دانلود و خرید کتاب صوتی پارک شهر
معرفی کتاب صوتی پارک شهر
کتاب پارک شهر نوشته هانیه سلطانپور است و با صدای اشکان عقیلیپور منتشر شده است. این کتاب داستان مردی است که در پزشک قانونی کار میکند و تأثیرات اتفاقات در زندگی آدمها را روایت میکند.
درباره کتاب پارک شهر
داستان با مرد و روایت ویژگیهایش آغاز میشود او سرگردان و بیهدف است. گاهی تنها پارک میرود، گاهی تئاتر و گاهی هم دعوا راه میاندازد. اما چیزی در وجودش هشت، او روزانه با مرگ روبهرو میشود. بارها و بارها.
نویسنده در این کتاب با فضاپردازیهای ضربهزننده و دیالوگهای درخشان، قهرمان خود و آدمهای اطرافش را میسازد. شخصیتهایی که هر کدام قصهای برای خود دارند. جوانِ داستان او در حال له شدن است و خشونت تا اعماق ذهنش پیش رفته. مرگ برایش عادی است و درعین حال نمیتواند با آن کنار بیاید. پارک شهر روایت تناقضهای ذهنی و روانی آدمهاست.
خواندن کتاب پارک شهر را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب به علاقهمندان به رمانهای ایرانی پیشنهاد میشود.
بخشی از کتاب پارک شهر
یارو بیدلیل سر جنگ داشت. پیشخدمت پردهٔ پیشخان را کنار زد و گفت «نداریم.» و برگشت پشت پرده. از پشت پرده بوی الکل میآمد.
گفتم «عددی نیستی.»
گفت «برو بابا جوجهفکلی!» و آدمهایی که سر میز نشسته بودند زدند زیر خنده.
حالم از خندهشان بد شد. گفتم «به خودکشی فکر کن گندهبَک، به دردت میخوره.»
یکهو خندهها بند آمد. همه ساکت شدند. یارو از پشت میز بلند شد. هیکل درشتی داشت. از ترس نزدیک بود بشاشم به خودم. گفتم «ماتیک سرخ بزن و لُپهات رو گُلی کن. میدونی. گاری کوپر رو اسب و زین و سیبیل و فشنگ گاری کوپر نکرد، گاری کوپر رو مرام و منشش گاری کوپر کرد.»
نمیدانم چرا این حرف را زدم و اصلاً چه ربطی داشت، اما زده بودم تو خال. خون طرف به جوش آمده بود.
گفت «اِ پس اینطوریهاست!» و آمد جلو، ایستاد مقابلم. شکم بزرگی داشت و دکمهٔ روی نافش باز بود. جُنب نخوردم. پاکت سیگارِ روی میز را باز کرد. بعد دست انداخت پشت گردنم و آنقدر محکم گردنم را تو پنجههاش فشار داد که نفسم بند آمد و در همین حال با دست دیگر سیگارهای ریختهشده روی میز را مشت کرد و چپاند تو دهانم. نفسم بوی توتون امریکایی گرفت.
گفت «مرد که نیستی هیچ، آدم هم نیستی.»
یکی از نوچههای یارو از آن طرفِ میز قر آمد و گفت «زنیکه!»
کافه از خنده ترکید. دلم میخواست بمیرم. تف انداختم تو صورتش. تفِ کلفتی بود و از دهانم درست پرت شد روی سبیلهاش و کشیده شد روی لبش. کِیف کردم. تا حالا چنین تفی از خودم ندیده بودم. اما یارو به جاش یکی خواباند تو گوشم. دست سنگینی داشت ولی دردی حس نکردم. تفی که چسبیده بود به تُک سبیلهاش، به اندازهٔ کافی تحقیرآمیز بود و دیگر چَک زدن فایده نداشت. بعضی وقتها یک کلمه، یک جمله، یک نگاه، یک تف آدم را خُرد میکند، آدم را میکُشد.
گفتم «گاو هم زورش زیاده، فهمش کم.» و از کافه زدم بیرون. باران نمنم شده بود. زیر پلک چشم راستم میزد و تخم چشمم از شدت ضربهای که تو گوشم خورده بود تیر میکشید. روی یکی از نیمکتهای کنار خیابان نشستم. جمعه بود. خیابان خالی بود. شهر خالی بود. کارتنخوابی که گوشهٔ پیادهرو زیر رواق یک مسجد خوابیده بود داشت مثلاً ترانهٔ فرهاد را میخواند.
«جمعهها خون میباره… جمعهها خون جای بارون…»
مثل مداحها گریه میکرد.
گفتم «من امروز مادرم رو خاک کردم.» و باهاش زار زدم.
زیر کارتن جنرالالکتریک مچاله شده بود و گاهی حتی عربده هم میکشید. بلند شدم. شهر چنان خالی بود که آدم میترسید. آنسوی میدان فردوسی، نئونهای زرد و آبیِ یک ساندویچفروشی تو تاریکی دلسرد خیابان نور میپاشید. نای راه رفتن نداشتم. صاحب ساندویچی کرکرهٔ مغازهاش را پایین کشید، سوار یک وسپای قرمز شد و تو پیچ میدان گم شد. ساعت از ده گذشته بود. پول زیادی تو جیبم نمانده بود. خسته بودم. سرم درد میکرد. راه افتادم سمت جمهوری. جمهوری هم خالی بود اما سینماگلخانه هنوز باز بود. کارگرها، لوتیهای جامانده از سال پنجاه و هفت، همراه تخمهچیهای اردبیلی، جلوِ درِ سینما توی پیتحلبی آتش درست کرده بودند. آخرین سانس فیلم تقاطع وحشت ساعت یازده شروع میشد. یک بلیت گرفتم و وارد سینما شدم. هوای سالن داغ بود و بوی فلافل و چیپس میداد. فیلم که شروع شد، صدای چیپس خوردن هم قطع شد. چشمهام را بستم و فقط یک لحظه، آخرهای فیلم، از خواب بیدار شدم.
زمان
۸ ساعت و ۸ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۹۳٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۸ ساعت و ۸ دقیقه
حجم
۱ گیگابایت, ۹۳٫۷ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
خوب بود
داستان ضعیفیه،فضاسازی ها خیلی ابتدایی و ناقص هست،نویسنده فضای داستان رو به زور میخواد سیاه کنه،در کل نکته مثبتی ندیدم.