کتاب صدای شکستن می آمد
معرفی کتاب صدای شکستن می آمد
کتاب صدای شکستن می آمد جدیدترین داستان جمال میرصادقی، نویسنده مشهور و استاد داستاننویسی ایرانی است که در نشر آواهیا به چاپ رسیده است.
درباره کتاب صدای شکستن می آمد
داستان صدای شکستن میآمد داستان آدمهایی است که به واسطه کار و زندگی با یکدیگر پیوند خوردهاند و این پیوند میان آنها، به نوعی محکم شده است. پیوندی که گاهی ممکن است برایشان دردسرساز شود و گاهی راه موفقیت را نشانشان بدهد.
در این داستان با دختران و پسران خبرنگاری آشنا میشویم که بعد از یک روز کاری و حضور در یک مصاحبه با یکی از مسئولین، برای صرف ناهار به رستوران میروند و حالا که عکسشان در روزنامه منتشر شده است، خانوادههایشان از این موضوع شاکی شدهاند. اما این فقط گوشهای از این داستان است...
کتاب صدای شکستن می آمد را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
صدای شکستن می آمد را به تمام دوستداران ادبیات داستانی معاصر پیشنهاد میکنیم.
درباره جمال میرصادقی
جمال میرصادقی، نویسنده ایرانی، ۱۹ اردیبهشت ۱۳۱۲ متولد شد. او دانشآموخته دانشکده ادبیات و علوم انسانی دانشگاه تهران است و تا کنون بیش از چهل جلد کتاب، رمان، داستان بلند و نقد ادبی و مجموعه مقالات، از او منتشر شدهاست. رمانهای او به زبانهای آلمانی، انگلیسی، ارمنی، ایتالیایی، روسی، رومانیایی، عبری، عربی، مجاری، هندو، اردو و چینی ترجمه شدهاند.
بخشی از کتاب صدای شکستن می آمد
پرویز در نامهای که برایش فرستاده بود، گفته بود:
«اینجا زندگیمان مال خودمان است، هرجور بخواهیم زندگی میکنیم. تو هم اگر بیایی زندگی خودت را میکنی با کمک بچهها مجلهای راه انداختم و زندگیم میگذرد. دارم باغ آلبالو چخوف را کار میکنم و نمایشنامهای هم نوشتم، بعد از باغ آلبالو آن را به صحنه میآورم. چرا آنجا ماندهای؟ اینجا هم میتوانی بنویسی و داستانهایت را توی مجلۀ من چاپ کنی و توی رادیوهای فارسی اینجا کاری پیدا کنی، هیچکس در اینجا بیکار نمیماند. فخری. توی یک مدرسۀ ایرانی کار گرفته...»
پری نوشته بود:
«اینجا ایرانیها زیادند. چینیها و خاوردوریها اینجا را پُر کردهاند و از اروپای شرقی هم آمدهاند. در کانادا از همه قوم و ملّتی جمع شدن، آدم میانشان احساس غریبی نمیکند. من توی شرکتی کار میکنم که با خاورمیانهایها داد و ستد دارد. از ایران فرش و خشکبار وارد میکند. تو هم اگر بیایی اینجا برایت کاری تو شرکت پیدا میکنم. چرا میخواهی عمرت را تلف کنی؟»
از نسترن خبری نداشت. صدایش توی گوشش مانده بود:
«اومدی اونجا بهم زنگ بزن.»
زنگ بزند که چه؟ برای چه به او زنگ بزند. وقتی از پری شنید که با پسرداییش ازدواج کرده، حالش بد شده بود. به خانه آمد و افتاد. حق با مسعود بود.
«زنِ آسمانجُلی مثه تو بشه که چی؟ پسرداییاش پولداره. ارث بابا بهش رسیده، میتونه هوسهای رنگ وارنگشو برآورده کنه.»
خبرها را نزهت دخترخالهاش به او میداد. دختر همسایهشان که با نسترن دوست بود، به او گفته بود:
«سالی دو، سه بار سفر میکنه به فرانسه. لوازم آرایش و لباسهاش از اونجاست، حمام آفتابش در ساحل نرماندی. شوهره تو مُشتِشه.»
میخندید.
«خانمچهات خوشه خوشه.»
«ول کن دیگه بابا حالا که دیگه رفته.»
«اینها همینن دیگه آآآ... قاآآآ... تا یه چاقترشو پیدا میکنن، همه چیزو از یاد میبرن، منم که همیشه تورو میخواستم و توقعی ازت نداشتم، منو گذاشسته بودی کنار و به اون زنیکۀ حشری چسبیده بودی. نتیجه شو دیدی آآآ... قاآآآ؟»
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
حجم
۷۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۱۸ صفحه
نظرات کاربران
اوایل کمی شخصیتها گم بودند کم کم تو عمق داستان غرق میشید