دانلود و خرید کتاب فلامینگوهای بختگان علی صالحی بافقی
تصویر جلد کتاب فلامینگوهای بختگان

کتاب فلامینگوهای بختگان

انتشارات:نشر مرکز
امتیاز:
۴.۰از ۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب فلامینگوهای بختگان

کتاب فلامینگوهای بختگان نوشتهٔ علی صالحی بافقی در نشر مرکز چاپ شده است. این مجموعه داستان در دهمین دورهٔ جایزهٔ ادبی هفت اقلیم شایستهٔ تقدیر شناخته شد.

درباره کتاب فلامینگوهای بختگان

فلامینگوهای بختگان مجموعه‌داستانی شامل ۸ داستان کوتاه است و نام آن از آخرین داستان این مجموعه گرفته شده است. اسامی این ۸ داستان کوتاه به این ترتیب است:

هیچ‌کس

قیمت‌گذاری اشیاء

ِ منفی بیست دسی‌ بِل

مردن دیگران

مگر برگشت

ِ صرفِ فعلِ ماضی بعید

هاش‌دو‌اس

ِ فلامینگوهای بختگان

کتاب فلامینگوهای بختگان را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب به دوستداران داستان‌های کوتاه ایرانی پیشنهاد می‌شود.

بخشی از کتاب فلامینگوهای بختگان

«جوانک نظافتچی لباس عوض کرده بود و توی سالن دنبال آذر می‌گشت. از دور به آذر اشاره کرد که بروند. آذر محل نگذاشت و رفت نزدیک پیرمرد که بلیت خرید بود و می‌آمد. دستش را گرفت و رفتند به سمت نیمکت نزدیک باجهٔ بلیت فروشی. ایستگاه شلوغ تر شده بود. پسر دیگر جلو نیامد. آذر و پیرمرد نشستند روی نیمکت. کنار نیمکت روی میز کوچکی سه چهار تا شارژر موبایل به برق بود. آذر گوشی‌اش را در آورد و زد به یکی از شارژرها. پیرمرد دوباره پرسید: «کلید خونه پیش توئه گلی؟»

ــ نگران نباش بابا. پیدا هم نشد کلیدساز میاریم.

پیرمرد سر تکان داد و چیزی نگفت. آذر خواست گوشی را روشن کند. نشد. پرسید: «کی برمی‌گردیم؟»

ــ سید... همون همکارم... رانندهٔ قطار بود... تو جنگ جهانی اسلحه می‌برد بندر ترکمن برای روسا.

آذر الکی گفت: «آها یادم اومد.»

ــ تو گدوک زد به یه قطار دیگه... تو بازار قبلا یه کلیدسازی بود... نمی‌دونم هنوز هست یا نه.

آذر دوباره گفت که پیرمرد نگران نباشد. پیرمرد سر تکان داد و ادامه داد: «خودش و کلی سرباز روس رو به کشتن داد... همون‌جا کنار ایستگاه ساری خاکش کردن.» بعد سرش را نزدیک کرد به آذر و آرام‌تر گفت: «کسی نمی‌دونه عمدی زد.»

صدای قطار و لرزیدن زمین شروع شد. آذر دست پیرمرد را گرفت تا بلند شود. گوشی‌اش را از شارژر جدا کرد. کنار پیرمرد راه افتاد به سمت قطار که هنوز کامل نایستاده بود. پشت پایش درد می‌کرد.

گوشی‌اش را روشن کرد. فرانک یک بار پیغام داده بود: «مامان سس تند کجاست؟» سیامک، پیغام داده بود: «کلید بردی؟ من دارم با دوستام می‌رم بیرون.» کامران نوزده بار زنگ زده بود. یازده بار پیغام فرستاده بود و نوشته‌بود که شوخی کرده‌اند. نوشته بود نگرانش هستند و می‌خواستند بدانند کجا رفته که هر چه گشته‌اند پیدایش نکرده‌اند.

پوزخندی زد و گوشی‌اش را خاموش کرد و گذاشت توی جیبش. بلیت‌ها را از پیرمرد گرفت و چک کرد. صندلی‌های یک کوپه را کامل خریده بود. از پله‌های واگن سه بالا رفت. بعد دست دراز کرد و دست پیرمرد را گرفت که بالا برود. رفتند توی کوپهٔ پنجم. پیرمرد نشست و آذر نشست روبه‌رویش.

قطار که آرام راه افتاد، پیرمرد سرش را جلو آورد به سمت آذر، دستش را گرفت جلوی دهانش، دور و برش را نگاه کرد و آرام گفت: «من و سید جفتمون عاشق هیتلر بودیم.» »

کاربر 5049352
۱۴۰۳/۰۱/۰۸

عالی

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

حجم

۹۸٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۲۰ صفحه

قیمت:
۳۰,۰۰۰
۱۵,۰۰۰
۵۰%
تومان