کتاب حوصله ام سر رفته!
معرفی کتاب حوصله ام سر رفته!
کتاب الکترونیکی «حوصله ام سر رفته!؛ دیگه کاری برای انجام دادن نمانده!» نوشتهٔ بل مونی با ترجمهٔ نیلوفر اکبری در نشر افق چاپ شده است. این کتاب از مجموعهٔ ۱۴جلدی کیتی دختر آتشپاره است.
درباره کتاب حوصله ام سر رفته!
در این داستان همه به کاری مشغول هستند و هیچ کس کیتی را نه به گردش میبرد نه با او بازی میکند و نه حتی وقت دارند که با کیتی حرف بزنند. کیتی اصلاً از این شرایط راضی نیست. او هرچه فکر میکند و میگردد کاری برای انجامدادن پیدا نمیکند. حوصلهٔ کیتی حسابی سر رفته و کلافه شده است.
کتاب حوصله ام سر رفته! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب مناسب گروه سنی ج است.
بخشی از کتاب حوصله ام سر رفته!
«کیتی فکر کرد که صدای پچپچ آقای تابز را شنیده. اما مطمئن نبود.
کیتی نالید: «من فقط دلم میخواهد یک اتفاقی بیفتد!»
کیتی فکر کرد آقای تابز را دیده که یک لحظه چشمهایش را روی هم گذاشته و انگار میخواسته بخوابد. اما مطمئن نبود.
پدر گفته بود که کیتی خیلی کسلکننده است. شاید راست میگفت. شاید آقای تابز هم از دست او خسته شده بود که میخواست بخوابد. معلوم بود، چون خرس پشمالوی کیتی، پشت به او، به پهلو خوابیده بود.
کیتی آه کشید: «من میخواهم اتفاقی بیفتد.»
چند دقیقهٔ بعد، کیتی هم احساس کرد که خوابش میآید. او داشت خواب یک مهمانی را میدید. این مهمانی را رزی، ویلیام، آنیتا و بقیهٔ همکلاسیهایش به افتخار کیتی برپا کرده بودند. دوستهای کیتی به او هدیه میدادند و میگذاشتند کیتی همهٔ بازیها را ببرد. خیلی خوب است که همه به آدم توجه کنند. وقتی کادوها روی دامن کیتی کپه شد، دوستانش داد زدند: «کیتی! کیتی!»
یک نفر داشت داد میزد: «کیتی! کیتی!» این یک صدای واقعی بود، دیگر رؤیا نبود.
در اتاق کیتی با سروصدا باز شد، دانیل بود. نگران و هیجانزده.
گفت: «بلند شو، کیت!»
کیتی پرسید: «چرا؟»
ـــ یک خبرهایی شده. بچه دارد به دنیا میآید. عجله کن! پدر دارد مادر را به بیمارستان میبرد. ما باید برویم خانهٔ ویلیام تا خاله سوزان بیاید دنبالمان. ترتیب همه چیز داده شده... زود باش کیت!
کیتی پشت سر برادرش از پلهها پایین دوید و پدر را دید که داشت کت مادر را میپوشاند. یک دست مادر روی شکم بزرگش بود و چمدانکوچکی جلو در خانه. پدر و مادر هر دو از خوشحالی صورتشان گل انداخته بود. پدر این پا و آن پا میکرد و میخواست که زودتر راه بیفتد.
مادر کیتی را بغل کرد و گفت: «خداحافظ، ملوسکم!»
یکهو، اشک کیتی درآمد و محکم به مادر چسبید و پرسید: «نمیشود با تو بیایم؟»
مادر گفت: «تو که میدانی نمیشود. خیلی زود میتوانی بیایی ملاقات. بعد اتفاق هیجانانگیزی میافتد.»
پدر گفت: «لطفاً،... بیا برویم.» و یک دقیقه بعد، آنها رفته بودند.
دانیل و کیتی، از راه وسط پرچین، به خانهٔ ویلیام رفتند.
دَن خیلی هیجانزده بود. اما کیتی حس میکرد که خیلی نگران است.
کیتی زیر لب گفت: «من میخواستم یک اتفاقی بیفتد، اما نمیخواستم این اتفاق باشد.»
دَن داد زد: «قرار است ما یک بچه داشته باشیم!»
توی خانهٔ ویلیام، همه هیجانزده بودند. مادر ویلیام و خواهرش سالی، داشتند در مورد اینکه بچه دختر است یا پسر نظر میدادند. هم دانیل و هم ویلیام میگفتند که میدانند بچه پسر است.
کیتی پرسید: «چرا؟»
دانیل پوزخند زد: «چون ما دیگر تحمل دختری مثل تو را نداریم کیتی!» و با این حرف، همه زدند زیر خنده..»
حجم
۴۲۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
حجم
۴۲۸٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۸۴ صفحه
نظرات کاربران
این کتاب خیلی مناسب هست اما اگر می شود کتاب های دیگری هم از این انتشارات بگزارید