دانلود و خرید کتاب صوتی همین امشب برگردیم
معرفی کتاب صوتی همین امشب برگردیم
کتاب صوتی همین امشب برگردیم مجموعه داستانهای کوتاه و جذاب نوشته پیمان اسماعیلی است. داستانهای این مجموعه روایتهایی با چاشنی ترس است که شما را با خود همراه میکند. کتاب صوتی همین امشب برگردیم با صدای اشکان عقیلیپور و اطهر کلانتری منتشر شده است.
درباره کتاب همین امشب برگردیم
این کتاب مجموعه پنج داستان غافلگیر کننده است. در این داستانها، یکی از ویژگیهای اصلی داستانهای نویسنده، ترس و هراس را در جایجای کتاب میتوان شنید. هر داستان در فضای خاصی اتفاق میافتد و خواننده را با غافلگیریهای خودش، میخکوب میکند.
کتاب همین امشب برگردیم برنده اولین دوره جایزه ادبی احمد محمود شده است. علاوه بر این در نظرسنجی مجله تجربه در سال ۱۳۹۵ هم به عنوان بهترین مجموعه داستان سال انتخاب شده است.
شنیدن کتاب همین امشب برگردیم را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
اگر از خواندن داستان کوتاه لذت میبرید، کتاب همین امشب برگردیم لذتی خاص به شما هدیه میکند.
درباره پیمان اسماعیلی
پیمان اسماعیلی متولد ۱۳۵۶ است. تحصیلاتش را در رشته مهندسی برق در دانشگاه علم و صنعت آغاز کرد و فعالیت ادبیاش را از سال ۱۳۷۹ با روزنامههایی چون بهار، شرق، اعتماد و مجلاتی چون همشهری ماه، به صورت نوشتن نقد یا انجام مصاحبه آغاز کرد. او تا کنون توانسته برای مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» جایزهٔ روزی روزگاری، مهرگان، گلشیری و منتقدان و نویسندگان مطبوعات را دریافت کند. از آثار دیگر این نویسنده میتوان به مجموعه داستان «برف و سمفونی ابری» و «همین امشب برگردیم» اشاره کرد.
بخشی از کتاب همین امشب برگردیم
مهندس کمالی هم سرزده آمده بود و چپچپ نگاهی انداخته بود به یونس. کمالی را نمیشناخت آن موقع. به بختیاری گفته بود «چهارچشمی حواست به این بندوبساط باشد. چیزی اینجا گم شود یعنی دزد بختیاری بوده. یا این رفیقت بوده. حواست جمع است؟» که خیلی سنگین آمده بود به یونس. خیلی.
آنطرف خط کسی جواب سریاس را نمیداد و سریاس هم کلافه بود. از تُفی که توی کانال مترو انداخت معلوم بود. یا از نقنقی که زیرلب میکرد. «این که جواب نمیدهد!»
«باید جواب میداد یعنی؟ خب فردا عید است ناسلامتی. من از کجا بدانم کجا رفته؟!»
«مگر نگفتی الان توی ترمینال است؟ تازه، این فقط نوشته رسول. از کجا معلوم شمارهٔ این قاسمدهی باشد؟»
«حوصله سر میبری بهعلی. خودم تا یک ساعت دیگر پیداش میکنم میگذارمت پشت گوشی. خلاص؟»
یونس روی تخت گوشهٔ اتاق نشست و زل زد به تلویزیون که برنامهٔ کودک پخش میکرد. تلویزیون برفک داشت و صداش را بسته بود. صدای برفک حواسش را پرت میکرد. بوی گچ تازهٔ اتاق نگهبانی هم گلوش را خارش میانداخت. یا بوی رنگ تازهای که به جعبهکلید روی دیوار زده بودند.
«شب را کجا بمانم حالا؟ فایده ندارد دوباره برگردم شهریار.»
«شب را همین جا بمان خب. من گرفتار بختیاری شدم تو گرفتار قاسمدهی. قسمت بوده حتماً.»
«کدام قسمت؟ گیجبازی درنیاورده بودی الان کرمانشاه پی بدبختی خودم بودم. گرفتارم کردی جانِ یونس.»
سریاس پوزخندی زد و از جیب کتش تسبیح شاهمقصود دانهدرشتش را کشید بیرون. روی تخت، کنار یونس، ولو شد و پاهاش را انداخت روی هم.
«چهقدر داریم تا دوازده؟»
یونس تنبل و کُند بند ساعت را دور مُچش چرخاند تا عقربهها را بخواند.
«جلسه قرار است تشریف ببری سر ساعت دوازده؟»
«تو اصلاً میدانی بختیاری چهطوری مُرده؟ کسی باور نمیکند سکته کرده باشد.»
یونس پاهاش را جمع کرد توی سینه و یک نگاه به سریاس انداخت. بعد نیمخیز شد و آب دماغش را دو سهبار پشتسرهم کشید بالا.
«از سرما سکته کرده. شبها یک باد سردی از این تونل تو ایستگاه میزند که یخ میزنی.»
«نه، از این چیزها نیست. به اصغر بدرهای گفته بود که یک چیزی توی تونل میبیند. درست ساعت دوازده. قسم هم خورده بود.»
«مثلاً چی؟»
یونس زل مانده بود به دهن سریاس و منتظر بود. سریاس به تسبیح چرخی داد و زیرچشمی یونس را پایید. انگار خوشش میآمد یونس را اینجوری منتظر بگذارد.
«پیکان. سفید یخچالی.»
زمان
۳ ساعت و ۳ دقیقه
حجم
۴۱۹٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
زمان
۳ ساعت و ۳ دقیقه
حجم
۴۱۹٫۹ مگابایت
قابلیت انتقال
ندارد
نظرات کاربران
با احترام به نظر من حتی یکی از داستانها کمی هم جالب نبود.