دانلود و خرید کتاب آخه چرا نه؟ بل مونی ترجمه نوشین ابراهیمی
تصویر جلد کتاب آخه چرا نه؟

کتاب آخه چرا نه؟

معرفی کتاب آخه چرا نه؟

کتاب الکترونیکی «آخه چرا نه؟» نوشتهٔ بل مونی با ترجمهٔ نوشین ابراهیمی در نشر افق چاپ شده است. این کتاب پنجمین کتاب از مجموعهٔ کیتی دختر آتش‌پاره است.

درباره کتاب آخه چرا نه؟

کیتی به‌تازگی راهی برای صحبت با بزرگترها پیدا کرده بود. او در صحبت‌هایش با بزرگترها از عبارت «آخه چرا نه» استفاده می‌کرد. مخصوصاً وقتی که کیتی از بزرگترها چیزی می‌خواست و مخالفت می‌کردند، با این روش می‌توانست آن‌ها را به دام بیندازد. کیتی بعد از هربار شنیدن مخالفت بزرگترها، با جدیت می‌پرسید آخه چرا نه؟ و آن‌ها را مجاب می‌کرد که برایش توضیح دهند. کیتی امیدوار بود که این موضوع باعث شود درنهایت تغییر عقیده بدهند.

کتاب آخه چرا نه؟ را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب مناسب گروه سنی ج است.

بخشی از کتاب آخه چرا نه؟

«راستش را بخواهید، کیتی اصلاً دلش نمی‌خواست ماروپله بازی کند اما چون رزی را خیلی دوست داشت، قبول کرد. آن‌ها چند دور با هم بازی کردند و سپس به اتاق کیتی در طبقهٔ بالا رفتند و با قلعه و سربازها سرگرم بازی شدند. بعد، تصمیم گرفتند همستر کیتی، خاکستری را تمیز کنند. این بامزه‌ترین کاری بود که دوتایی انجام می‌دادند. آن‌ها تازه کارشان را تمام کرده بودند و می‌خواستند با لباس‌ها بازی کنند که ضربه‌ای به در خورد.

ویلیام بود، پسر همسایهٔ بغلی.

او پرسید: «می‌توانم با شما بازی کنم؟»

قبل از آنکه کیتی بتواند دهانش را باز کند، رزی جواب داد: «نه.»

ویلیام با تعجب پرسید: «چرا نه؟»

سکوت همه جا را فرا گرفت. کیتی و رُزی به یکدیگر نگاه می‌کردند و هیچ کدام نمی‌دانستند چه بگویند.

سرانجام، رزی بدون فکر گفت: «چون... تو پسری!» و کیتی با اینکه از این حرف خجالت کشید، اما خندید. ویلیام خیلی ناراحت شد و رفت. کیتی چیزی به رزی نگفت و دوباره به طبقهٔ بالا رفتند تا بازی کنند. اما از آنجا که همهٔ خوشی‌ها بالاخره تمام می‌شوند، خیلی زود صدای زنگ بلند شد و پدر رزی به دنبالش آمد تا او را ببرد.

کیتی در تمام تعطیلات آخر هفته، ویلیام را ندید. این عادی نبود، چون او و خواهرش سالی، آخر هفته‌ها حداقل یک‌بار با کیتی و دانیل بازی می‌کردند. اما آن یکشنبه، هوا سرد و بارانی بود و کیتی فکر کرد که شاید ویلیام ترجیح می‌دهد توی خانه بماند و امیدوار بود که این‌طور باشد.

صبح روز دوشنبه، صندلی رزی خالی بود. کیتی از معلم پرسید که رزی کجاست و خانم اسمیت گفت که او مریض است. زنگ تفریح، کیتی بی‌هدف توی حیاط پرسه می‌زد و دلش حسابی برای رزی تنگ شده بود و نمی‌دانست چه‌کار کند.

بعد، در گوشه‌ای از زمین بازی، ویلیام را دید. او و تام روی زمین خم شده بودند و با ماشین‌های کوچک تندروشان مسابقه می‌دادند.

کیتی همان‌طور که کنارشان می‌نشست، گفت: «سلام، ویل! می‌توانم تماشا کنم؟»

ویلیام پشتش را به کیتی کرد و با بی‌اعتنایی گفت: «نه، نمی‌توانی.»

کیتی پرسید: «چرا نه؟»

ویلیام گفت: «چون تو دختری.» و آن‌قدر ماشینش را سریع حرکت داد که سُر خورد و چپه شد.

کیتی با عصبانیت، ماشین ویلیام را قاپید و پشتش پنهان کرد. بعد فریاد زد: «با این حرفت می‌خواهی چه چیزی را ثابت کنی؟» و ناگهان یادش آمد.

کیتی سرخ شده بود و حس بدی داشت. بی‌آنکه حرفی بزند، دستش را جلو آورد و ماشین را به ویلیام پس داد و گفت: «ببخشید.»

ویلیام برای مدتی که به نظر طولانی آمد، به او نگاه کرد و زیر لب گفت: «خیلی خُب! اگر دوست داری می‌توانی تماشا کنی.» »

☆هلیا حسینی☆
۱۴۰۳/۰۳/۰۴

خیلی خوبه من که خیلی دوست داشتم من مجوعه کتاب های این کتاب رو دارم خیلی راضی هستم

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۴۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

حجم

۴۳۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۴

تعداد صفحه‌ها

۷۲ صفحه

قیمت:
۳۶,۰۰۰
تومان