کتاب پرواز اسپرانسا
معرفی کتاب پرواز اسپرانسا
کتاب پرواز اسپرانسا داستانی از پم مونیس رایان با ترجمه شیدا رنجبر است. داستانی زیبا که جوایز بسیاری را برنده شده است و شجاعت و تواناییهایی یک نوجوان را نشان میدهد. تواناییهایی که در زمان بروز یک بحران، ناگهان سربر میآورند.
پرواز اسپرانسا بعد از انتشارش موفق شد تا جایزه جین ادمز برای بهترین رمان نوجوان، جایزه جودی لوپز و جایزهی پورا بلپره برای بهترین اثر روایی را از آن خود کند.
درباره کتاب پرواز اسپرانسا
اسپرانسا فکر میکند زندگیاش همیشه همین طور خواهد بود، برای او که سیزده سال زندگی کرده است، زندگی یک معنا دارد؛ بودن کنار پاپا و آبولیتا، پوشیدن لباسهای گرانقیمت و داشتن مزرعه خانوادگی بزرگی در مکزیک. قدم زدن با پاپا در زمین و گوش دادن به صدای قلب زمین که میتپد و همزمان با آن، قلب اسپرانسا را هم به تپیدن وا میدارد...
اما اسپرانسا هنوز خیلی جوان است و از مصیبتهایی که میتواند بر سرش نازل شود، خبر ندارد...
او نمیداند که قرار است به زودی پاپا را از دست بدهد و از دست دادن پاپا، فاجعهای دردناک است که زندگی او را و دنیای زیبایی که برای خودش رقم زده است، از هم میپاشاند. اما او باید بتواند راهی برای ادامه دادن پیدا کند. راهی برای جنگیدن. اسپرانسا باید بتواند از پس این شرایط سخت برآید. چون زنده ماندن خودش و ماما، همه و همه به او بستگی دارد...
پم مونیس رایان با نوشتن کتاب پرواز اسپرانسا نامزد نشان کتاب سال کالیفرنیا برای بهترین رمان نوجوان شده است.
کتاب پرواز اسپرانسا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
پرواز اسپرانسا داستانی لطیف است که همه نوجوانان از خواندنش غرق در لذت میشوند.
بخشی از کتاب پرواز اسپرانسا
میگوئل، اسپرانسا را توی باغ پیدا کرد و کنارش نشست. از وقتی پاپا فوت کرده بود، خیلی رفتار مؤدبانهای داشت، ولی کماکان با او حرف نزده بود. میگوئل با همان اسم کودکی خطابش کرد و گفت: «آنسا، کدوم رز مال توئه؟» در یکی دو سال اخیر صدایش کلفت و بم شده بود. اسپرانسا توجه نکرده بود که چقدر دلش برای شنیدن این صدا تنگ شده است. صدای میگوئل اشک را به چشمهایش آورد ولی سریع با پلک زدن جلوی جاری شدنشان را گرفت. به گلهای صورتی ریزی که با ساقههای ظریفشان از داربستی بالا رفته بودند اشاره کرد.
میگوئل مثل آنوقتها که خیلی کوچکتر بودند و همهچیزشان را به هم میگفتند با آرنج به پهلویش زد و گفت: «و مال من کجاست؟»
اسپرانسا لبخند زد و به رزی نارنجی که مثل خورشید باز شده بود و کنار گل خودش بود اشاره کرد. خیلی بچه بودند که پاپا برای هر کدامشان یک بوته کاشته بود.
«این اتفاقها یعنی چی، میگوئل؟»
«توی شهر شایعه شده که لوییس میخواد مزرعه رو هر طور شده بالا بکشه. به نظر هم مییاد که همینطوره، پس احتمالاً ما برای کار میریم ایالات متحده.»
اسپرانسا سرش را تکان داد انگار که بگوید نه. نمیتوانست زندگی بدون هوتِنسیا، آلفونسو و میگوئل را تصور کند.
« من و پدرم دیگه اتکایی به کشورمون نداریم. ما اینجا نوکر به دنیا اومدیم و هر چقدر هم که کار و تلاش کنیم همیشه نوکر میمونیم. پدر تو مرد خوبی بود. به ما یه تکه زمین کوچیک و یه کلبه داد. ولی عموهات... میدونی که به چی معروفن. همهچی رو از ما میگیرن و مثل حیوون باهامون رفتار میکنن. ما برای اونا کار نمیکنیم. کار کردن توی ایالات متحده سخته ولی دستکم این شانسو داریم که بیشتر از یه نوکر باشیم.»
