کتاب مسالک المحسنین
معرفی کتاب مسالک المحسنین
کتاب مسالک المحسنین نوشتهٔ میرزا عبدالرحیم طالبوف است. انتشارات علمی و فرهنگی این داستان ایرانی را که در قالب سفرنامهای خیالی نوشته شده، منتشر کرده است.
درباره کتاب مسالک المحسنین
کتاب مسالک المحسنین شما را با اوضاع اجتماعی ایران در قرن ۱۳ قمری آشنا میکند. این کتاب حاوی سفرنامهای خیالی است که سفر علمی عدهای جوان به قلهٔ دماوند را به تصویر میکشد. این جوانان دانستههای خود را در زمینهٔ اخلاقی، اجتماعی و تربیتی بهشکل بحث و مناظره مطرح میکنند. این کتاب را میتوان حاوی داستانی در قالب سفرنامه نیز دانست؛ اثری که وقتی به انتشار رسید آزادیطلبان و ترقیخواهان از آن استقبال کردند و مستبدان و ملّاهای قشری و محافظهکار نسبت به آن خشم گرفتند و خواندنش را ممنوع کردند. گفته شده است که میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی تا حدودی بهدلیل نوشتههایش، موردسرزنش و عیبجویی بعضی از روحانیون همعصرش قرار گرفت. او در این اثر گاه از آنان انتقاد کرده و گاه برای تحقیرکردنشان از لفظ ملّا استفاده کرده است. این نویسنده را مردی روشنفکر و آزادیخواهی دانستهاند که مشروطه و آزادی را برای ایران لازم میدانست. او از کشمکش میانهٔ شاه و مجلس و بینظمی در کارها و وضع آزادیخواهان و پیشوایان ملت دلِ خوشی نداشت. او کتابش را با گرتهبرداری از کتابی به نام «آخرین روز حکیم» نوشتهٔ «سِر همفری دیوی» (دانشمند انگلیسی) نوشته است. این کتاب تصویری از اجتماع زمان نویسنده را با همهٔ سجایایش ارائه کرده است؛ از سازمان اداری، نظام اجتماعی، خصوصیات و روابط گروهها و طبقات اجتماع و اخلاق اجتماعی ملت ایران. بسیاری این کتاب را بهخاطر نگارش و زیباییِ شیوه، بهترین اثر«طالبوف میدانند. او به زبان فارسی تحصیل نکرده بود، اما به لطف ذوق و قریحهٔ فطری و در سایهٔ انشای ساده و بیتکلف خود توانست سبک تازه و راهی نو در ادبیات عصر قاجار پدید آورد؛ بهگونهای که باید او را یکی از بنیانگذاران نثر جدید فارسی به شمار آورد.
خواندن کتاب مسالک المحسنین را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی ایران و قالب سفرنامه با درونمایهٔ اجتماعی پیشنهاد میکنیم.
درباره میرزا عبدالرحیم طالبوف
میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی در سال ۱۲۱۳ هجری شمسی در کوی سرخاب در تبریز به دنیا آمد و در اواخر ۱۲۸۹ یا اوایل ۱۲۹۰ هجری شمسی در تمرخان شوره داغستان درگذشت. او از روشنفکران پیش از مشروطیت بود. گفتهاند در ۱۶سالگی به تفلیس رفت و به تحصیل زبان روسی پرداخت و مقدمات دانش جدید را فرا گرفت و با جنبشهای آزادیخواهی و آرای نویسندگان سوسیال دموکرات و ادبیات روسی آشنا شد؛ مدتی بعد در تمرخان شوره (بویناکسک کنونی) مقر حکومت داغستان مقیم شد و به مقاطعهکاری راههای قفقاز پرداخت و سرمایهٔ کافی اندوخت و در آن شهر ازدواج کرد. در دورهٔ تحرک فرهنگی و سیاسی قفقاز پرورش یافت و از دانش و فرهنگ سیاسی جدید تأثیر پذیرفت و از ۵۵سالگی به نوشتن آثار خود پرداخت و اعتبار و احترام بسیار یافت؛ تا آنجا که بهعلت نوشتن مقالاتی در ترویج افکار نوی اجتماعی و سیاسی جدید و تبلیغ آزادی و حکومت قانون و همچنین نشر علوم طبیعی به زبان سادهٔ فارسی در ایران، نزد رجال ترقیخواه و روشنفکران زمانه محبوبیت بسیار حاصل کرد و در سال ۱۲۸۵ - ۱۹۰۶ در دورهٔ اول مجلس شورای ملی از تبریز به نمایندگی انتخاب شد،. او با آنکه نمایندگی را پذیرفت به تهران نیامد و در شهر تمرخان شوره ماند تا در ۷۷سالگی درگذشت. میرزا عبدالرحیم طالبوف تبریزی با نگارش کتابهایی مانند «مسالک المحسنین» و «کتاب احمد» و… بر افکار بسیاری از مشروطهخواهان تأثیر گذاشت. به همان اندازه که تجددخواهان، از آثار و دیدگاههای او جانبداری میکردند، برخی از عالمان روحانی با او مخالف بودند و این بهسبب مطالبی بود که او در آثارش آورده بود و ایشان در نگاهشان با اصول دیانت اسلام همخوانی نداشت.
