کتاب انگار گفته بودی لیلی
معرفی کتاب انگار گفته بودی لیلی
کتاب انگار گفته بودی لیلی نوشتهٔ سپیده شاملو در نشر مرکز چاپ شده است. انگار گفته بودی لیلی توانست جایزهٔ بهترین رمان اول سال ۱۳۸۰ از بنیاد گلشیری را کسب کند.
درباره کتاب انگار گفته بودی لیلی
این رمان یک اثر روانشناختی است که تلاش میکند با نگاهی منتقدانه و اجتماعی به ذهنیت زنانه بپردازد و کاراکترهای مرد داستان را از دریچهٔ این نگاه زنانه ببیند. زنان این داستان میتوانند بدون حضور مرد حمایتگری که صرفاً زن را بهصورت سایهای میخواهد، به زندگی خود ادامه بدهند.
رمان با مرگ علی نوربخش در بمباران تهران شروع میشود که زندگی با او و همچنین مرگ او، فصل اول رمان را به روایت همسرش شراره تشکیل می دهد. شراره با مخاطب قرار دادن علی، از زندگی خودش با او می گوید و این سرآغازی برای بقیهٔ قصه می شود.
«انگار گفته بودی لیلی» با ارتباط مستانه و شراره و سیاوش، که پسر اوست، ادامه مییابد به نقطهای می رسد که فراموشکردن علی ناگزیر است؛ و داستان «انگار گفته بودی لیلی» با جنبههای مختلف درهمپیچیده اش ادامه مییابد.
کتاب انگار گفته بودی لیلی را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
درباره کتاب انگار گفته بودی لیلی
«اولین سفرم به مشهد شنبه بود. با هم رفتیم. جمعه جشن عروسی را گرفته بودیم. آخر شب مامان دست به دستمان داده بود. پدرِ تو یک پاکت داده بود به من. توی پاکت بلیط مشهد و کارت هتل را گذاشته بود. تشکر کردم. بغلم کرد. پاکت را گرفتم. دستهای تو را هم همینطور. رفتیم خانه. همان خانه کوچولویی که در ورودیش جنوبی بود و باید از آشپزخانه رد میشدیم تا برسیم به حیاط. یک باغچه نقلی خوشگل هم داشت. پدرت برامان اجاره کرده بود. چند روز قبل، با مامان، اسبابهام را چیده بودم. آخر سر هم مامان دو تا شاخه گل سرخ چسبانده بود روی در ورودی. ساعت سه صبح بلاخره مهمانها روانه شدند و ما هم آمدیم خانه. شش صبح هم باید فرودگاه میبودیم. نمیدانستم باید چه کار کنم. مامان هیچی بهم نگفته بود. رفتم توی اتاق خواب که لباس عروسی را از تنم دربیاورم. با زور زیپ را کشیدم پایین. اما تو نیامدی بهم کمک کنی. انگار نه انگار زنت شده بودم. رفته بودی آشپزخانه و دنبال چای میگشتی. کم مانده بود گریه کنم. لباس خواب تور سفیدم را از کشوی میز توالت درآوردم و پوشیدم. سعی کردم سنجاقها را از لای موهام درآورم. انگار موهام را چسبانده بودند به سنجاقها و سنجاقها را فرو کرده بودند ته مغزم. آمدی. انگار فهمیدی گریهام گرفته. بغلم کردی و بوسیدیم. کمک کردی تا سنجاقها را از سرم بکشم بیرون. نمیفهمیدم جریان چیست. گفتم پاهام درد میکند، بس که پاشنه کفش بلند بود. نشستی زمین، پام را گذاشتی توی بغلت و ماساژ دادی. گفتی دراز بکشم تا برام چای بیاوری. چای خوردیم. گفتی بروم دوش بگیرم، چون تو هم میخواهی بعد از من دوش بگیری. گفتی فردا روز مهمی است. تا دوش بگیریم و یک کم هم از شام عروسیمان تعریف کنیم، ساعت شده بود پنج. هنوز ساک سفر را نبسته بودیم. اما ساعت شش رسیدیم فرودگاه. تا موقع پرواز نیم ساعت وقت داشتیم. دویدی رفتی پسته شامی خریدی، با آب پرتقال. آب پرتقال را همان جا خوردیم. پسته شامی را بردیم توی هواپیما. روی صندلی که جابهجا شدیم، فهمیدم باید کمربندها را ببندیم. مانده بودم بهت بگویم بار اول است سوار هواپیما میشوم و بلد نیستم کمربندم را ببندم یا نه. اما زرنگ بودمها! روم را کردم آن ور و تندتند پسته شامی میخوردم. تو کمربند من را هم بستی. گفتی تنهایی نخورم. گفته بودی بنشینم کنار پنجره تا ابرها را زیر بال هواپیما نگاه کنم. دهانم باز مانده بود. هواپیما از توی ابرها رد میشد. تو پسته شامی را تنهایی میخوردی.»
حجم
۱۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
حجم
۱۵۲٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۸۹ صفحه
نظرات کاربران
اول از همه باید بگم که چون فضای کلی داستان به شدت غمیگینه ،خوندنشو برای کسانی که که حال روحی خوبی ندارن توصیه نمیکنم. داستان با مرگ علی آغاز میشه،و روایت کنندگان داستان (شراره) همسر علی و ( مستانه) خواهر علی