دانلود و خرید کتاب آینه های بی کران زارا هوشمند ترجمه زیبا گنجی
تصویر جلد کتاب آینه های بی کران

کتاب آینه های بی کران

معرفی کتاب آینه های بی کران

کتاب آینه‌ های بی‌ کران، نوشته زارا هوشمند، زندگی منیر شاهرودی فرمانفرمائیان، نقاش و گردآورنده هنر مردمی است. این اثر با ترجمه زیبا گنجی و پریسا سلیمان‌زاده منتشر شده است.

درباره کتاب آینه‌ های بی‌ کران

منیر شاهرودی فرمانفرمائیان ۱۶ آذر ۱۳۰۱ در قزوین چشم به جهان گشود و ۳۱ فروردین ۱۳۹۸ در تهران از دنیا رفت. او نقاش بود و به گردآوری هنرهای مردمی مشغول بود. او در هشت سالگی به تهران آمد. از کودکی به نقاشی کشیدن علاقه‌مند بود و تصمیم گرفته بود به پاریس برود. اما در همان روزها با منوچهر یکتایی آشنا شد و ازدواج کرد. این آشنایی مسیر زندگی او را تغییر داد. از اروپا به نیویورک رفت و در در مدرسه طراحی پارسونز در رشته تصویرسازی مُد و دانشگاه کرنل در سالهای ۱۳۲۷ تا ۱۳۳۰ به تحصیل پرداخت. 

منیر شاهرودی فرمانفرمائیان با اندی وارهول آشنا شد و دوستی بهم زد و تا سال‌ها باهم همکاری می‌کردند. بعدها، وارهول یکی از تابلوهای سیلک اسکرین مجموعه مریلین مونرو را به منیر هدیه کرد.

چند سال بعد از منوچهر یکتایی جدا شد و با ابوالبشر فرمانفرمائیان ازدواج کرد و تصمیم گرفت تا نام او را به عنوان نام هنری خود برگزیند. منیر فرمانفرمائیان در سال ۱۹۵۸، در جشنواره دوسالانه ونیز، پاوین ایران موفق شد تا مدال طلا انفرادی را از آن خود کند. او زندگی پر فراز و نشیبی داشت و سختی‌های بسیاری را از جمله مصادره خانه و اموال، مهاجرت دوباره به آمریکا و .. پشت سر گذاشت اما در عین حال موفق شد تا افتخارات بسیاری برای ایران بیافریند. 

زارا هوشمند در کتاب آینه های بی کران، به زندگی این زن هنرمند ایرانی پرداخته است و مخاطبان را به دل داستانی جذاب و زیبا می‌برد که زندگی او را به تصویر کشیده است. 

کتاب آینه‌ های بی‌ کران را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب آینه های بی کران را به تمام علاقه‌مندان به خواندن کتاب‌های زندگینامه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب آینه‌ های بی‌ کران

توی راه بازگشت به خانه، نصرت ملامتم کرد: «با شتر که آن‌طور رفتار نمی‌کنند. نباید سربه‌سر حیوان‌ها گذاشت.» هنوز هم زانوهایم بی‌رمق بودند و اصلاً حوصلهٔ شنیدن نطق گوهربار او را نداشتم؛ به‌نظرم عاقلانه‌تر آن بود که با شترجماعت دهان به دهان نشوی. نصرت خردمندانه دستی به چانه‌اش کشید و گفت: «شاید بهتر باشد صدایش را پیش مادرت درنیاوری، شتر دیدی ندیدی، چون جفت‌مان می‌افتیم توی هچل.»

باید پند نصرت را آویزهٔ گوشم می‌کردم، چون یک بار هم از روی یک کینهٔ دیرینه سربه‌سر یکی از گربه‌های ننه گذاشتم که بعدش هر دومان پشیمان شدیم. خصومت بی‌هیچ نیت بدی شروع شد. من بچه‌های آن گربه را روی رختخواب‌های اضافی توی انبار پیدا کردم. ننه پنجره‌ای را برای رفت‌وآمد گربه باز گذاشته بود. همین که از تشک‌ها بالا رفتم تا به بچه‌گربه‌ها نگاهی بیندازم، گربهٔ مادر خشمگین با پنجول‌های باز و با جیغی که آدم را زهره‌ترک می‌کرد، از پنجره پرید روی من. درحالی‌که از روی تشک پایین می‌سریدم، خواستم آن را از خودم جدا کنم، اما بدجوری خراش برداشتم.

