دانلود و خرید کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج غلامرضا معصومی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج اثر غلامرضا معصومی

کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج

معرفی کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج

کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج نوشته غلامرضا معصومی است. این کتاب روایتی جذاب است که از ابتدای داستان شما را میخکوب می‌کند و با خود همراه می‌کند. کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج را نشر چشمه منتشر کرده است.

درباره کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج

داستان درباره افسر پلیسی است که روش‌های خاص خشونت‌آمیز خودش را دارد، او افراد زیادی را به زندان فرستاده است اما حالا برای انجام کاری خودش باید به زندان برود، زندانی که تعدادی از زندانی‌ها را خودش دستگیر کرده است و این اتفاق کم خطر نیست. در لحظه ورود راوی به زندان همه چیز به هم می‌ریزد زندانی‌ها او را به یاد می‌آورند او تلاش می‌کند ودش را شوفااژکار ساده معرفی کند ولی یکی از زندانی‌ها شبانه بالای سرش می‌آید و به او چاقو می‌زند. با فلاش بک به گذشته برمی‌گردد تا داستان به زندان افتادنش را بگوید.

خواندن کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب عقب گرد یک پیاده شطرنج

«قانون اول و آخرِ بند: با کسی سرشاخ نمی‌شی. اسمت تو ردیف ۲۵۸ ثبت شده؛ شماره‌ت رو صدا کردم گیج نزن، بلند بگو من! حالا برو... تخت اسدجنازه خالیه، دیروز اعدامش کردن.»

پتو و ملافه را بغل می‌زنم بروم که وکیل بند رو به مرد چشم‌مغولی می‌گوید «امشب، شب اول قبرشه. از فردا ببرش نظافت دست‌شویی‌ها.»

مرد با آن چشم‌های ریز و گودافتاده‌اش، مثل خری که به نعل‌بندش نگاه کند، نگاهم می‌کند.

«به‌جاش یک قوطی مایع سفیدکننده می‌فرستادن، بیشتر به درد می‌خورد.»

تختم طبقه‌ی دوم کنار دیوار است. روی دیوار، کنار بالشم، عکس دختربچه‌ای هفت‌هشت‌ساله با موهای خرگوشی که از مجله‌ای بریده شده لبخند می‌زند. بالای سرش نوشته شده «اگر فرزند دختر می‌خواهید...» پتو و ملافه را هم می‌گذارم زیر سرم. تازه چشم بسته‌ام که یکی از توی سالن بند داد می‌زند «برف، داره برف می‌آد.»

چند نفر داخل سلول از تخت‌ها بالا رفته‌اند و از دریچه‌ی کوچک، چشم به آسمان دوخته‌انـد. لق‌لق دمپایی‌ها تـوی سالن بنـد بـه صدا درآمـده؛ دوبـه‌دو می‌رونـد طرف هواخوری به‌دیدن اولین برف سال. پهلوبه‌پهلو می‌شوم و چشم‌هایم را می‌بندم. توفان نوح شروع شده. توی خواب سردم است. حس می‌کنم زیر برف دراز کشیده‌ام که با ضربه‌ای به پشتم چشم باز می‌کنم؛ دخترِ روی دیوار، لبخند موذیانه‌ای دارد که برای سن‌و‌سالش کمی زود است. برمی‌گردم؛ پسری بالای سرم ایستاده. می‌شناسمش. چند لحظه به من خیره می‌ماند ولی حواسش جای دیگری است. مثل خواب‌زده‌ها می‌گوید «باورم نمی‌شه، خواب‌هام داره تعبیر می‌شه!»

لابد یکی از جاهایی که فراموشی به نفع آدم است، همین زندان است. سعی می‌کنم خودم را مثل او گیج نشان بدهم.

می‌گوید «عشق، مسئولیت، زندگی!»

گمانم ادای حرف زدن مرا درمی‌آورد. می‌گویم «بله؟»

«منِ احمق با حرف‌های چرندی که تو پشت تلفن زدی به‌ت اعتماد کردم و دختره رو آوردم... خودش با من فرار کرده بود، ولی گزارشِ تو همه‌چیز رو عوض کرد. نوشتی آدم‌ربایی...»