بخشی از کتاب مسالک المحسنین
«سفره خالی را چیدیم. از درویش پرسیدم چند سال داری؟ گفت: از دولت مولا باید چهل سال داشته باشم. در جنگ عبیدالله کرد از ده خودمان گریختیم. یاد دارم که چهار سال بیشتر نداشتم، چون هنوز تنبان نمیپوشیدم. گفتم سواد داری؟ گفت: چرا، از عشق مولا درس خواندهایم. گفتم پس قصیدهای یا ترجیعبندی برای ما بخوانید مستفیض بشویم. گفت: قصیده نمیدانم، اما از راجی به چشم! (به خیال او که من اسم راجی شاعر بیسواد را ترجیع گفتم)، میخوانم. تبرزین از کمر آورد، یکدفعه با صدای کریه و قبیح با سر سخن معتاد دراویش؛ آقاجان من! یا مولا! چنان نعره کشید که سراسیمه شدیم. از آن طرف الاغ درویش نیز صدای عراعر خود را به صدای خر صاحبش چسبانید، گویی الاغ و درویش به واگیری همدیگر معتادند. آنقدر خندیدیم که بیحالت شدیم. خر خودش ساکت شد، و خر صاحب را استدعای سکوت نمودیم. دو سه بیت مزخرفات غریبی به هم بافت. فهمیدیم که از آن گدایان مسبوقی مصطفی است. و کاروان عقبی بار حبوبات تکدای اوست. الاغ مال سواری خود درویش است. از بس که حیوان را در میان خرمنها تشنه و گرسنه گردانیده و سوار شده، خرگوش خود را نگه داشته، و گوشت خود را به صاحبش داده. روی الاغ خورجینی بود که درویش چشم از او برنمیداشت. از قراین چیزی در خورجین بود که او را نگران نموده بود. به علی گفت: حالا که شکمت سیر شد، چه نشستهای؟ برخیز الاغ را بگیر. تو عادت او را میدانی که میافتد و میغلطد! اینها را آمرگونه گفت، و معلوم شد که قبل از گدایی پیش حاکم فراشی میکرده است. علی برخاست الاغ را بگیرد، الاغ گریخت و افتاد و غلطید. رنگ از روی درویش پرید. دور غلطگاه الاغ، روی چمن با شیر و ماست خیسیده، زرد و سفید به هم مخلوط و مالیده گشت. الاغ برخاست، چند بار خود را تکانید، تهمانده خورجین را از سیب و گردو، مثل گلوله به اطراف پاشید. اوقات درویش تلخ شد. سوقات خانه و حاصل یک ماهه به قصاص مرغان پخته، ضایع گشت. علی دوید و الاغ را گرفت. درویش برخاست چند چوب به علی زد؛ گفت تو که خر را بلد بودی، چرا جلوی او را گرفته زهر مار نکردی؟ بعد الاغ را گرفته، بر سرش با چوبدست میکوفت، و صاحبش را میشمرد. الاغ برگشت، جفتکی بر سینه درویش زد. درویش افتاد و فریاد کشید که: ای وای مردم! مردم! ای خدا! مردم! سلامت مرا نمیخواستید! شما بچه آدم نیستید! من از خندیدن شما فهمیدم که مرا استهزا میکنید! ای خدا! مردم! بنا کرد به قی کردن، و هر چه خورده بود، همه را بیرون ریخت! به هیاهوی او برخاستیم، سینهاش را باز کردیم؛ زخم نداشت. جای نعل اسب در سینهاش معلوم بود. از محبره دواجات، احمد شکرسرب آورد. جای لگد را طلایه کرد. دلداری دادیم، آب آوردیم دست و دهنش را شست. کاروان عقبی رسید. گفت آنها مال من است، صدا کنید، بیایند مرا سوار کنند ببرند. گفتیم آمدند و درویش را سوار کرده، بردند.»
حجم
۲۵۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه
حجم
۲۵۹٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۲۹ صفحه