دانلود و خرید کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد چهارم مارگرت پیترسن هدیکس ترجمه مروا باقریان
تصویر جلد کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد چهارم

کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد چهارم

معرفی کتاب فرزندان تاریکی؛ جلد چهارم

در دل بارن‌ها جلد چهارم از مجموعه فرزندان تاریکی نوشته مارگرت هدیکس است. مجموعه فرزندان تاریکی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره مجموعه فرزندان تاریکی

داستان در جامعه‌ای می‌گذرد که داشتن فرزند سوم جرم است. خطر همیشه در کمین فرزندان سوم خانواده‌ها است چون آنها وجودشان غیرقانونی است و پلیس جمعیت ممکن است هرلحظه آنها را شناسایی کند و سراغشان برود. این کودکان بیچاره فرزندان تاریکی نام دارند و لوک گارنر قهرمان این داستان که سیزده سال دارد نیز یکی از همین فرزندان تریکی است.

لوک تابه حال به مدرسه نرفته و هیچ وقت هم جشن تولدی برایش گرفته نشده است. هیچ شبی با دوستانش بیون نبوده و درواقع هیچ دوستی نداشته است. او از فرزندان سومی است که پلیس جمعیت وجودشان را ممنوع کرده و جرم دانسته است. حالا مدتی است که دارند کنار مزرعه خانوادگی‌شان یک شهرک می‌سازند و او حتی دیگر اجازه ندارد بیرون برود.

لوک روزها را کسالت‌بار می‌گذراند تا این که یک روز خیلی اتفاقی چهره دختری پشت پنجره خانه‌ای می‌بیند و می‌فهمد که آن خانواده دو بچه دیگر هم دارند. او بلاخره یکی مثل خودش را پیدا می‌کند. کسی که حاضر است برای بیرون آمدن از تاریکی هرکاری بکند. لوک و جن با هم ارتباط می‌گیرند و نقشه‌ای را که جن کشیده دنبال می‌کنند. نقشه‌ای خطرناک. اما آیا آنها چاره دیگری هم دارند؟

خواندن کتاب فرزندان تاریکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این کتاب‌اند.

درباره مارگرت هدیکس

مارگرت پیترسن هدیکس در سال ۱۹۶۴، در شهر واشینگتن کورت هاوس در ایالت اوهایو متولد شد. پدرش کشاورز بود و او در مزرعهٔ پدری به دنیا آمد و بزرگ شد. او در دانشگاه میامی، در رشتهٔ خبرنگاری و داستان‌نویسی تحصیل کرد و برای کودکان و نوجوانان کتاب‌های متعددی نوشت.

خانم هدیکس هم‌اکنون به همراه همسر و دو فرزندش در شهر کولومبوس ایالت اوهایو زندگی می‌کند.

بخشی از کتاب در دل بارن‌ها؛ فرزندان تاریکی؛ جلد چهارم

لوک بالای پله‌های ورودی مدرسهٔ هندریکس نشست. اسمیتز گرانت هر دقیقه ممکن بود از راه برسد و لوک زودتر در نقشش فرورفته بود.

لوک به خودش گفت برادرم توی راهه. من خیلی ذوق دارم. طاقت نمی‌آوردم داخل بشینم و منتظر بمونم. اگه من اولین نفر نبینمش، دق می‌کنم.

هیچ‌چیز بیش از این حرف‌ها دور از واقعیت نبود. آقای هندریکس کم مانده بود لوک را تهدید به تیرباران کند تا او را از ساختمان بیرون بکشاند. تا جایی که به لوک مربوط می‌شد، با کمال میل حاضر بود هیچ‌وقت چشمش به اسمیتز نیفتد.

یعنی ممکن بود؟ اگر لوک همان موقع برمی‌گشت داخل و قایم می‌شد و هرطور شده کاری می‌کرد تا همیشه از اسمیتز دور بماند چه؟ کلاس‌هایشان حتماً باهم فرق داشت. لوک می‌توانست برنامهٔ کلاسی پسر را بفهمد و مطمئن شود که مسیرشان هیچ‌وقت به هم نمی‌خورد. لوک یک‌عالم تجربهٔ قایم‌موشک‌بازی داشت.

البته برای دوری از اسمیتز باید قید غذا خوردن را هم می‌زد. تمام پسرها همیشه دور هم در سالن غذاخوری غذا می‌خوردند. درضمن به نظر لوک بعید بود آقای هندریکس به او اجازه دهد جای دیگری غذا بخورد.

خودش هم نمی‌خواست. تمام دوستانش در سالن غذاخوری غذا می‌خوردند. چیزی که او واقعاً می‌خواست این بود که اسمیتز از همه جدا بیفتد و مخفی بماند. البته در صورتی که حتماً باید در هندریکس می‌ماند.

