کتاب خیابانی به رنگ ماه
معرفی کتاب خیابانی به رنگ ماه
کتاب خیابانی به رنگ ماه داستانی از کارن فاکسلی با ترجمه فاطمه پارسا است. این داستان درباره خانواده لنی و دیوی است که همراه با مادرشان زندگی میکنند ولی اتفاقی دردناک تمام زندگی آنها را تحت تاثیر قرار میدهد.
خیابانی به رنگ ماه در سال ۲۰۱۹ جایزه ایندیپندت استرالیا را از آن خود کرد.
انتشارات پرتقال با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب خیابانی به رنگ ماه
«لنی»، برادری کوچکتر دارد. دیوی که یک روز قشنگ تابستانی به دنیا آمده است. درست همانطور که همیشه مادرشان تعریف میکند. لنی کوچولو و ریزه میزه است اما دیوی در هفت سالگی به اندازه یک انسان بالغ است!
مادر لنی و دیوی خیلی کار میکند. آنها خیلی فقیرند و به همین دلیل مادرشان مجبور است در دو جای مختلف کار کند تا بتواند خرج زندگیشان را درآورد. با اینحال بازهم آنها به اندازه خوردن فقط یک وعده غذایی پول درمیآورند. اما اتفاق جالب و شگفتانگیز خانه آنها این است که هر هفته آخرین نسخه از یک دایره المعارف برایشان میرسد و لنی و برادرش، از این طریق شگفتیهای جهان را تجربه میکنند.
آنها دائم مشغول خیالپردازی هستند و دوست دارند تمام جهان را ببینند، اما حال دیوی کمکم بد میشود و لنی متوجه حقیقتی تلخ میشود...
کتاب خیابانی به رنگ ماه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خیابانی به رنگ ماه داستانی جذاب برای تمام نوجوانان است.
درباره کارن فاکسلی
کارن فاکسلی ۳ فوریه ۱۹۷۱ در استرالیا متولد شد. او در رشته پرستاری تحصیل کرده بود و مدت زیادی از زندگیاش را مشغول کار به عنوان پرستار بود اما در سال ۲۰۰۵ شروع به نوشتن کرد.
بخشی از کتاب خیابانی به رنگ ماه
دِیوی، شش روز بعد از اینکه نیل آرمسترانگ برای اولین بار روی کره ماه قدم گذاشت، به دنیا آمد. آن موقع هنوز تبِ راه رفتن روی ماه تند بود و مردم حسابی شلوغبازی درآورده بودند. مامان هر وقت حال و حوصله داشت، خوشش میآمد داستانهای زندگیاش را برای ما تعریف کند. روی مبل لم میداد، موهایش را باز میکرد و منتظر یک اشاره از طرف ما بود که قصهاش را شروع کند. من و دِیوی همه خاطرههایش را کلمهبهکلمه از حفظ بودیم، طوری که اگر لازم میشد، میتوانستیم خودمان هم تعریفشان کنیم؛ خاطره روزی که بابایِ مامان، بعد از فوت کردن شمعهای تولدش، در اثر حمله قلبی مُرد؛ داستان روزی که رعدوبرق دوستش، لوئیس مارتین را، که زیر باران از مدرسه به خانه میرفته، کُشت؛ داستان رودخانهای که در هفت سالگی، نزدیک بود تویش غرق شود؛ داستان اولین لباسی که با دستهای خودش دوخت، ولی چون مثل قرمز آلبالویی مامانش پوشیدن آن را قدغن کرد و قصه بشقابپرندهای که روز فرار با پیتر لِنارد اسپینک، کنار اتوبان دید.
قصه به دنیا آمدن دِیوی همیشه اینطور شروع میشد: «تو توی یه روز قشنگ تابستون به دنیا اومدی.»
حتماً از پنجره اتوبوس دیده بود که چه روز قشنگی است. میدانستم پول نداشته تاکسی بگیرد. حتماً خیابان دوم را دیده بود که توی آفتاب میدرخشیده، ابرهای پفپفیِ تابستان را، که سایهشان را پهن کرده بودند روی ماشینهایی که داشتند از زور گرما ذوب میشدند و گلهای داوودی را که توی پارک شکفته بودند و بچهها را که بستنی میخوردند.
