کتاب برایم ماندنی نیست
معرفی کتاب برایم ماندنی نیست
کتاب برایم ماندنی نیست نوشتهٔ طیبه مزینانی است. نشر به نشر این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک روایت داستانی از زندگی شهید «سعید محمودیان عطا آبادی» و دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی است.
درباره کتاب برایم ماندنی نیست
کتاب برایم ماندنی نیست یکی از کتابهای مجموعهٔ «مجاوران خورشید» است که به زندگی و وفات شهید «سعید محمودیان عطا آبادی» پرداخته است.
این شهید در سال ۱۳۴۲ در روستای عطاآباد بخش دهاقان شهر اصفهان به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۵ در شلمچه (جنوب ایران) و طی عملیات «کربلای ۵» به شهادت رسید. سعید با دریافت مدرک دیپلم در دانشکدهٔ تربیتمعلم شهیدرجایی اصفهان، مشغول به تحصیل شد و پس از اتمام مقطع کاردانی، مدتی کوتاه به تدریس در اطراف دهاقان مشغول شد و سپس در دانشکدهٔ الهیات شهید مطهری دانشگاه تهران در مقطع کارشناسی مشغول به تحصیل شد. او پس از گذراندن۳سالونیم، با انتشار فراخوان پذیرش دانشجو در دانشگاه علوم اسلامی رضوی از دانشگاه تهران انصراف داد و به مشهد رفت تا در آنجا ادامهٔ تحصیل بدهد. خانوادهٔ او قصد داشتند که دختر مؤمنی را برایش عقد کنند اما شرکت در عملیات، چنان برایش اهمیت داشت که وعده داد، پس از بازگشت به قولش عمل کند. عملیات اما به او مجالی برای ادامهٔ زندگی نداد.
خواندن کتاب برایم ماندنی نیست را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران مطالعه پیرامون شهادت جوانان ایرانی در جنگ ایران و عراق پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب برایم ماندنی نیست
«او در کل خُلقوخوی ثابتی داشت. در طول ۲۳ سال عمری که از خدا گرفت، تغییر خاصی در او ندیدم؛ نه در رفتارش، نه در اعتقاداتش. بچّه که بود، شیطنت میکرد و سر به سر دیگران میگذاشت اما اعتقاداتش جای خود را داشت. از وقتی ممیّز شده بود و خوب را از بد تشخیص میداد، دیگر خُلقش ثابت شده بود و تغییر چندانی نکرده بود تا بخواهم جریانش را برایتان تعریف کنم و بگویم یکباره متحوّل شد و به این لیاقت رسید که شهید شود. از نظر من، این بچّه آنقدر پاک بود که لایق شهادت بود و بس.
سعیدم قد کشیده بود و کمکحال من و بابایش بود. مریض شده بودم. بههر حال مرد بود و کار چندانی از دستش برنمیآمد. با وجود این تلاش میکرد و مثل پروانه دورم میچرخید و میگفت: «ننه! ماشین هم که بنزینش تمام میشود، کنار جادّه میایستد. تو چرا هوای خودت را نداری؟! چرا به خودت استراحت نمیدهی و اینقدر کار میکنی که جانت درمیآید و یک گوشه میافتی؟!» میگفتم: «ننه! من که نمیتوانم فقط به فکر خودم باشم! پس چه کسی لباسهای شما را بشوید، خانه را رفتوروب کند و برایتان غذا بپزد؟»
میگفت: «آسمان که به زمین نمیآید! خودمان این کارها را میکنیم. مگر نه اینکه به بابا کمک میکنم؟ خوب، به تو هم کمک میکنم تا اینطور درمانده نشوی و کُنج خانه نیفتی».
نمیدانم فقط من اینطور بودم یا همهٔ مادرها با بچهٔ اوّلشان رفیقترند و راحتتر با آنها حرف میزنند. من و سعید با هم راحت بودیم. مثل دو دوست، هم با هم خوش بودیم، هم از یکدیگر ایراد میگرفتیم و به همدیگر تذکّر میدادیم.
یادم است که گاهی برای خودمان خیّاطی میکردم. همینکه بساط چرخ و سوزن و خیّاطی میآمد وسط، برادر و خواهرهای کوچکترش دوروبرم جمع میشدند و آتش میسوزاندند؛ من هم یکی میزدم روی دستشان که «ای بلانگرفتهها! الآن سوزن توی دستتان میرود و خونتان میریزد. بعد من چه خاکی به سرم بریزم؟!»
سعید ناراحت میشد. میآمد دستشان را میگرفت و میگفت: «ننه! خودت را مدیون این بچّهها نکن! روز قیامت باید جواب پس بدهی که چرا اینها را کتک میزدی ها! از من گفتن بود».»
حجم
۲۵۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه
حجم
۲۵۳٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۰ صفحه