لوک از وقتی از وجود اسمیتز باخبر شده بود، شاید برای بار هزارم با خودش فکر کرد آخه چرا باید بخواد بیاد اینجا؟

لوک چشمش را به مسیر دراز و پرپیچ‌وخم ورودی دوخت. اتومبیل تیره‌رنگی از دروازهٔ مدرسهٔ هندریکس عبور کرد و پشت انبوهی از درخت‌ها ناپدید شد. دوباره پدیدار شد و به‌سمت مدرسه سرعت گرفت. دل‌ورودهٔ لوک درهم پیچید.

اتومبیل جلوی مدرسه کنار زد. به‌درازی یک تراکتور و یک واگن علوفه روی هم بود. پنجره‌هایش، هر ده پنجره‌اش، دودی بودند. برای همین هم لوک نمی‌توانست تشخیص دهد که پسری داخلش نشسته و به همان دقتِ لوک، او را نگاه می‌کند.

وای، نه. اگر پدر و مادر اسمیتز هم آمده بودند چه؟

لوک تا قبل از آن فکر اینجایش را نکرده بود. وحشت در رگ‌هایش دوید. نمی‌توانست هر سه گرانت را یکجا ببیند. از طاقتش خارج بود.

درِ سمت راننده آهسته باز شد؛ چنان نرم و روان که انگار لولاها همه روغن‌کاری شده بودند. لوک نفسش را نگه داشت، منتظر ماند تا ببیند چه‌کسی قرار است بیرون بیاید. یک لنگه چکمهٔ واکس‌خورده پا به بیرون گذاشت، و بعد لنگهٔ دوم که از اولی هم برّاق‌تر به نظر می‌آمد. بعد مردی قدبلند با ظاهری اشرافی، یونیفرمی سرمه‌ای‌رنگ و کلاهی شق‌ورق راست ایستاد. یونیفرم دور مچ و یقه‌اش بافت طلایی داشت، لبهٔ کلاه هم همین‌طور. اگر می‌گفتند از طلای واقعی، از فلز ناب است لوک باورش می‌شد.

مرد چرخید و قدم‌رو، مثل سربازها، به‌سمت دیگر اتومبیل رفت. در دیگری را باز کرد و دستش را پیش برد و گفت: «قربان؟»

پس این آقای گرانت نبود. خدمتکار بود؛ راننده.

لوک دید که دستی رنگ‌پریده از اتومبیل بیرون زد و دست راننده را چسبید. بعد پسری پیاده شد. لوک از روی عکس اسمیتز گرانت او را شناخت.

لوک به هر زحمتی که بود موفق شد پایش را وادارد تا از پله‌ها به‌سمت اتومبیل پایین برود. آقای هندریکس برای او روشن کرده بود که لوک باید برای دیدن اسمیتز ذوق‌وشوق نشان دهد. باید بلافاصله به‌طرفش بدود. اما مغز لوک از پاهایش سریع‌تر پیش می‌رفت.

وقتی رسیدم بهش چی‌کار باید بکنم؟ باهاش دست بدم؟ یا... وای، نه. اگر گرانت‌ها از اون خانواده‌هایی باشن که همدیگه رو بغل می‌کنن چی؟

لوک سر پلهٔ اول به تلوتلو خوردن افتاد، اما سریع دوباره تعادلش را به دست آورد. به نظر خودش که راننده و اسمیتز اصلاً متوجه نشدند. نگاهشان به‌سمت لوک نبود. لوک پایش را با یک متر تمام فاصله از پسر کوچک‌تر روی زمین گذاشت، اما مجبور شد گلویش را صاف کند تا اسمیتز رویش را به‌سمت او برگرداند.

لوک با حالتی معذب گفت: «سلام، اوممم، داداش.»

با تردید دست راستش را بلند کرد تا اگر اسمیتز مایل بود باهم دست بدهند. یا اگر اسمیتز به‌قدر کافی جلو می‌آمد و دستش را باز می‌کرد، لوک احتمالاً می‌توانست بازوانش را در وضعیتی شبیه به در آغوش کشیدن دور اسمیتز بپیچد. البته اگر مجبور می‌شد.

اسمیتز جنب نخورد.

چشمان خاکستری‌رنگ سردش مستقیم به لوک نگاه کرد؛ انگار درون لوک را نگاه کرد. برای لحظه‌ای وحشتناک لوک ترسید که اسمیتز او را تحویل نگیرد، شاید حتی فریاد بکشد: «این پسر شیاده! اون اسم برادر واقعی من رو دزدیده!» بعد اسمیتز نگاه خیره‌اش را دزدید و زیر لب گفت: «سلام، لی.»

لوک نفسش را بیرون داد، به‌زور توانست جلوی خودش را بگیرد و آهی از آسودگی نکشد.

اسمیتز به راننده نگاه کرد.

پرسید: «چمدون‌هام؟»

راننده گفت: «بله قربان.» و پشت اتومبیل رفت.

