کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد!
معرفی کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد!
کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد! نوشتهٔ سیدسعید هاشمی است. انتشارات کتابستان معرفت این کتاب را روانهٔ بازار کرده است. این اثر، مجموعهای از داستانهای کوتاه دربارهٔ زندگی علما و نامآوران شیعه را برای نوجوانان گرد آورده است. این کتاب، یکی از آثار «مجموعه رمان نوجوانان» است.
درباره کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد!
کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد! بیش از ۱۰ داستان کوتاه را در خود دارد.
عنوان برخی از این داستانهای کوتاه عبارتاند از: «تو میمانی خواجهٔ بزرگ!»، «وقتی که آن آشنا برگشت...»، «شبی که به خوابم آمدی»، «اگر ضریح تو ویران شود...» و «وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک شد!».
نوجوانها با خواندن این داستانها میتوانند با گوشههایی از زندگی برخی از عالمان مذهب شیعه همانند شیخ بهایی و میرداماد آشنا شوند.
خواندن کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد! را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به نوجوانهایی که به کتابهای زندگینامهای مربوط به عالمانِ مذهب شیعه علاقه دارند، پیشنهاد میکنیم.
بخشهایی از کتاب وقتی که مقدم اعلی حضرت مبارک باشد!
«شیخ بهایی همانطور که روی اسب نشسته بود، سرش را نزدیک گوش میرداماد برد و گفت: «فکر میکنم این باغی که اعلیحضرت ما را به آنجا دعوت کردند، باغ بزرگ و زیبایی باشد.»
میرداماد پاسخ داد: «بله، باغ را من دیدم. پیش از این با اعلیحضرت در آنجا بودیم. باغی سرسبز و فرحافزاست. میوههای بسیاری دارد و چشم هر بینندهای را خیره میکند.»
شیخ بهایی لبخندی زد.
درس خواندن در این باغ و دور از سروصدای پایتخت صفای دیگری دارد.
همینطور است. صفای باغ لذّت درس خواندن را چند برابر میکند.
شیخ بهایی خندید. صدای خندهٔ عمیقش به گوش شاهعباس رسید که اسبش موازی با اسب آنها بود و با فاصلهٔ بیشتری حرکت میکرد. اعلیحضرت سر برگرداند. شیخ بهایی و میرداماد را دید. از خندهٔ آنها لبخندی بر لبش رویید. سر برگرداند. با خودش گفت، چقدر خوشحالاند...! باز هم برگشت و نگاهشان کرد. فکرهای سابق در ذهنش شکل گرفت: «خندههایشان راست است یا نه؟ این خندههای عمیق نباید دروغ باشد. راست هم باشد، معلوم نیست که از همدیگر خوششان بیاید. معمولاً علما به یکدیگر حسادت میورزند و از هم بدشان میآید.» سر برگرداند: «نمیدانم امتحانشان کنم یا نه؟ شاید بدشان بیاید. شاید هم... . میرداماد که داماد خودم است، میشناسمش؛ ولی نمیدانم شیخ بهایی چه نظری به دامادم دارد؟ اصلاً شاید میرداماد جلو من خودش را اینقدر متواضع نشان میدهد. شاید... .»
وقتی شیخ بهایی از میرداماد جدا شد و رفت تا با کاتب صحبت کند، اعلیحضرت تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید تا بهسوی میرداماد برود. وقتی اسب راهش را کج کرد، سربازها هم افسار اسبشان را کشیدند تا همراه اعلیحضرت باشند. اعلیحضرت رو به سربازان کرد و گفت: «شما همینجا باشید. لازم نیست دنبال من بیایید.»
به سمت میرداماد رفت. میرداماد نگاهش به اعلیحضرت افتاد. لبخندی زد. اعلیحضرت گفت: «جناب میر، خسته که نشدهاند؟»
شوق دیدار باغِ مصفّای اعلیحضرت، خستگی روزهای گذشته را از تنمان درآورده است.
اعلیحضرت لبخندی زد و ساکت شد. کمی پیش رفتند. اعلیحضرت به زبان آمد.
جناب میر افتخار دربار و ملت هستند. هر بار که با میر همصحبت شدهام، دلم زنده شده و نگاهم روشن.
من هم بندهای هستم از بندگان خدا.
با این مراتبِ فضل و مدارجِ بالایی که جناب میر دارند، خوب میدانم که نامشان آشنای هر آدمی است و در تاریخ جاودانه میماند.
گمان نمیکنم اینگونه باشد که اعلیحضرت میفرمایند.
قطعاً همینگونه است.
سپس اعلیحضرت سرش را نزدیک گوش میرداماد برد.
دانشمندان رفتارشان عالمانه است. شما از متانت و وقاری که در اسبسواری دارید، مشخص است که شخص معظّمی از خانوادههای والامقام هستید؛ اما شیخ را نگاه کنید. با آن همه ادعایی که دارد، چگونه با اسب بازی میکند و آن را به هر طرف میتازاند. میبینید چگونه بیادبانه پیش افتاده و حرمت همراهان را نگاه نداشته؟ مشخص است که اصول سوارکاری را نمیداند.
میرداماد سر برگرداند و شیخ را نگاه کرد. شیخ جلوتر از کاتب و همراهان دیگر و موازی با اسب اعلیحضرت و میرداماد حرکت میکرد. میرداماد سر برگرداند و به چشمهای اعلیحضرت خیره شد. -حتماً اعلیحضرت توجه دارند که اسب شیخ به خاطر ایشان شادمان است و اختیار از کف داده و میخواهد پرواز کند؛ وگرنه جناب شیخ از عهدهٔ سوارکاری خوب برمیآیند.»
حجم
۱۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۱۲۹٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
نظرات کاربران
کتابش شامل داستان های مختلفی از آدم های بزرگ هستش که شاید نسل جدید اونا رو نمیشناسه و شاید فقط اسمشونو شنیده باشن. در کل کتاب خوبی برای سن نوجوان و جوان هست و بخونن ضرر نمیکنن