کتاب شاخ
معرفی کتاب شاخ
کتاب الکترونیکی «شاخ» نوشتهٔ پیمان هوشمندزاده در نشر چشمه چاپ شده است. این کتاب مجموعهای از چهارده داستان کوتاه به هم پیوستهاست که همگی آنها در نقاط مرزی اتفاق میافتند و هرچند در ظاهر مستقل هستند اما ارتباط ظریفی بین این داستانها وجود دارد. زبان داستان عامیانه است و با نثری روان و ساده پیش میرود. شخصیت های اصلی شاخ، دو سرباز، و یک مرغ و خروس نحیف هستند. تسلط هوشمندزاده به هنر عکاسی در تصویرسازیهای کتاب مشهود است.
درباره کتاب شاخ
«شاخ» ۱۴ داستان کوتاه دارد که طنز تلخ و گزندهٔ روایت آن، این داستانهای بههمپیوسته را به رمان شبیه میکند. بهخصوص که وحدت زمان و مکان در تمام داستانها حفظ شده است. موضوع اصلی کتاب درباره دو سرباز است که بعد از جنگ به خدمت مشغولاند. در کنار این دو شخصیت شخصیتهای دیگری نیز وجود دارند که گاهی داستان از زبان آنها روایت میشود. یک مرغ نحیف و یک خروس نحیفتر و گاهی سرهنگ و ستوان و سرباز آشخور هم به داستان سرک میکشند و همچنین دختری که «بیسیمچی آن طرف خطیها» است و فارسی را خوب بلد است و نمنم باهاش رفیق شدهاند.
کتاب شاخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به داستان کوتاه پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب شاخ
گفتم: چند؟
گفت: هیچ، دوزارَم نگرفت.
راست یا دروغ مهمانمان کرده بود. باهم بدهبستانی داشتند که سر درنمیآوردم. زیاد باهاش حال نمیکردم. به بچهسوسول میزد. روراست، یککمی از این زمینیها میترسیدم. نه که بترسم، حال نمیکردم. به هیچکدامشان اطمینان نداشتم. سهسوت آدم میفروختند. دمپرشان نبودی بهتر بود. ولی سیا عین خیالش نبود. با همه زرتی دَمخور میشد. آدم گرمی بود. فقط موقع پست دادن، یکجوری، به یک بهانهای، همچین دَرِت میمالید که دو روز بعد تازه حالیت میشد.
میگفت: فوقش اضافه میخوریم دیگه، از این بدتر؟
بَدم نمیگفت. حالا بیست و هشت ماه یا سی ماه فرقی نمیکرد، آن هم حالا که جنگ تمام شده بود. بگینگی دیگر خیالمان تخت بود که خبری نمیشود. نانمان را میدادند، جانمان هم که سر جاش بود. چی از این بهتر؟ بهقول سیا یک چیزی هم باید دستی میدادیم که ردمان نکنند.
چند هفته قبلش از موضع کناری ما گرفته بودند. اینکه چهطور گرفتند بماند. آخرش اینکه، یکیشان گردن میگیرد که سرجمع یک ماه به خیکش میبندند.
گفتم: والله مفته.
سیا میگفت پارتی هم داشته. یکیشان را از اول خدمت میشناخت. گاهی پیاده میرفت سری بهِشان میزد، گاهی که کم میآورد، از هیچی بهتر بود.
یکی دو کیلومتری با ما فاصله داشتند، ولی باز هم نزدیکترین آدمیزاد به ما بهحساب میآمدند.
حجم
۴۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
حجم
۴۶٫۴ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۷
تعداد صفحهها
۸۶ صفحه
نظرات کاربران
نویسنده بیشتر از اینکه محتوای درخور توجهی رو به مخاطب ارائه بده احساسات و هیجانات مخاطب رو در گیرمیکنه و بین خماری و نئشگی نگه میداره. اثر هم معلوم نیست چه خطی رو داره دنبال میکنه و قراره کجا ترمز