لوک دست راستِ تا نیمه دراز شده‌اش را رها کرد تا دوباره پهلویش آویزان شود. واضح بود که اسمیتز نمی‌خواهد دست لوک به او بخورد. وقتی اسمیتز نگاهش به راننده بود، لوک جرئت کرد و از پشت‌سر او داخل اتومبیل را دید زد. می‌خواست اگر آقا و خانم گرانت هم آمده بودند، خودش را آماده کند.

اسمیتز گفت: «نیومدن.»

لوک از جا پرید. «هان؟»

اسمیتز گفت: «مامان و بابا. علاقه‌ای نداشتن من رو تا اینجا همراهی کنن.» وقتی این حرف را می‌زد آن‌قدر پرافاده به نظر رسیده بود که لوک دلش خواست مشتی حواله‌اش کند.

لوک گفت: «آهان. خب، چرا باید بیان؟» داشت نهایت تلاشش را می‌کرد تا خودمانی به نظر برسد، همان‌طور که با برادران خودش رفتار می‌کرد. برادران واقعی‌اش.

اسمیتز گفت: «به‌خاطر من. چون ممکن بود بخوان با من خداحافظی کنن.»

sana
۱۴۰۲/۰۱/۳۱

خوب بود فقط نمیدونم ادامه داره یا نه چون تهش باز موند این جلد داستانش هیجان و معمای بیشتری داشت من خوشم اومد

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۷/۱۶

از بد به بدتر... «لوک گارنر»، بچه ی سومی که وجودش غیر قانونی است، دوازده سال اول عمرش را مخفیانه گذرانده و با استفاده از هویت «لی گرانت»، چهار ماه گذشته را در مدرسه ی پسرانه ی هندریکس و کنار

- بیشتر
Parimah_zarabadi
۱۴۰۲/۱۱/۱۴

کتاب و داستان عالی بودن منتهی چیزی که ناشران محترم **باید** درک کنن اینه که یا مجموعه ها رو کامل توی کتابخونه بذارن، یا اصلا نذارن!

☆...○●arty🎓☆
۱۴۰۳/۰۵/۰۵

بیشتر ژانر معمایی به کار گرفته شده بود🙃 مجموعه کاملا جذابی هست و هیجان و جذابیت خودش رو در تمام جلد ها حفظ میکنه و باعث خستگی نمیشه🙂 فقط اینکه بعد از جلد چهارم همچنان این مجموعه کتاب ادامه داره که فعلا

- بیشتر
کاربر ۱۱۱۷۹۰۵
۱۴۰۲/۱۰/۰۶

چرا جلد بعدیش نمیاد؟

کاربر ۱۴۲۰۶۰۹
۱۴۰۲/۰۷/۲۶

لوک گارنر بچه غیر قانونی و راوی داستان بعد از چند ماه تازه داشت به آرامش وتعادل میرسید که بهش خبر میدن برادرش داره میاد به همون مدرسه که خودش هست و این خبر غیر منتظره لوکو بهم میریزه،ماجراهایی پیش

- بیشتر
Daniel Parker
۱۴۰۱/۰۱/۰۶

سلام کسی میدونه ادامه اش چیه؟

Alireza Ahmadiyan
۱۴۰۰/۰۸/۳۰

عالی بود فقط چرا تهش باز بود می تونست خیلی بهتر تهش رو ببنده مثلا می گفت توی همون مهمونی مخ رییس جمهور رو زد

کاربر ۳۸۱۳۰۷۳
۱۴۰۱/۰۲/۰۶

طاقچه باید این کتاب رو کلا از سیستم خودش حذف کنه جلد اولشم عین همینه همش نژاد پرستی هست🤬

قدری از سبزی‌های لزج را مستقیم روی پیراهن اسمیتز پاشیده بود. و اسمیتز هم با واکنشش حال لوک را بدتر کرد؛ وانمود کرد متوجه نشده است و مثل یک سیاستمدار با بچه‌ها چپ و راست دست داد.
☆...○●arty🎓☆
تری با حالی گرفته شانه‌ای بالا انداخت. «نمی‌دونم. من فقط کاری رو که می‌گن انجام می‌دم.» گاهی لوک دلش می‌خواست شانه‌های تری را بگیرد، تکانش دهد و فریاد بکشد: «خودت فکر کن! چشم‌هات رو باز کن! یه‌کم زندگی کن!»
☆...○●arty🎓☆
گفت: «نه ممنون. مامان همیشه می‌گفت ‘تو همه‌چیزخواری.’ بابا یه زمان به شوخی می‌گفت ‘هرچی که لی رو اول نخوره، لی می‌خوردش.’ من همچین آدمی نیستم.»
☆...○●arty🎓☆
«وقتی یه چیزی عادلانه نباشه، هر آدمی هم که یه‌ذره شعور داشته باشه باهاش می‌جنگه. درسته؟»
☆...○●arty🎓☆

حجم

۱۴۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

حجم

۱۴۵٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۷۲ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان