دانلود و خرید کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها پم مونیوس رایان ترجمه آیدا عباسی
تصویر جلد کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها

کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها

امتیاز:
۴.۶از ۵ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها

کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها داستانی از پم مونیوس رایان با ترجمه آیدا عباسی است. این کتاب درباره رازی است که در زندگی مادر مکس پنهان شده است و حالا مکس، با تمام وجودش تلاش می‌کند تا از آن خبردار شود. 

انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها

مکس به همراه پدرش در سانتا ماریا زندگی می‌کند. روستای محل زندگی آن‌ها یک قلعه قدیمی دارد که مانند تمام قلعه‌های قدیمی، هزاران داستان و شایعه درباره‌اش وجود دارد. 

بعضی‌ها می‌گویند این قلعه پناهگاه روح مردمی است که در روزگار سخت از ظلم حاکم شهرشان فرار کردند و اینجا پناه گرفتند و هنوز هم هستند. اما بعضی‌های دیگر می‌گویند آن‌هایی که در این قلعه پناه گرفتند، دزد و قاتل بودند. 

یک روز که مکس همراه پدرش آن دور و اطراف مشغول گشت و گذار است، نام مادرش را می‌بیند. در بین نام‌هایی که روی دیواره قلعه حک شده است. چه رازی در این ماجرا پنهان است؟

کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

همه نوجوانان از خواندن داستان مانیانالند، سرزمین فرداها لذت می‌برند. 

بخشی از کتاب مانیانالند، سرزمین فرداها

دنبال هم که افتادند، مکس به حرف‌هایی که آن پسر زده بود، فکر کرد. احساسی که داشت، غم نبود. پوچیِ به‌خصوصی بود که پشت نقابی از پنهان‌کاری مخفی شده بود. نقابی که هیچ‌کس نمی‌خواست آن را بردارد. نه پاپا، نه بوئلو، نه همسایه‌ها یا معلم‌هایش. آن‌ها چه می‌دانستند که او نمی‌دانست؟ مکس دنبال آن پسر می‌دوید و صدای آن کلمات در سرش می‌پیچید... بیچاره... بی‌مادر... بی‌ارزش...

بعد از آن، وقتی با بوئلو و پاپا به خانه می‌رفتند، پرسید: «چرا مادرم از اینجا رفت؟ کجا رفت؟ کِی برمی‌گرده؟»

پاپا وحشت‌زده به نظر می‌رسید. «مکس، این حرف‌ها رو از کجا آوردی؟»

مکس حرف‌های آن پسر را تکرار کرد.

پاپا ایستاد و با چشم‌هایی درمانده جلویش زانو زد. «لطفاً بفهم. من جواب همهٔ سؤال‌ها رو نمی‌دونم. نمی‌دونم اون کجاست و نمی‌دونم اصلاً برمی‌گرده یا نه.»

«هیچ دنبالش گشتی؟»

پاپا گفت: «معلومه. هیچ‌وقت دست از گشتن برنداشتم.»

«پس می‌شه ازش بخوای برگرده خونه تا با هم یه خانواده بشیم؟»

پاپا آهی کشید. گفت: «بزرگ‌تر که شدی، برات بیشتر توضیح می‌دم. ولی الان ما، من و تو و بوئلو...» دستش را روی قلبش گذاشت و ادامه داد: «...یه خانواده‌ایم.» از جا بلند شد و به راهش ادامه داد.

بوئلو دست مکس را گرفت. «این موضوع برای پدرت خیلی دردناکه. می‌تونی بفهمی؟»

مکس با سر تأیید کرد. چشم‌هایش پر از اشک شد. «ولی من هیچی از مادرم نمی‌دونم. یادم نمی‌آد...»

بوئلو گفت: «چطور بدونی؟ وقتی رفت، هنوز یه سالت هم نشده بود. وقتی هر دوتون آمادگی‌ش رو داشته باشین، پدرت چیزهای بیشتری بهت می‌گه. من باهاش صحبت می‌کنم. راضی شدی؟»

مکس با سر تأیید کرد و اشک‌هایش روی صورتش غلتیدند. «اون... اون... به‌خاطر من رفت؟ واسه اینکه من بی‌ارزش بودم؟»

بوئلو مکس را نزدیک‌تر کشید و با دستمالش گونه‌های او را پاک کرد. «بی‌ارزش؟ نه. تو ابداً دلیل رفتن هیچ‌کس نیستی. چیزی که تو همیشه به این خانواده دادی، فقط شادی بوده. اگه مادرت می‌دید چه پسر خوبی هستی، بهت افتخار می‌کرد.»

مکس به سینهٔ بوئلو تکیه داد. «هیچ‌وقت می‌بینمش؟»

«سولو مانیانا سابه۱۳. این جواب‌ها فقط جایی پیدا می‌شه که به‌اسم فردا می‌شناسیمش.»

