کتاب کافه ای بر لبه جهان
معرفی کتاب کافه ای بر لبه جهان
کتاب کافه ای بر لبه جهان نوشتهٔ جان پی. استرلکی و ترجمهٔ جعفر ماشابااوجی و ویراستهٔ امین رمضان برسی است و انتشارات متخصصان آن را منتشر کرده است. این کتاب داستانی دربارهٔ معنای زندگی است و با لحنی طنز و فضایی پرجنبوجوش خواننده را با خود همراه میکند.
درباره کتاب کافه ای بر لبه جهان
کتاب کافه ای بر لبه جهان داستان یک کافیشاپ کوچک در میان ناکجاآباد است که به نقطهعطف بزرگی در زندگی «جان» تبدیل میشود. جان مدیر تبلیغاتی است که همیشه عجله دارد. او در میان این همه شلوغی روزی تصمیم میگیرد کمی استراحت کند و از فضای کارش دور شود، اما وقتی وارد این کافیشاپ عجیب میشود با سه پرسش در منوی آنجا روبهرو میشود: «چرا اینجایی؟ آیا از مرگ میترسی؟ آیا زندگی بینقصی داری؟» چه پرسشهای عجیبی! جان با خواندن این سؤالها متحول میشود و سپس تصمیم میگیرد با کمک سرآشپز، پیشخدمت و یک مهمان این راز را کشف کند.
این پرسشها که در مورد معنای زندگی هستند، او را از نظر ذهنی از اتاق هیئتمدیره به ساحل دریای هاوایی پرتاب میکند. در طول این مسیر، نگرش او به زندگی و روابط تغییر میکند و میآموزد که چقدر میتوان از یک لاکپشت سبز دریایی عاقل یاد گرفت. این سفر در نهایت به سفری به سوی خود فرد تبدیل میشود.
خواندن کتاب کافه ای بر لبه جهان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به دوستداران داستانهای معناگرا و مربوط به فلسفهٔ زندگی پیشنهاد میکنیم.
درباره جان پی. استرلکی
جان پی. استرلکی ۱۳ سپتامبر ۱۹۶۹ در شیکاگو، ایلینویز به دنیا آمد. پس از گذراندن دورهٔ دانشگاه، به مدت ۵ سال به عنوان مشاور استراتژی یک شرکت کار کرد. استرلکی کمکم این سؤال در ذهنش طرح شد که آیا زندگی نباید چیزی بیشتر از گذراندن ۱۰ تا ۱۲ ساعت کار در روز در دفتر و تلاش برای ارتقای شغلی باشد؟ پس کارش را رها کرد و با خانوادهاش به مدت ۹ ماه به سراسر جهان سفر کرد.
در طول این سفر، دیدگاه استرلکی نسبت به زندگی تغییر کرد. پس از بازگشت، اولین کتاب خود را با عنوان کافه ای بر لبه جهان در عرض سه هفته نوشت و در سال ۲۰۰۵ منتشر کرد که در فهرست پرفروشترینهای آمریکا قرار گرفت.
بخشی از کتاب کافه ای بر لبه جهان
«آنقدر آهسته در بزرگراه رانندگی میکردم که مردم در پیادهرو در مقایسه با من سریعتر حرکت میکردند. پس از یک ساعت حرکت در ترافیک اتوبان متوقف شدم. رادیو را روشن کردم تا نشانهای از زندگی دیجیتال پیدا کنم، اما خبری نبود. پس از بیست دقیقه توقف، مردم از خودروهایشان پیاده شدند. اگرچه این کار فایدهای نداشت، ولی هرکسی میتوانست به کسی بیرون از ماشین خودش شکایت کند، که حداقل تغییر خوبی بود.
صاحب مینیبوس جلوی من مدام تکرار میکرد که اگر تا ساعت شش خودش را به هتل نرساند، رزِروَش باطل میشود. راهنمای تور مینیبوس که کنارم بود با تلفنِ همراهش صحبت میکرد و از ناکارآمدی کل سیستم جادهای شاکی بود. پشت سر من، اتوبوسی از بازیکنان بِیسبال نوجوان، سرپرست خود را به مرز جنون رساندند. میخواستم به او بگویم که این آخرین باری باشد که برای سرپرستی کار با نوجوانان داوطلب شود. من نیز حلقهٔ کوچکی از این زنجیرهٔ طولانی نارضایتیها بودم.
بعد از بیستوپنج دقیقه بدون هیچ پیشرفتی، بالاخره یک خودروِ پلیس از میان چمن حرکت میکرد و هر چندصد متر میایستاد تا به مردم درمورد علت ترافیک گزارش دهد. با خودم فکر کردم: امیدوارم که پلیس برای پاسخ به شورش آماده باشد.
همه مشتاقانه منتظر نوبت خود بودیم. در نهایت، وقتی خودروِ پلیس به ما رسید، یک پلیسِ زن به ما گفت که یک کامیون تانکر حامل محمولههای سمی چند کیلومتر جلوتر واژگون شده و جاده کاملاً بسته شدهاست. ما اکنون این گزینه را داشتیم که دور بزنیم و مسیر دیگری را انتخاب کنیم، اگرچه واقعاً هیچ مسیر دیگری وجود نداشت یا باید منتظر میماندیم تا اتوبان کامل باز شود و این کار شاید یک ساعت دیگر طول بکشد. افسر را تماشا کردم که به سمت گروه بعدی رانندگانِ بیقرار میرفت. وقتی رانندهٔ مینیبوس دوباره نگران رزروِ ساعت شش خود شد، صبرم تمام شد.
به خودم میگفتم که این اتفاقات زمانی دارد رخ میدهد که من سعی میکنم برای مدتی از همهچیز دور شوم! به دوستان جدیدم در بزرگراه توضیح دادم که به مرز ناامیدی رسیدهام و به دنبال راهی متفاوت هستم. بعد از آخرین اظهارنظر درمورد رزروِ ساعت شش، صاحب مینیبوس راه را برای من باز کرد و من در جهت مخالف حرکت کردم.
قبل از رفتن، مسیرها را از اینترنت چاپ کرده بودم. فکر میکردم در این مورد زرنگی کردم و به نقشه نیازی ندارم و تنها کاری که باید انجام دهم این است که این مسیرِ ساده و قابلدرک را دنبال کنم. حالا آرزوی اطلس جادهای را داشتم که قبلاً در تمام سفرهایم همراهم بود. بنابراین زمانی که واقعاً باید به شمال میرفتم، به سمت جنوب حرکت کردم و ناامیدیِ من بیشتر شد. پنج کیلومتر حرکت، بدون یافتنِ خروجی تبدیل به دَه، سپس بیست، و سپس بیستوپنج کیلومتر شد. با صدای بلند با خودم گفتم: حتی اگر به یک خروجی برسم، مطلقاً نمیدانم چگونه به مقصدم میرسم. سرانجام پس از طی بیستوهشت کیلومتر، به یک خروجی رسیدم که اصلاً نمیدانم چطور پیدایش کردم!»
حجم
۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۶۲٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
نظرات کاربران
کتاب کوتاه و تاثیر گذاری بود . به نظر من اگر کسی این کتاب را عمیق بخواند و فکر کند و عمل تغییر بزرگی در زندگی خواهد داشت .
غلط های ویراستاری مثل حرف ربط بی مناسبت و اضافه زیاد داره که رو اعصابه، از لحاظ مفید بودن برای درک معنای زندگی هم در سطح بالایی نیست.تقریبا معمولی و کلیشه ای
این کتاب با عنوان دیگر (کافه ای به نام چرا) هم هست.