«ولی ماما و آبولیتا... اونا به شما... ما به شما احتیاج داریم.»
میگوئل برگشت و به اسپرانسا نگاه کرد و گفت: «پدرم میگه تا مجبور نشیم از اینجا نمیریم. به خاطر پاپات متأسفم.»
نگاه میگوئل گرم و صمیمی بود و قلب اسپرانسا به تپش افتاد. احساس کرد صورتش گل انداخت. سرش را زیر انداخت و متعجب از این حسش ایستاد و به رزها نگاه کرد.
سکوتی آزاردهنده دیواری بینشان ساخت.
اسپرانسا زیرچشمی نگاه کوتاهی به میگوئل کرد.
میگوئل با چشمهایی پر از رنجش هنوز داشت نگاهش میکرد. قبل از اینکه از پیش اسپرانسا برود، آرام گفت: «حق با تو بود اسپرانسا، توی مکزیک، ما دو سمت مخالف یه رودخونه ایستادیم.»
***
اسپرانسا رفت بالا توی اتاقش و با خودش فکر کرد انگار هیچی سر جای خودش نیست. آرام دور تختش چرخید و دستش را روی کندهکاریهای چوبش کشید. عروسکهایی را که کنار هم روی میز توالتش چیده بود، شمرد: سیزدهتا، یکی برای هر تولدش. وقتی پاپا زنده بود همهچیز نظم داشت، مثل عروسکهایی که کنار هم ردیف شده باشند.
لباس خواب نخی بلندش را که با دست توردوزی شده بود پوشید و عروسک جدید را برداشت و به طرف پنجرهی باز رفت. به دره نگاه کرد و با خودش فکر کرد اگر مجبور شوند جای دیگری زندگی کنند کجا میروند؟ جز خواهرهای آبولیتا فامیلدیگری نداشتند، آنها هم در یک صومعه، راهبه بودند. زیرلب گفت: «هیچوقت از اینجا نمیرم.»
نسیمی ناگهانی بوی آشنای تندی را با خودش آورد. پایین و توی حیاط را نگاه کرد و دید هنوز جعبهی چوبی توی ایوان است. پاپایاهای سینیور رودریگز تویش بودند، همانهایی که پاپا سفارش داده بود و قرار بود برای تولدش بخورند. بوی شیرینی زیادِ ناشی از رسیدنشان حالا با هر باد ملایمی در هوا پخش میشد.
اسپرانسا خزید توی تختش و زیر ملافههای نخیِ توردوزیشده رفت. عروسک را بغل کرد و سعی کرد بخوابد ولی افکارش مدام به سمت تئو لوییس میرفت. از فکر ازدواج ماما با او حالش بد شد. البته ماما گفته بود نه! نفس عمیقی کشید و آرام بوی پاپایاها و خاطرههای شیرین پاپا را بو کشید.
چرا باید پاپا بمیره؟ چرا من و ماما رو تنها گذاشت و رفت؟
چشمهایش را محکم بست و کاری را کرد که هر شب سعی میکرد بکند. سعی کرد خواب ببیند،خوابی که در آن پاپا داشت آواز تولد را برایش میخواند.
حجم
۱۵۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
حجم
۱۵۱٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۹
تعداد صفحهها
۲۳۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی خوب بود من که دوسش داشتم حتی قسمت اخر کتاب طرز تهیه یه شربت و یه عروسک که در داستان بود رو هم اوردن و چند صفحه ای هم مصاحبه ی نویسنده رو نوشته بودن من داستانش رو خیلی دوست دارم
با اینکه بریدشو خوندم خوب بود
بهترین برای نوجوونا 💟 خیلی خیلی قشنگه✌
واقا کتاب خیلی خوب توصیف شده بود
برای اینکه کاملشو بخونیم حتما باید بخریمش؟ اگه راه حل دیگه ای دارید بگید
بی شک میتونم بگم بهترین کتابی بود که خوندم و بهتون خیلی چیزای قشنگی یاد میده صفحات اخرشم که چیزایی که تو کتاب درست کردنرو اموزش داد و حرفای نویسنده بود خیلی جذاب بود
کتاب خیلی خیلی خوبی هست درباره دختری به اسم اسپرانسا هست که پدرش میمیره و مجبور میشن مهاجرت کنن کتاب خیلی خیلی خوبی هست توصیه میکنم که حتما بخونیدش