کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس
معرفی کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس
کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس نوشته پروانه سراوانی است. این کتاب را گروه انتشاراتی ققنوس منتشر کرده است. این کتاب روایت چند زن است که راهی یک سفر متفاوت میشوند.
درباره کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس
کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس داستان سهیلا، ماهور، خورشید، آذر، میترا و گلنار است. زنانی در میانسالی که با هم همراه میشوند. این زنان یک مینیبوس دربست گکرایه کردهاند تا به محمود آباد بروند. راندده در مسیر رودهن و بومهن کار میکند که یک زن از او میخواهد دربست به سمت شمال برود.
زنان داستان سرخوش و خوشحال هستند، میرقصند، با هم شوخی میکنند و سعی میکنند همه چیز را آسان ببینند اما هرکدام زندگی سختی را پشت سر گذاشتهاند. این کتاب روایت یأس، سرخوردگی، ناکامی، ترس و امید و آرزوی زنانی است که میخواهند زندگیشان را تغییر دهند.
خواندن کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب رقصیدن نهنگ ها در مینی بوس
خورشید دراز کشیده بود روی گلیم رنگپریده از آفتاب، روی تخت چوبی بیرون رستوران بین راهی. سهیلا مچ پاهای ورمکرده خورشید را آرامآرام ماساژ میداد و زمزمه میکرد: «قربون ساقهای بلوریت برم من. چه کردهای با خودت؟ الآن وقت رقصیدن و مستی کردنته، نه یهوری افتادن روی تخت، تو ملأعام، جلو چشمهای هیز این آدمای پدرسوخته. الآن باید پا شی کرشمه و عشوه کنی. باید پشت چشم نازک کنی و قروقمیش بیای. نه اینکه درازبهدراز بیفتی و نوکر بابات اینطوری ماساژت بده. تن لشت رو تکون بده بابا. ای قربون تن تیکهپارهت برم من.»
خورشید ریسه رفته بود از خنده. سایه نرم و کمرنگ آذر، پشت به آفتاب درخشان صبحگاه، با سینی چای به تخت نزدیک شد. هوس کرده بودند که برای صبحانه چای کثیف بینراهی بخورند.
«چی دارین جیکجیک میکنین؟ بلند بگین ما هم بخندیم.»
مینیبوس در فاصله کمی از تخت پارک شده بود وسط منظره کوه و درختهای بلند و پربرگ تابستان. گلنار و ماهور سبد پارچهای مستطیلشکلی در دست داشتند که پر شده بود از لقمههای الویه و کوکوسبزی و سوسیس، از مینیبوس پیاده شدند و به سمت خندههای زنانه آمدند. گلنار درآمد: «اگه چیز خندهداری هست، بگین ما هم بخندیم.»
آذر گفت: «منم همین رو میگم واللّه. این دو تا افتادهن به هم هی ریزریز میگن و میخندن. ما هم که بچه زنبابا. انگار ما خنده دوست نداریم.»
سهیلا دستش را ستون کرد تا خورشید بلند شود و بنشیند. بلافاصله پشتی لاکی را جابهجا کرد و گفت: «تکیه بزن سلطانم. وگرنه نوکرت ناراحت میشه.»
خورشید، مهربان و نرم، گفت: «قربون محبتت.»
بهمکافات جابهجا شد. گفت: «سگ تو روحت سهیلا. اونقدر خندیدهم از دستت که دوباره دستشوییم گرفته. حالا کی میخواد این تن علیل رو بکشونه تا اون توالت نکبت چرک؟»
آذر ابرو در هم کشید: «آی خورشیدخانوم... علیلملیل نداریم ها. بخوایم از تن تیکهپارهمون بگیم، من از همهتون علیلتر و عاجزترم. حرفهای منفی ممنوع! فقط حرفایی که روحیه رو بالا میبرن میزنیم! افتاد؟»
خورشید خندید: «چشم. غلط کردم. خوبه؟»
سهیلا رو به آذر گفت: «خب حالا که به غلط کردن انداختیش، پا شو دخترم رو ببر دستشویی!»
بعد روی نشیمنگاه، چرخید رو به پشت سرش: «بچهها، حسینآقا کوش؟ صبحونه ببریم براش.»
آذر جواب داد: «نشسته توی رستوران. داشت با صاحب رستوران حرف میزد. میدونی که، صبحونه ناهار شام رانندهها مجانیه.»
حجم
۱۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
حجم
۱۵۱٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۰
تعداد صفحهها
۱۹۲ صفحه
نظرات کاربران
داستانی برای دوستان و همنسلان برای بانوانی که با بحران چهل سالگی و...روبرو هستند و دوستانی که آرزو دارند یک بار با دوستان قدیمی خود به دور از هیاهو یک سفر چند روزه بروند.و از مسئولیت های روزمره با توجه