مامان آن روز من را گذاشت پیش خانم گاسپار، توی آپارتمان شماره هفده و خودش رفت. خانم گاسپار دوتا سگ پشمالوی نارنجی داشت که اسمشان کارل و کارلا بود. آپارتمان بوی جاسیگاریِ پر از تهسیگار را گرفته بود. دورِ هرکدام از تهسیگارها یک حلقه رژ لب صورتی پیدا بود. آپارتمانش شبیه نمایشگاهی قدیمی، پر از دستمالهای زرد قلاببافیشده و قالیچههای رنگ و رورفته و چرک بود. حتی موهای نارنجی خانم گاسپار، که همیشه قلمبه بالای سرش میبستشان و مثل کندوی زنبور، یکوری روی کلهاش خودنمایی میکردند، با دکور خانه جور درمیآمدند. لباسهای دستبافش شکافته و دمپاییهای پشمالویش آنقدر چرک بودند که آدم فکر میکرد از توی آشغالها پیدایشان کرده. خانم گاسپار دوست داشت وقتی مامانم حواسش نیست، وِرد بخواند و فوت کند طرفم. با انگشت روی پیشانیام صلیب میکشید و زیر لب به زبان مجارستانی چیزهایی زمزمه میکرد.
مامان گفت: «آره! یه روز قشنگ تابستونی بود و من میدونستم تو قراره همون روز به دنیا بیای. با اینکه درد زایمانم شروع نشده بود، میدونستم. اصلاً اثری از درد زایمان نبود، ولی یه چیزی توی گوشم میگفت که باید برم بیمارستان. یه چیزی توی گوشم میگفت سینتیا اسپینک، همینحالا خودت رو برسون بیمارستان.»
من پرسیدم: «کی بود که توی گوشِت حرف میزد؟»
مامان جواب داد: «هیس! نپر توی حرفم.»
ولی من دلم میخواست بدانم. مامانم از زورِ نگرانی پوستواستخوان شده بود. موهای بلند روشنش را با نوکِ انگشتهایش شانه کرد. چشمهایش را بست. همه وجود مامانم از نگرانی و جادو ساخته شده بود.
پرسیدم: «واقعاً توی گوشِت صدا میاومد؟» فکر کردم اگر واقعاً اینطور بوده، شاید صدایی مثل صدای خشخش برگهای خشک بوده.
«گفتم ساکت لِنی، این خاطره مال خودمه. تو رو از راهرو رد کردم و بردم پیش خانم گاسپار. بعدش سوار اتوبوس شماره بیستوچهار شدم. اون صدا توی گوشم گفت سوار اتوبوس شماره بیستوچهار شو سینتیا، چون نمیره طرف بازار. مستقیم از خیابون دوم میره پایین و فقط پنج بار توقف میکنه.»
حجم
۳۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
حجم
۳۰۱٫۳ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۳۷۶ صفحه
نظرات کاربران
عالی بود...👌 پر از احساس🌺
عالی بود. ممنون از طاقچه که به بینهایت اضافه کردی ❤🏅🏅❤❤
خیلی پر احساس بود من خودم گریه ام گرفت
داستان کتاب جالب بود. اما یک ستاره ندادم چون برای من خسته کننده بود و همه ش جلو می زدم تا به آخر داستان برسم و ببینم چی میشه. اما شما اگه حوصله دارید بخونید😂😂 منظورم اینه که اگه می
کتاب بسیار عمیقی بود. احساساتی که توی کلمات و ورق های این کتاب بود،در وجودم می پیچید و در قلبم می نشست. امیدوارم لذت ببرید.
این کتاب از نظر من میتونست با قدرت بیشتری تموم بشه و خیلی جاها من با خودم می گفتم اگه اینجاش اینجوری بود خیلی قشنگ تر میشد . کتاب موضوع زیبایی داشت فراز و نشیب داستان خیلی خوب بود ولی
عالی بود
کتاب زیبایی بود .داستان بشدت احساسی داشت اما نقاط گُنگ داستان زیاد بود که یجوری انگار به عهده ی تصورات ما گذاشته شد که خودمون بفهمیم . کتابی زیبا پر از مفهوم و پر از زندگی !
می دونستم که آخر این کتاب ،دیوید از دست میره ... می دونستم که میشه با این کتاب گریه کرد... می دونستم که میشه بوی عشق رو حس کرد... می دونستم که میشه پایدارانه پای این کتاب موند... می دونستم که این کتاب
«لنی»، برادری کوچکتر دارد. بر خلاف لنی که جثه ای کوچک دارد، «دیوی»، در هفت سالگی به اندازه ی یک فرد بالغ است! مادرشان دو شغل دارد و به سختی کار میکند. با این وجود، آنها فقیرند و به جز