کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی
معرفی کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی
کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی نوشتهٔ فرهاد پیربال با ترجمهٔ آکو حسین پور در نشر نیماژ منتشر شده است.
درباره کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی
کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی از معروفترین آثار فرهاد پیربال است که مضمون و فضای اصلی حاکم بر آن جنگ، آوارگی و مهاجرت است؛ داستان ازخودبیگانگی، تغییرکردن و گمشدن. در این کتاب همچون آثار دیگر این نویسنده، جنگ پوستکندهتر از تمامی تعاریف و حقیقیتر از تمام برنامههای خبری حضور دارد. در جنگهای آثار پیربال، قربانیهای اصلی زنها هستند و کشتهها و مردها.
خواندن کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم.
درباره فرهاد پیربال
فرهاد پیربال در سال ۱۹۶۱ در شهر اربیل به دنیا آمد. او دانشآموختهٔ زبان و ادبیات کردی در دانشگاه صلاحالدین اربیل و رشتهٔ ادبیات کردی در دانشگاه سوربن فرانسه است.
فرهاد پیربال بیش از ۸۰ کتاب منتشر کرده که تعدادی از آنها به بیش از ۱۵ زبان ترجمه شدهاند. در ایران هم چند کتاب از این نویسنده منتشر شده است.
بخشی از کتاب مردی با کلاه مشکی، پالتوی مشکی و کفش آبی
«روژیار جوانی تقریباً بیستوهشت ساله بود. قدبلند، سفیدپوست، با موهای بور و دستهایی آنقدر سفید و ظریف که گویی دستهای دختر است.
سبیل نازکی داشت و ریشی کمپشت، که معلوم بود دو هفتهای است آن را اصلاح نکرده است.
از چهرهاش میشد فهمید اشرافزاده است. اصیل بود و نسلش به یکی از امیران بزرگ ملبندی شَمزینان میرسید که از قرن هفتم تا اواخر قرن نوزدهم فرمانروای شمزینان بودند. بعد، با آمدن سربازان ترک کمالی، قوم و طایفهٔ آنها هم بهناچار، باروبندیلشان را بستند، دهها روستا و هزاران باغ انگور و انار را جا گذاشتند و بهسمت دشت ههولیر۱ کوچ کردند.۲
گفتم: «ببخشید که مزاحمت شدم. فقط یک سؤال دارم کاک روژیار.»
روژیار از پنجره چشم برداشت و به من نگاهی انداخت. دوباره بیحوصله، بیآنکه جوابم را بدهد، رویش را بهسمت پنجره برگرداند.
من از مالمو تا فلورانس هزاران کیلومتر راه آمده بودم برایآنکه روژیار را ببینم، حالا او اینطور از من استقبال میکرد، بیاینکه حتی جوابم را بدهد.
گفتم: «کاک روژیار، اسمم ماموستا۳ فریدونه. همشهریتم...»
روژیار، همچنان به درختهای آنطرف پنجره نگاه میکرد، بدون اینکه به حرفهایم توجهی بکند.
یک ساک بزرگ از مالمو با خودم آورده بودم. آن را در لابی ساختمان گذاشته بودم.
در اتاق روژیار بودم و جواب ندادنش داشت عصبانیام میکرد. خواستم فحشش بدهم و بروم، اما پشیمان شدم.
خواهش کردم: «کاک روژیار! فقط تو میتونی کمکم کنی...»
روژیار حتی لحظهای چشمش را از پنجره برنمیداشت.
از زن نگهبان ساختمان به انگلیسی پرسیده بودم: «یه پسر کردِ عراقی توی آپارتمان زندگی میکنه...»
زن نگهبان نگذاشت حرفم را تمام کنم. انگشتش را بهسمت بالا گرفت و گفت: «بله. طبقهٔ دوم.»
مطمئن شده بودم که این خود روژیار است! حتی از چهرهاش مشخص بود که کرد است.
وقتی به خانهاش در طبقهٔ دوم آپارتمان رسیدم، در باز بود. سه بار در زدم. کسی جوابم را نداد. ناچار شدم آرام آرام وارد خانه بشوم.
حرفهای دوستانش مجبورم میکرد هنوز منتظر بمانم و دوباره تلاش کنم: «اصلاً حرف نمیزنه.»
«جواب هیچکس رو نمیده.»
«هیچوقت درِ آپارتمانش رو نمیبنده.»
«حتی درِ اتاقش رو.»
«دیوونه شده از بس تنها زندگی کرده.»
ابراهیم شمزینی میگفت: «پدر روژیار، عمویم شیخ زیلان، که از زمینداران و فئودالهای سرشناس طایفهٔ خودمان بود، در سال ۹۷۹۱ روژیار را به ایتالیا فرستاد تا به خرج خودش، در فلورانس، معماری بخواند. اما بعد از اینکه جنگ عراق و ایران شروع شد، ارزش دینار کمکم پایین آمد و پدر روژیار دیگر نتوانست پول عراق را به دلار تبدیل کند و برای روژیار بفرستد. بهخصوص سال ۲۸۹۱، در آغاز جنگ، پدر روژیار که رئیس جاشها بود، در جنگ دزفول فرار کرده و به ههولیر برگشته بود؛ خودش و پسر بزرگش، عبدال! حکومت هم کمکم ملک و ثروت و زمین و باغهای شیخ زیلان را به تصرف درآورد و حتی از طریق سفارتخانهٔ عراق در فلورانس، چند بار از روژیار خواست برای خدمت سربازی به کشور خودش برگردد. روژیار هیچوقت به ههولیر برنگشت. فکر کنم نتوانست درسش را هم تمام کند.
دوستان روژیار میگفتند: «یازده ساله که ترم سومه.»»
حجم
۱۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
حجم
۱۱۴٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۶۸ صفحه
نظرات کاربران
کتابی بسیار زیبا با محتوای عالی است که به خوبی غربت را به تصویر می کشد