کتاب کافه چرا
معرفی کتاب کافه چرا
کتاب کافه چرا نوشتهٔ جان پ. استرلکی و ترجمهٔ مهرناز شیرازی عدل است. نشر قطره این داستان روانشناسانه را روانهٔ بازار کرده است.
درباره کتاب کافه چرا
کتاب کافه چرا (کافهای که پرسشهایتان را میتوانید آنجا پیدا کنید) اولینبار در سال ۲۰۰۳ منتشر شد. این کتاب حاوی داستان کوتاهی است درمورد «جان» که در کافهای کوچک در جایی دورافتاده بر سر دوراهی قرار دارد. او قصد داشت پیش از ادامهٔ سفر خود، اندکی توقف کند و غذایی بخورد، اما اتفاقی در کافه باعث میشود تمام نقشههایش عوض شود. در منوی این کافه علاوه بر غذاهای همیشگی، سه سؤال وجود دارد که توجه او را جلب میکند؛ چرا اینجا هستی؟ آیا از مرگ میترسی؟ آیا از زندگی رضایت داری؟ جان با این غذای روح و با کمک و راهنمایی سه نفری که در کافه با آنها آشنا میشود، سفری برای خودشناسی آغاز میکند. او در این سفر شیوهای جدید برای نگاه به زندگی و خودش پیدا میکند و یاد میگیرد که از چیزهایی بهظاهر بیاهمیت، چه درسهای بزرگی میتوان آموخت. متن این کتاب بهشدت تمثیلی توصیف شده است.
خواندن کتاب کافه چرا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر و قالب داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کافه چرا
«مایک خندید: «نه، این بار مربوط به ورزش است. این مرد سالها خوابی تکراری میدید که در آن، ایستاده بود تا ضربهٔ خیلی سختی به توپ گلف بزند. آنطور که میگفت، در بیداری و در زمین بازی بازیکن چندان خوبی نبود. برای همین، روبهرو شدن با چنین چیزی آن هم در خواب، ناراحتش میکرد. در رؤیای او توپی که باید به آن ضربه میزد، یا لبهٔ پنجرهای قرار داشت یا روی صخرهای بزرگ که مشرف به درهٔ عمیقی بود. یا چنین جاهای مضحک و خطرناکی.
او تلاش میکرد پایش را جای محکمی بگذارد و ضربهٔ محکمی به توپ بزند، اما هیچوقت درست عمل نمیکرد و میدانست که ضربهاش ضعیف است. هر چه محکمتر به توپ ضربه میزد، نگرانتر و آشفتهتر و ناامیدتر میشد، اما درنهایت احساس میکرد که باید ضربه را بزند. بهمحض اینکه چوب را به عقب تاب میداد، جای توپ تغییر میکرد و او با وضعیت بغرنجتری مواجه و درنتیجه پریشانتر و نگرانتر میشد. این چرخه پیوسته ادامه داشت تا اینکه بالاخره با تپش قلب و جسمی پرتنش از خواب میپرید.
شبی همان رؤیا را دید، اما در لحظهای که معمولاً به بالاترین حد ناامیدی میرسید، ناگهان فهمید که میتواند توپ را بردارد و آن را جای دیگری بگذارد. هیچچیزی در خطر نبود و کسی جز او اهمیت نمیداد که کجا به توپ ضربه بزند.
او گفت آن شب که با حس عجیبی از خواب بیدار شدم، به نکتهای مهم دست یافته بودم. وقتی این نکته را فهمید خیلی بدیهی بهنظرش رسید، در صورتی که پیش از آن چنین نبود. در پایان صحبتهایمان، برایم توضیح داد که علیرغم آنچه یادگرفتهایم یا در تبلیغات شنیدهایم یا طی کاری پرتنش احساس کردهایم، این خودِ ماییم که هر لحظه از زندگیمان را کنترل میکنیم. من این نکته را فراموش کرده بودم و میکوشیدم که خود را با انواع جریانهای زندگی منطبق کنم و در همان حال اجازه میدادم که این جریانها زندگیام را کنترل کنند. همانطور که جز خودم هیچکس اهمیت نمیداد کجا به توپ گلف ضربه بزنم، در زندگی هم فقط خودت بهدرستی میدانی که از هستیات چه میخواهی، پس هرگز اجازه نده چیزها یا آدمها تو را به این نتیجه برسانند که احساس کنی دیگر بر سرنوشت خودت هیچ تسلطی نداری. در انتخاب مسیرِ خودت کوشا باش، در غیر این صورت دیگران آن را برایت انتخاب میکنند. فقط کافی است توپ گلف را حرکت دهی.»»
حجم
۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
حجم
۸۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۲ صفحه
نظرات کاربران
من این کتابو خوندم، شبیه یه سفره. به نویسنده سوار ماشین میشی و راه میوفتی. سفر جالبیه؛ سفر به درون....