انتقام‌جویی من یک بازی طولانی بود که هفته‌ها ادامه داشت. هرجا گربه می‌رفت، دنبالش پشت این پرده و آن پرده قایم می‌شدم و با صدای نازک و رقت‌آمیزی میومیو می‌کردم. می‌خواستم فکر کند یکی از بچه‌هایش را دزدیده‌ام، او هم انگار باورش شده بود؛ به‌هرحال مدام در جستجو بود و هرچه بیشتر او را دنبال خودم می‌کشاندم، گیج‌تر می‌شد.

پس از مدتی، دور بعدی شروع شد. از صرافت بچه‌گربه‌بازی افتاده بودم و یک حیوان دیگر هوش و حواسم را برده بود. یک روز بعدازظهر که همه به‌جز من خواب بودند، دور حوض حیاط می‌پلکیدم. یک تشت مسی را به آب انداختم و پاروزنان با آن قایق کوچکم به راه افتادم. خیلی کند پیش می‌رفتم، تا اینکه از قضا یک جوجه سار بال‌بال‌زنان نشست روی لبهٔ موزائیک حوض، در دسترس من. آن را گرفتم و با اینکه تشت چپه شد و توی آب افتادم، ولش نکردم. صدای پر از هیجانم تمام اهل خانه را بیدار کرد. همان‌طور آب‌چکان، وارد خلوتگاه پدرم شدم که هنگام قیلوله ورود به آن ممنوع بود، تا خبر بدهم جوجه گرفته‌ام.

بالاخره جاروجنجال خوابید و حضور پرندهٔ کوچولو برای اهل خانه جا افتاد. جایش توی یکی از اتاق‌های خالی طبقهٔ بالا بود و من او را به اتاق‌نشیمن می‌آوردم تا بقیه ببینند. به قالی بزرگ نوک می‌زد و جیک‌جیک‌کنان در آن باغ دستبافت ورجه‌وورجه می‌کرد. همهٔ خانواده به او انس گرفته بودند؛ من که عاشقش بودم و هر روز همین که از مدرسه می‌آمدم، بلافاصله برای دیدنش به طبقهٔ بالا می‌دویدم. اما یک روز ننه جلوی مرا گرفت و من از قیافه‌اش خواندم خبری شده.

گربه زهرش را ریخته بود. به هیچ ترتیبی آرام نمی‌شدم، چنان هق‌هق می‌کردم که اصلاً نشنیدم حسن گفت می‌خواهد گربه را به سزای عملش برساند. من یکریز هق‌هق می‌کردم و او رفقایش را خبر می‌کرد، من هق‌هق می‌کردم و آنها توی خرابهٔ کنار خانه‌مان چوبهٔ داری علم می‌کردند. نمی‌دانستم او تا این حد در تصمیمش جدی است تا اینکه غرش شوم حلبی بزرگی که به‌عنوان طبل استفاده می‌کردند برخاست که خبر از فرا رسیدن زمان اعدام می‌داد. بدوبدو رفتم و سر بزنگاه رسیدم و دیدم گربه بی‌حرکت از طناب حلق‌آویز است. برگشتم و دوان‌دوان فریاد زدم «گربه را دار زدند!» هیچ‌کس حرفم را باور نکرد. آن روز پایان غم‌انگیزی داشت. دو تا مرگ، سوگواران بسیار، برادرم هم به سزای عملش رسید، منتها مناسب‌تر و ملایم‌تر از آنچه خودش انجام داده بود.

neginyp
۱۴۰۰/۱۲/۰۷

کتاب عالی بود،متن روان و جذاب،مدام دوست داشتم ادامشو بخونم،مدام سرچ میکردم... همه ی کتاب جالب بود بجز قسمت انقلاب!تند تند ورق زدم و رد شدم!

تسنیم8میم
۱۴۰۱/۰۴/۲۳

برای معرفی یک کتاب هیچ چیز بدتر از انتخاب بریده ای غمگنانه و آزار دهنده نیست و این سوء انتخاب به بهترین وجه انجام گرفت🤦🏼‍♀️ اعدام سبعانه ی گربه ای که از غریزه ی خدادادی اش پیروی می کند!!!! واقعاً از این

- بیشتر
کاربر ۲۱۱۲۲۶۷
۱۴۰۱/۰۲/۱۹

یک زندگی متفاوت ،پرتلاطم ، پرکار ، و خستگی ناپذیر از یک زن مدرن ایرانی ( مدرن نسبت به زمان خود) و اینکه هیچ شباهتی به زندگی تکراری و بسته ی مذهبی و فرهنگی ما نداره .ارزش وقت گذاشتن رو