این حرف چندان موجب آرامش خاطر نبود. ولی در تمام طول مسیر رفتن به خانه، مکس به کلمات بوئلو چسبیده بود و زیرلب می‌گفت «سولو مانیانا سابه.»

بعد از آن، موقع خواب، وقتی پاپا برای شب‌به‌خیر گفتن به اتاق مکس آمد، روی تخت نشست و گفت: «متأسفم که امروز خیلی خشن بودم.» دستی روی موهای مکس کشید و ادامه داد: «می‌دونم دلت می‌خواد دربارهٔ مادرت بیشتر بدونی. اسمش رِناتا اِستِبان کوردوباست. و... چشم‌هات به اون رفته.» بند چرمی و قطب‌نما را در دست مکس گذاشت و ادامه داد: «این مال اون بود. مال مادرش بوده. خیلی براش عزیز بود و همیشه اون رو به گردنش می‌انداخت. یه روز نتونست هیچ‌جا پیداش کنه و حسابی به هم ریخت. بعد از اینکه از اینجا رفت، من اون رو توی کمد پیدا کردم. پشت یکی از کشوها گیر کرده بود. همیشه امیدوار بودم یه روزی بتونم این رو بهش برگردونم. تا اون موقع، فکر کنم مادرت دلش بخواد پیش تو باشه.»

در آن فضای تقریباً تاریک، مکس می‌توانست پاپا را ببیند که پلک می‌زد تا جلوی اشک‌هایش را بگیرد. نمی‌خواست کاری کند پاپا بیش از این رنج بکشد. بنابراین سؤالی نپرسید. فقط دست انداخت دور گردنش.

بعد از رفتن پاپا، مکس آن قطب‌نمای نقره‌ای و علامت‌های شمال، جنوب، شرق و غربش را به‌دقت نگاه کرد. وقتی آن را برگرداند، عقربه‌های نازکش تکان‌تکان خوردند. پشت آن، طرح پرجزئیات قطب‌نمایی را حکاکی کرده بودند که هشت نقطهٔ جهتش برجسته بود. پاپا گفته بود نمی‌داند مادر برمی‌گردد یا نه. آیا مامان منتظر بود تا پیدایش کنند؟ شاید این قطب‌نما او را به‌سمت مادرش هدایت می‌کرد. هرجا که بود، مکس می‌توانست آن را به او پس بدهد. وقتی مادر او را می‌دید و می‌فهمید چه پسر خوبی است، شاید حتی به برگشتن به خانه هم فکر می‌کرد.

مکس بارها و بارها اسم او را زیرلب تکرار کرد. به این ترتیب می‌توانست بشنود که آن اسم چطور روی زبانش می‌چرخد. «رِناتا... رِناتا... رِناتا...»

حالا دیگر پوچی‌ای که مدت زیادی حس کرده بود، تبدیل به چیزی کوچک شده بود.

گمشده در دنیای کتاب ها :(
۱۴۰۲/۰۶/۰۴

مکس ، همراه پدرش در سانتا ماریا زندگی میکند. در روستای انعا قلعه ی عحیبی وجود دارد که شایعه ها و هزارداستان دارد.بعضی ها میگویند :«این قلعه پر از روح مردم ستم دیده است که از دست حاکمان ظالم به

- بیشتر
Delara
۱۴۰۰/۰۹/۱۴

بخش اول افتضاح تر از افتضاح بود، بخش دوم خوب بود، بخش سوم معمولی بود🥲 کلا زیاد باش حال نکرده ام ولی خب یه روزه خوندمش چون میخواستم تموم شه برم سر کتاب بعدی 😐 ولی برای بالای 12 سال واقعا

- بیشتر
کلمات هرگز نمی‌توانند آزارت دهند. مردم همیشه همین را می‌گویند. چماق و چوب بله، ولی کلمات نه. ولی آن‌ها سخت در اشتباه بودند.
aida
«امروز توی فکر ریو بُبینادو بودم.» مکس قصه‌اش را دربارهٔ آن افعی غول‌پیکر برای او تعریف کرد و گفت آن افعی همیشه مردد بوده و دره‌هایی ایجاد می‌کرده که تبدیل به رودخانه‌ای مارپیچ شده بودند. بوئلو سر تکان داد. «افعی‌ای که نمی‌تونست تصمیم خودش رو بگیره. شاید به همین علته که هرکی از مسیر رودخونه سفر می‌کنه، از بلاتکلیفی و دلهره ذِلّه می‌شه.»
کاربر... :)
«حقیقت داره؟» بوئلو لبخند زد. «می‌تونه حقیقت داشته باشه. همه‌مون توی زندگی با چیزهایی روبه‌رو می‌شیم که رازآلودن و هر جوری هم که به قضیه نگاه کنیم، هیچ جواب رضایت‌بخشی براش پیدا نمی‌کنیم.»
کاربر... :)

حجم

۲۳۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

حجم

۲۳۲٫۴ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۸۰ صفحه

قیمت:
۲۹,۲۰۰
تومان