کتاب خب که چی؟
معرفی کتاب خب که چی؟
کتاب خب که چی؟؛ فقط بلدند غر بزنند! نوشتهٔ بل مونی و ترجمهٔ نیلوفر اکبری است و نشر افق آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب خب که چی؟
کتاب خب که چی؟ داستان کیتی، دختر آتشپاره است. کیتی میخواهد رازی را به شما بگوید. گاهی وقتها اصلاً دلش نمیخواهد که بزرگ بشود. شما هم چنین حسی دارید؟ اما واقعا ما نمیتوانیم جلوی این کار را بگیریم. میتوانیم؟
در این کتاب برای برادر کوچک کیتی جشن تولد میگیرند و کیتی از این همه های و هویی که دور و برش راه میاندازند، هیچ خوشش نمیآید. خیلی چیزهای دیگر هم اتفاق میافتد که او آنها را هم دوست ندارد. اما به نظرش آدم باید گاهی شانههایش را بالا بیندازد و وانمود کند که اهمیت نمیدهد و بگوید «خب که چه؟» البته همیشه همهٔ این چیزها خیلی هم برای آدم مهم است.
مسئله این است که وقتی یک کم بزرگ میشوی، بزرگترها (مثل پدر و مادر کیتی)، انتظار دارند که رفتارت هم کمی بزرگ شود. اما تو بیشتر وقتها از عهدهٔ این کار برنمیآیی، میآیی؟ کیتی که برنمیآید. به نظرتان بعضی وقتها زندگی پیچیده نیست؟
این دوازدهمین و آخرین کتاب دربارهٔ کیتی و خانوادهاش است.
خواندن کتاب خب که چی؟ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به همهٔ کودکان و نوجوانان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب خب که چی؟
«شاگرد تازهای به کلاس کیتی اینها آمده بود. اسمش تیم بود و کیتی اصلاً حس خوبی نسبت به او نداشت. تیم موهایش را از ته تراشیده بود و قدش از همه، حتی از رزی هم بلندتر بود. زیاد حرف نمیزد اما همین سکوتش ترسناک بود!
تیم یکوری راه میرفت و طوری دماغش را بالا میگرفت که انگار نمیتوانست با حشرههایی مثل همکلاسیهایش صحبت کند. او با جیسون و یکی دو نفر از بچهها میگشت. اما حتی پسرهای بزرگ هم از او کمی فاصله میگرفتند، چون خیلی زود فهمیده بودند که او یک قهرمان واقعی فوتبال است. تیم موقع بازی کمی خشن بود و به همین دلیل، چند تا از پسرها به او میگفتند: «تیم یغور.» همین اسم هم روی او ماند.
حتی بعد از آنکه سه هفته از آمدن تیم به مدرسهٔ آنها میگذشت، باز کیتی حس میکرد که کسی واقعاً او را نمیشناسد. بعضیوقتها فکر میکرد که تیم در دنیای خودش زندگی میکند چون اینطور دوست دارد، یا چون میترسد که کسی از او خوشش نیاید. این روزها، کیتی اغلب دربارهٔ مردم اینجور سؤالها را از خودش میپرسید.
یک روز متوجه شد که ویلیام خیلی ساکت است. روزها میگذشت و ویلیام در سکوت خودش بیشتر فرو میرفت. انگار که به گوشهٔ دهانش قفل زده بود. وقتی ویلیام به خانهٔ کیتی آمد، کیتی پرسید: «چه شده؟»
ویلیام شانهای بالا انداخت: «هیچچیز!»
_ یک چیزی هست.
_ نه! چیزی نیست.
_ بگو دیگر! من و تو از وقتی که یک سالمان بود با هم دوست هستیم، به من دروغ نگو.
_ گفتم که کیتی، چیزی نشده! چرا دست از فضولی برنمیداری!
با این حرف، ویلیام در را به هم کوبید و بدون اینکه خداحافظی کند با عجله به خانهاش برگشت. کیتی دلخور و متعجب ایستاد. بعد، فهمید باید کاسهای زیر نیمکاسه باشد. او تصمیم گرفت چشم از ویلیام برندارد. باید جاسوسی ویلیام را میکرد تا پرده از اسرارش بردارد و زندگی دوست عزیزش را که با خطر وحشتناکی تهدید میشد، نجات بدهد.
توی مدرسه، کیتی تا آنجا که میتوانست، چشمش دنبال ویلیام بود بدون اینکه ویلیام متوجه بشود. بعضیوقتها آرزو میکرد که کاش چشمهایی شبیه چشمهای حشرات داشت، تا میتوانست هم زمان در چند جهت نگاه کند. او توی دلش خندید: «اگر اینطوری بودم خیلی بامزه میشدم!»
البته، تنها جایی که نمیتوانست دنبال ویلیام برود، دستشویی پسرها بود. زنگ تفریح، وقتی که دید او دارد از دستشویی میآید، فکر کرد که ویلیام خیلی سرخ شده و ناراحت است. با خودش فکر کرد که کاش میدانستم چه شده؟ با اینکه میخواست ویلیام را تعقیب کند ولی منتظر شد تا ببیند که چه کسی بعد از ویلیام از دستشویی بیرون میآید. کمی بعد، تیم درحالیکه دستش توی جیبش بود و نگاه مرموزش را از دیگران میدزدید، در آن حوالی ظاهر شد و او متوجه کیتی نشد، که حالا فهمیده بود اتفاق بدی دارد میافتد.»
حجم
۴٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه
حجم
۴٫۸ مگابایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۹۶ صفحه