کتاب سهم من از این دنیا
معرفی کتاب سهم من از این دنیا
کتاب سهم من از این دنیا نوشتهٔ طیبه مزینانی است. به نشر این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر حاوی یک روایت داستانی از زندگی شهید «محمد بذرافکن» است.
درباره کتاب سهم من از این دنیا
کتاب سهم من از این دنیا روایت داستانی از زندگی شهید «محمد بذرافکن» طلبه و دانشجوی دانشگاه علوم اسلامی رضوی را در بر گرفته است. این اثر، در واقع، روایت مادرانهٔ زنی است که با دست خود بر قامت هر ۲ عزیزش لباس رزم پوشاند و آنان را راهی میدان جنگ کرد تا از خاک و ناموسمان دفاع کنند.
«محمد بذرافکن» در سال ۱۳۴۴ به دنیا آمد و در سال ۱۳۶۵ در ۲۱سالگی و در عملیات کربلای ۲ درگذشت. مزار او در استان خراسان جنوبی در شهرستان بیرجند قرار گرفته است. او را پنجمین شهید دانشگاه علوم اسلامی رضوی دانستهاند. این کتاب در چند بخش به سرگذشت و سرنوشت این جوان پرداخته است.
خواندن کتاب سهم من از این دنیا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران کتابهای زندگینامهای پیرامون جنگ ایران و عراق پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب سهم من از این دنیا
«یکبار، محمد از جبهه برگشته بود که برای دیدن من و پدرش به بیرجند آمد. هنوز برادرهای دیگرش در جبهه بودند. آن زمان، مشکل قلبیام شدیدتر شده بود و دائم حالم بد میشد و تحمّل هر چیزی را نداشتم. فهمیدم که به پادگان رفته و اسمش را برای سربازی نوشتهاست تا او را به منطقه ببرند. گفته بودند: «برادرت شهید شده و از سربازی معاف هستی». هول برم داشته بود. مطمئن بودم که اگر او هم برود و دیر بیاید ـ حال، جنازهاش را برایم بیاورند یا نه ـ دیوانه خواهم شد.
اسم من کنیزِرضا بود. شاید این اسم، خیلی کم به گوشتان خورده باشد. همانطور که قبلاً گفتم، ما جنوبخراسانیها رسم و آیین خودمان را داریم. مادرم میگفت: «بچهٔ اوّلمان مُرد. به امام رضا(ع)متوسّل شدیم و نذر کردیم که اگر بچّهٔ بعدیمان پسر بود، اسمش را غلامِرضا بگذاریم و اگر هم دختر بود، کنیزِرضا صدایش بزنیم». با همان نذر، من زنده مانده بودم و قسمتم این شده بود که کنیزِ آقا امام رضا(ع)بشوم. میدانستم که این آقای بزرگوار، خیلی خوب حاجت میدهد. به حرم رفتم و از آقا خواهش کردم، پسرم جایی قبول شود که دو سال درگیر درس و مشق باشد و قید سربازی و جبههرفتن را بزند. به خیالم، جنگ تا دو سال دیگر تمام میشد و دیگر نیازی نبود که جوانهایمان به جبهه بروند. خدا را شکر، دعایم مستجاب شد و همان روزها بود که خبر دادند، دانشگاه علوم اسلامی رضوی قبول شدهاست.
این دانشگاه، تازه تأسیس شده بود و در واقع، همان درسهای حوزه را تدریس میکردند اما یکجور دیگری که من نمیدانستم چه جور. تماس گرفتند و گفتند: «باید خودش را تا فردا برای ثبتنام برساند؛ بعد، دنبال کتابهایش برود و مشغول تحصیل شود».
راهیاش کردم. به مشهد رفت، اسمنویسی کرد و برگشت. خوشحال بودم. فکر میکردم که دیگر فکر و خیال جبهه از سرش پریدهاست اما دیدم که نه؛ هنوز هم اصرار دارد که به سربازی برود تا به بهانهٔ خدمت اجباری، راحت و بیدردسر به جبهه برود. قانون و مقرّرات را اعلام کرده و گفته بودند: «دانشجویان این دانشگاه از سربازی معاف هستند». نمیدانستند که این بچّه قبل از اینکه بگویند از سربازیرفتن معاف شدهاست، خودش دوست داشت که برود. خیلی وقت بود که خودش را برای خدمت اجباری معرفی کرده بود ولی مسئولان، کارش را راه نمیانداختند. راستش را بخواهید، ته دلم از این موضوع خیلی خوشحال بودم.
الحمدُلله، اجازه ندادند که به خدمت نظام وظیفه برود. به دانشگاه رفت و شروع به درسخواندن کرد. به طرز عجیبی خوشحال بودم. آخر، محمد را به وساطت امام رضا(ع)از خدا گرفته بودم. وقتی باردار بودم، مشکلاتی پیش آمد که همه، حتّی خودم منتظر بودیم که بچّهام مُرده به دنیا بیاید؛ همان بچّهای که نُه ماه تمام با خودم این طرف و آن طرف کشیده بودم و به بودنش عجیب عادت کرده بودم. لحظات آخر بود که نذر کردم، اگر صحیح و سلامت به دنیا بیاید، هر وقت فرصت شد، بروم و پنج شب توی حرم آقا امام رضا(ع)بمانم و به شکرانهٔ سلامتی پسرم، قرآن و دعا و نماز بخوانم.»
حجم
۱۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه
حجم
۱۹۹٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۱
تعداد صفحهها
۱۰۴ صفحه