کتاب اوکاشا
معرفی کتاب اوکاشا
کتاب اوکاشا نوشتهٔ سارا تاجدینی است و نشر برج آن را منتشر کرده است.
درباره کتاب اوکاشا
رمان اوکاشا روایتگر زنی به نام شوکاست که در آخرین روزهای دههٔ سوم عمرش با اتفاقاتی مواجه میشود که مجبور میشود روند عادی زندگیاش را تغییر دهد تا بتواند از این آشفتگی عبور کند. در این راه سوالات زیادی برایش پیش میآید که باید پاسخ همه را خود بهتنهایی پیدا کند.
شوکا در ماجرایی در جنگل، خون و لزجی را به چشم میبیند که باعث میشود باقی زندگیاش پسازآن، به داستانی تمامعیار دربارهٔ عدالت تبدیل شود. این کتاب در ژانر روانشناختی و جنایی قرار دارد و در قسمتهایی از آن خواننده را میخکوب خود میکند.
خواندن کتاب اوکاشا را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
خواندن این کتاب را به دوستداران رمان فارسی، بهویژه ژانر روانشناسی و جنایی پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب اوکاشا
آدم همیشه فکر میکند بالاآمدن یعنی حرکت صعودی بهسمت نور، روشنایی و اینجور چیزها. دستکم منیکی که تابهحال اینطور فکر میکردم. اما حالا، با اینکه تا سر جاده بالا آمدهام، هنوز خبری از نور نیست. توی تاریکیای گیر افتادهام که شبیه باتلاق، لزج و چسبناک است. میخواهد قورتم بدهد و تفالهام را تف کند میان ذرههای غبارآلود مه.
توی راه، وهم دیوانهام کرده بود. همهاش منتظر بودم از پشت سر صدای قهقههٔ اجنه و شیاطینی را بشنوم که صدایم میکنند تا برگردم، که پشت سرم را نگاه کنم و تا ابد طلسم شوم؛ مثل اورفئوس که خریت کرد و پشت سرش را نگاه کرد و آن نامردهای دنیای مردگان هم کم نگذاشتند و بیلاخ حوالهاش کردند. حالا بنشین تا زنت را بهت بدهیم! مگر به خواب ببینی! اما باز لااقل اورفئوس پی زن عزیزکردهاش راه افتاده بود آن پایینها؛ ارزشش را داشت. من چی؟
حالا دارم فکر میکنم چیزهای بدتر از تاریکی هم هست. همیشه بد، بالای بد بسیار است. مثلاً این سرمای تمامنشدنی که رد تیز و ناسورش خط انداخته روی پوستم، روی تمام تنم، یادگاری آن زمهریری است که با من آمده توی دنیای زندهها. درست است که از سرازیری جهنم بالا آمدهام، اما هیچ مطمئن نیستم هنوز زنده باشم. آنها نباید گذاشته باشند جان به در ببرم. هیچ نمیتوانم بفهمم چطور میشود خودشان را تماموکمال نشانم بدهند و بعد ولم کنند.
اما درد باید علامت زندگی باشد. سعی میکنم روی درد تمرکز کنم. باید دردها را توی ذهنم کنار هم بچینم تا بفهمم هرکدام به کجای تنم وصل است. نزدیکتر از همه درد گلوست. انگار تیغ ماهی توی گلویم گیر کرده، بسکه میسوزد. باید بهخاطر جیغهای یکبندی باشد که کشیدم. منی که تا حالا اینجور جیغ نزده بودم؛ اینقدر که بدم میآید از آن صدای زیر و گوشخراش زنانه. آن پایین اما بهجای همهٔ روزهای عمرم هوار زدم. اصلاً همهچیز آنجا فرق میکرد. هیچچیزش شبیه دنیای واقعی نبود.
زور میزدم اعصاب آن دو نفر را خرد کنم و حالشان را بگیرم. کار دیگری که از دستم برنمیآمد. صدایم برای خودم هم غریبه و آزاردهنده بود؛ شبیه زوزهٔ حیوان زخمیای در دل جنگل که صدایش جوری پخش میشود که شکارچی، حیران میماند از کدام طرف باید ردش را بزند. جیغها کاری هم بودند. باعث شدند یکیشان با لگد بخواباند توی شکمم. کدامشان بود؟ سربروس یا سمور کور؟ یادم نمیآید. گلوله شده بودم توی خودم. هجوم یکبارهٔ درد نمیگذاشت بفهمم. صدای بدوبیراهگفتنش اما، بم و خشدار توی گوشم میپیچید. همان لحظه فهمیدم صدایش را هرجا بشنوم، میشناسم.
هرچه مسیر را بالاتر آمدم، سیاهی غلیظتر و پرملاطتر شد؛ مثل چای کیسهای ارزانقیمتی که فراموش کرده باشی از توی لیوان آب جوش درش بیاوری؛ همان طور ماسیده و با بوی تند پوسیدگی. بو از درختها بود. انگار هزار سال عمر کرده بودند، با آن ریشههای کتوکلفتشان که میرفت زیر پایم و دو متری بالا میپریدم. دائم خیال میکردم جانوری چیزی از لای پاهایم میگذرد؛ پاهایم، با آن درد غریب گزندهای که از میانهٔ رانها شروع میشد و عین مته بالا میرفت و لالوهای تنم را سوراخ میکرد.
تا به اینجا برسم، صدباری لنگ زدم و سکندری خوردم. جاهایی که شیب کم میشد میایستادم به خستگیدرکردن. میخواستم زودتر از آن جهنم مهگرفتهٔ سیاه خلاص شوم با آن بوی مداوم زباله. هی راه را گم میکردم. فقط میدانستم باید از صدای هیسهیس رودخانه که از پایین جنگل میگذشت، دور شوم. آنقدر دور خودم چرخیدم تا جاده پیدا شد، آنهم با صدای سنگین و خاکآلود ماشینی که میگذشت و رد دور چراغهای قرمز خطرش. کامیون بود به گمانم.
حجم
۳۸۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۳۸۵٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
درخشان برای یک نویسنده کار اولی
من دو سالی هست که با طاقچه همراهم این اولین نظر من راجع به یه کتابه وقتی دیدم اولین کتاب این نویسنده محترم هم هست به فال نیک گرفتم واقعا کتاب خواندنی وپر محتوایی بود نسبت به نویسنده هایی که
داستان خوبی بود ،پخته بود بااینکه کار اول نویسنده اش است ولی قهرمان داستان بعضی وقتها روی اعصاب بودبا کارهای نسنجیده ای که میکرد،به نظر من اگر بجای راوی شخص اول از دانای کل (سوم شخص مفرد)استفاده میشد بهتر بود(البته
شوکا دختری تحصیلکرده ولی از خانواده ای نامتعارفه که در پی انتقام یک حادثه ی تلخ با آدمهایی مواجه میشه که البته تا آخر داستان معما باقی میمونن من از خوندنش واقعا لذت بردم، نمیتونستم زمین بذارمش قلم و توصیف نویسنده بقدری