- بیشتر
کاربر ۱۷۹۹۲۰۲
۱۴۰۱/۰۱/۲۴

بسیار عالی و خواندنی لذت بردم

sara
۱۴۰۲/۰۵/۰۶

عالی بود به نظر من خودمو جای خانم منیر گذاشتم هر لحظه‌

کاربر ۳۱۸۳۹۱۳
۱۴۰۱/۰۴/۲۳

بسیار جذاب و خواندنی بخصوص برای علاقمندان به تاریخ و فرهنگ

اما پیوندها همچون درختان تاک آهسته‌آهسته رشد می‌کنند، جوانه می‌زنند و وقتی عطایش را به لقایش می‌بخشی و کوچک‌ترین امیدی نداری، به بار می‌نشینند.
neginyp
برای سرکشی به کارخانهٔ کوکاکولا عازم آبادان می‌شد، می‌رفتیم. معمولاً یکی دو هفته در خانه‌ای که از شرکت نفت اجاره کرده بودیم، می‌ماندیم. واقعاً خیلی مضحک بود چون شیشه‌های کوکاکولا جایی پر می‌شد که هنوز آب آشامیدنی بهداشتی نداشت، برای همین ابول تصمیم گرفت کارخانهٔ دیگری برای تولید کلر جهت تصفیهٔ آب راه بیندازد. او بیشتر به چشم‌انداز آیندهٔ کشور برای توسعهٔ اقتصادی اهمیت می‌داد و چنین برنامه‌هایی را با ذوق و شوق پی‌گیری می‌کرد.
neginyp
همین‌طور که نمونه کارهایم را ورق می‌زد، گفت «می‌توانی از فردا کارَت را شروع کنی. کار شما ترکیب است. ما به شما هفته‌ای هشتادوپنج دلار می‌پردازیم.» الهی شکرت. نمی‌دانستم ترکیب چی هست، اما مطمئن بودم اگر دهانم را ببندم و چشم‌هایم را باز کنم، به‌زودی می‌فهمم.
neginyp
بعد از یک هفتهٔ تمام ساختن و لعاب دادن و پختن، حاصل کارم شد دوتا کاسهٔ نه‌چندان جالب و کج‌وکوله، درحالی که پسرک بغل دستی من چهل پنجاه تا کاسه درست کرد که چقدر هم بی‌نقص بودند. من همچون بچه‌ای در یک روز بارانی گِل‌بازی می‌کردم و از لغزیدن گل رس زنده میان دست‌هایم و از شره کردن گل‌وشل بازوانم احساس خوشی داشتم. دلم می‌خواست بدانم که آیا پسرک بغل دستی من با آن‌همه جدیت، هنوز هم از کار با گل لذت می‌برد یا نه، یا اینکه آن حس هم با کسالت کار روزانه و زیر بار حس وظیفهٔ نان‌آور بودن خشک شده
neginyp
برای اولین بار متوجه شدم که تاریخ در تصرف اشیای معمولی است و کوچه پس‌کوچه‌های زادگاهم آن را در خود جای داده است.
neginyp
همان‌طور که پدرم همیشه می‌گفت، نه امیدی به اصلاحات سریع بود و نه امیدی به قهرمانی از جناح‌های مختلف. دگرگونی وقت می‌بُرد و تحصیل و...
hamtaf
یادم رفته بود آرایشم را پاک کنم. چادر سر کردن با سرخاب‌وسفیداب نشانهٔ هر چیزی بود غیر از نجابت.
hamtaf
آموختم که گناه می‌تواند از دیوارهای منطق بالا بیاید و هیچ لزومی ندارد مذهب به آن دامن بزند.
hamtaf
عابری با صدای بلند و کشدار فریاد می‌زد: «فردا! فردا! فردا!...» یعنی چه؟ با خود گفتم امروز که این‌قدر عجیب است، حالا خدا به دادِ فردایمان برسد. بعدش میزبان توضیح داد که یارو بلیط بخت‌آزمایی برای قرعه‌کشی روز بعد را می‌فروخته است.
hamtaf
فقط این دستگیرم شد که رسم امریکا این است: محبوبیت نشانگر موفقیت است، معیارش هم این است که تقویمت پر از کلمهٔ قرار ملاقات باشد.
hamtaf
در فارسی آرتیست یعنی بازیگر سینما. با تمام احترامی که برای بازیگران گرانقدر سینما قائلم، به زن هرزه هم آرتیست می‌گویند. هرگز آن همه احساس حقارت نکرده بودم!
hamtaf

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۶ صفحه

حجم

۱٫۱ مگابایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۳۹۶ صفحه

قیمت:
۱۹۰,۰۰۰
تومان