندل در تابستان دنبال کار می‌گشتم آسانسور در طبقهٔ همکف آپارتمان متوقف شد خیال کردم درِ آسانسور را مرگ برای من نگه داشته است در باران به بیمارستان رسیدیم شب بود مرگ آن طرف خیابان بیمارستان در باران ایستاده بود و سیگار می‌کشید این بار چتر نداشت گویا عجله داشت.

صبح شده بود

دست‌هایم از دور پاریس را لمس می‌کند پاریس از من دور است می‌دانم؛ اما چاره چیست تا آخر عمر باید با این گلدان‌های شمعدانی روز و شب را طی کنم. اگر حوصله داشته باشم به پرنده‌ها دانه می‌دهم و گاهی از یادآوری رنگ پرهایشان خسته می‌شوم می‌خواهم از پنجره‌ام کوه را ببینم. کوه در دود گم است در بالکن روی صندلی نشسته‌ام دیگر نمی‌توانم عشق را در دانه‌های باران ببینم عشق‌هایم با دانه‌های باران به زمین رفته‌اند در بالکن روی صندلی نشسته‌ام می‌دانم باخته‌ام گاهی خون یارانم را روی پله‌های سنگی دیده بودم که شباهت به شبی داشت که در بیمارستان به صبح رسانده بودم. صبح از پنجرهٔ بیمارستان شهر را دیدم که داشت زنگار و خزه می‌بست عابران بدون ساعت‌مچی به اداره‌ها و مغازه‌ها می‌رفتند. هپارین را به من تزریق کردند صبح شده بود.»

 

 

نظری برای کتاب ثبت نشده است
گاهی می‌خواستیم روی آب دریا بدویم. این فقط آرزو بود
کاربر حسن ملائی شاعر
در کتاب‌های قدیمی خوانده‌ام روزی در این کوچه شقایق می‌روید. پنجره را می‌بندم شب است کوچه تاریک است.
کاربر حسن ملائی شاعر
همهٔ ما در خانه‌هایی رشد کردیم که پنجره‌های حقیر و فرسوده داشت پنجره را که باز می‌کردیم هجوم دشنام و عربده‌های ولگردان نزدیک به مرگ بود که برای دانه‌ای سیگار از جیب دشنه‌های صیقل‌خورده بیرون می‌آوردند
کاربر حسن ملائی شاعر
جمعه باران می‌بارد حوصله‌ام از این سه‌شنبه سر رفته است تا عدد صد می‌شمارم که سه‌شنبه چهارشنبه شود تا چهارشنبه ظاهر شود تا دویست می‌شمارم که چهارشنبه پنجشنبه شود در پنجشنبه توقف می‌کنم در پنجشنبه در خانه کمی پنیر دارم و تکه‌ای نان و لیوانی پر از آب باران دارم رادیو اعلام می‌کند جمعه باران می‌بارد. در جمعه رختخوابم را به باران می‌برم رختخوابم که از دانه‌های باران پر شد رختخواب باران‌خورده را به اتاق می‌برم باران جمعه ناب بود رختخواب من هم ناب بود رختخواب من تا بهار بوی باران می‌داد من دیگر نمی‌خواستم در همهٔ روز و شب از این رختخواب باران‌خورده جدا شوم اما دانستم مرگ می‌تواند مرا از این رختخواب بهارزده برای همیشه جدا کند. من تسلیم‌شده تا صبح کنار این رختخواب می‌نشستم که مرگ از راه نرسد.
شیدا درخشی
چه کنم من به زندگی و جهان خو گرفته‌ام هر وقت خواستم خودم را در حرمان و ناامیدی و دشنام غرق کنم صدای ریزریز باران به بالکن آپارتمان دوباره مرا به روز و زندگی و جهان سپرد نه از هوا گله‌ای دارم و نه از شب‌هایی که سرد است یا گرم است
bec san
و هراس داشتم به کسی بگویم همهٔ شکست‌های من از جهان هنگامی اتفاق افتاد که دوان‌دوان به دنبال قطاری می‌رفتم که ایستگاهش پایان نداشت بار قطار: احتمال، حسرت، خاموشی گُل‌های اورکیده و خانه‌هایی که به زیر آب می‌رفت بود نمی‌خواستم دردها و گریستن‌ها و حسرت‌ها و صدای آب را که در پشت پنجره صدای قطار می‌داد برای کسی فاش کنم،
bec san

حجم

۱۵۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۹۷ صفحه

حجم

۱۵۰٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۸۹

تعداد صفحه‌ها

۱۹۷ صفحه

قیمت:
۵,۵۰۰
۲,۷۵۰
۵۰%
تومان