دو سه نفر کنارمان جمع شده‌اند. یکی که پستی و بلندی‌های صورتش شبیه سطح ماه است به سیگار پُک‌های عمیق می‌زند و انگار به جای من عرق شرم از پیشانی او جاری است. همان‌طور که روی تخت دراز کشیده‌ام ازش می‌پرسم «هنوز برف می‌آد؟» ولی پسر ول‌کن نیست.

«یک ساله که این تو هستم، فقط به خاطر اعتمادِ من و دختره به حرف‌هات. الان اون ازدواج کرده ولی من...»

می‌گویم «ولی من همین امروز اومده‌م و‌قراره فردا با سند آزادم کنن...» که حرف تو دهنم یخ می‌بندد.

مرد کوتوله و چهارشانه‌ای حلقه‌ی معرکه را می‌شکافد. این یکی را خوب می‌شناسم: بهروز‌ستم؛ ولی نباید بلند شوم. سرش با من که روی تخت دراز کشیده‌ام سربه‌سر است. دست می‌گذارد زیر چانه‌ام، مثل دکتری که بخواهد گواهی فوت کسی را امضا کند، با چشم‌های بی‌روح نگاهم می‌کند. خم می‌شود و آرام بغل گوشم می‌گوید «اشهدت رو بخون.»

بوی نفسش می‌زند زیر دماغم؛ انگار سنگ بزرگی داخل چاه توالت انداخته باشند. چند نفر هم دوربین انداخته‌اند توی صورتم و سعی می‌کنند راز عاشقانه‌ای را که بهروز‌ستم در گوشم می‌خواند بشنوند. دست از زیر چانه‌ام برمی‌دارد و رو به تماشاگران داد می‌زند «ناکس مأموره! تو خونه‌ی خودم، پیش زن‌و‌بچه‌م این دستم رو چنان پیچوند که به دست‌و‌پاش افتادم... به‌ش التماس کردم... پیش پسرم ازش لگد خوردم...»

بلند می‌شوم و روی تخت می‌نشینم. نگاهم توی پستی و بلندی‌های صورت مرد سیگاری متوقف می‌شود. بهروز‌ستم برمی‌گردد طرفم.

«الان بیشتر از ده نفر این‌جان که به دست توِ نکبتی تو این بندن. تو این خراب‌شده هم دست از سرِ ما برنمی‌داری؟ اومدی گزارش ببری برای رییس‌رؤسات؟»

می‌گویم «من شوفاژکارم.»

نظرات کاربران

سیّد جواد
۱۴۰۰/۰۳/۲۶

کتاب ۴۰۹ از کتابخانه همگانی ، در مجموع خوب بود و خواندنی. ان شاءالله کارهای بعدی نویسنده پخته تر شوند.

Mehran
۱۴۰۲/۰۹/۰۱

خوب بود

بریده‌هایی از کتاب
مشاهده همه (۱)
تو تاریخ، تو کتاب‌ها به ما ظلم شده، همیشه تو سایه‌روشن بودیم، عین پیاده‌ی شطرنج، بود‌و‌نبودمون دست بازیکن‌های آماتور بوده. کسی روی افکار و احساسات‌مون زوم نکرده... تمام هیبت ما هم به لباس‌های رنگی و دست‌وپاگیرمون بوده. تو شعرها محتسبِ نتراشیده‌ای بودیم مقابل مستان حاضر‌جواب و شوخ‌و‌شنگ، یا داروغه‌ای که شریک دزده... بعد شدیم شُرطه‌ای که با باطوم تو سر جماعت می‌زد و به قول تو فقط دستور اجرا می‌کرد. مثل پیاده‌ی شطرنج... نمی‌تونستیم عقب‌گرد کنیم. ولی حالا اوضاع فرق کرده. عیبی نداره که متهمی رو که دستگیر می‌کنیم و براش پرونده می‌نویسیم قلباً دوست داشته باشیم و باور کنیم که بیشتر از اون، کسانی مقصرن که آزادانه دارن بیرون می‌چرخن. مهم‌تر این‌که متهمی که مقابل ماست ممکن بود خود ما باشیم...»
m-a

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳ صفحه

حجم

۱۲۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۹۳ صفحه

قیمت:
۲۰,۰۰۰
تومان