کتاب سه روز و یک عمر
معرفی کتاب سه روز و یک عمر
پییر لومتر در کتاب سه روز و یک عمر گام در راه داستایفسکی بزرگ و شاهکارش «جنایت و مکافات» گذاشته است، جنایتی که بدون نیت و قصد قبلی انجام میشود، زندگی فردی را که سرشت آدمکشی ندارد، برای همه عمر بهم میریزد و در کنار او خانوادههای دیگری هم در آتش عمل نابخردانه او میسوزند.
این اثر را با ترجمه خوب پرویز شهدی میخوانید.
درباره کتاب سه روز و یک عمر
داستان از سال ۱۹۹۹ شروع میشود. در استان باول فرانسه و در شهری کوچک. یک پسربچه دوازده ساله خیلی تصادفی بچه همسایه را در جنگلهای نزدیک خانه به قتل میرساند. او از ترس خودش را از دید مردم پنهان میکند و رفتارش هم باعث شک کسی نمیشود. اما مرگ آن پسر همچنان او را تعقیب میکند. بعد از گذشت یک دهه، آنتوان برای زندگی به پاریس میرود او حالا یک پزشک جوان است که نامزد کرده و به آیندهاش امیدوار است. سفری پیش میآید و آنتوان با نامزد خود به خانهای میرود که از آن متنفر است. آنجا نامزدش باردار میشود. نامزد آنتوان اصرار دارد به دلیل بارداریاش به سرعت ازدواج کنند.... در همین ایام جسد کودکی که ده سال پیش به قتل رسیده بود پیدا میشود و این موضوع پرونده ات قتل را دوباره باز میکند. ترسهای قدیمی به سوی آنتوان هجوم میآورند و او حالا مجبور است با گذشتهاش روبرو شود.
خواندن کتاب سه روز و یک عمر را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم
علاقهمندان به رمانهای جنایی مخاطبان این کتاباند.
درباره پییر لومتر
پییر لومتر نویسنده و فیلمنامهنویس فرانسوی است که جایزه گنکور را به دست آورده و در دنیا او را با رمانهای جناییاش میشناسند. او متولد آوریل ۱۹۵۱ شهر پاریس است و قبل از این که به نویسندگی روی بیاورد معلم ادبیات بوده است اما حالا تمام وقتش صرف نوشتن رمان و فیلمنامه میشود. «بهامید دیدار در آن دنیا» از آثار معروف این نویسنده است که آن هم با ترجمه پرویز شهدی به چاپ رسیده است.
بخشی از کتاب سه روز و یک عمر
مردها هنگام بیرونآمدن از کلیسا، همدلانه دستی روی شانهٔ آقای دِمِد میگذاشتند و حرفهایی معمولی را که در چنین موقعیتهایی بهکار میروند کنار گوشش زمزمه میکردند. برنادت بیآنکه به کسی نگاه یا اعتنا کند، چشم به جلو دوخته، راهش را در پیش گرفته و بهسوی خانهشان رفته بود. اما دخترشان والانتین روی پیادهرو مقابل ایستاده بود و شرکتکنندگان در مراسم از خودشان میپرسیدند منتظر چیست. دختر جوان با بیاعتناییای حسابشده، دستهایش را در جیبهای کتش فروبرده و به جمعیت که کلیسا را ترک میکرد چشم دوخته بود.
آنتوان دلپیچهٔ شدیدی داشت، میترسید، هیچکس را نداشت با او صحبت کند، بهطرز وحشتناکی خود را تنها مییافت. راهش را برای رفتن به خانه از دیگران جدا نکرده و همراه با جمعیت حرکت میکرد.
تئو همراه با گروه همیشگیاش، با شایعههای جدیدی که میانشان پخش میکرد باعث میشد چشمهایشان از تعجب و ترس گرد شود. آنتوان با گامهای بلند به راهش ادامه داد. دشمنی میان او و تئو حتا در هوایی که دوروبرشان بود احساس میشد. وقتی آنتوان سرانجام از میدان بیرون برود، تئو برای بچهها سلطان دبیرستان و حتا شهر خواهد شد و دیگر هیچکس اقتدارش را به چالش نخواهد کشید.
آنتوان خود را کتکخورده، درهمشکسته و لهشده حس میکرد.
دم در حیاط که رسید، به پشت سرش نگاه کرد و مادرش را دید بازوی برنادت را گرفته و دونفری بهکندی راه میروند.
دیدن همجواری آن دو پرهیب غمگین، اثری نابودکننده در او بهوجود آورد: یکی مادری بود که به مرگ پسرش اشک میریخت و دیگری مادر قاتلی که او را کشته بود...
آنتوان وارد ساختمان شد، رایحهٔ مرغی که مادرش پیش از بیرونرفتن در فر گذاشته بود، توی خانه پیچیده بود. پای درخت ویژهٔ عید زادروز مسیح چند بستهای را که همیشه میکوشید آنتوان متوجهش نشود بهطرز نیمهپنهان گذاشته بود. چراغ را روشن نکرد، اتاق فقط از لامپهای کوچک رنگارنگی که خاموش و روشن میشدند نور میگرفت. دلش گرفته بود.
پس از آزمایش حضور در مراسم آیینی کلیسا، چشمانداز شبزندهداری مادرانه بهمناسبت زادروز عیسا مسیح بیشتر غمگینش کرد.
خانم کورتن با وسواسی که در بهجاآوردن مراسم و آیینهای روزمره داشت، بهویژه مراسم شب زادروز عیسا مسیح و سال نو، کمتر رویدادی برایش از قلم میافتاد و این مراسم را موبهمو مانند همهساله برگزار میکرد. آنچه در طول سالها برای آنتوان شادمانیای صمیمانه و سادهدلانه بهنظر میرسید، اکنون بهصورت مراسمی تشریفاتی و یا شاید هم گونهای ادای تکلیف درآمده بود. باید گفت حالا بهنظرش بهطرز ملالآوری طولانی میآمد. ابتدا مراسم را در کانالِ یک تلویزیون میدیدند، بعد ساعت دهونیم شام میخوردند و سپس نوبت ردوبدلکردن هدیهها میرسید... خانم کورتن هیچگاه تفاوتی میان عید زادروز مسیح و سال نو قایل نشده و هردو را همواره به همان صورت و با دادن هدیههایی شبیه به هم برگزار میکرد.
آنتوان رفت به اتاقش تا هدیهای را که برای مادرش خریده بود بیاورد. خود این کار هم که هر سال هدیهای متفاوت برای او تهیه کند، بسیار دشوار بود. بستهای را از گنجهاش بیرون آورد، اما یادش نمیآمد چه چیزی در آن است. روی برچسبی طلایی که به آن زده شده بود، این کلمهها خوانده میشدند: «فروشگاه توتون، بلیت بختآزمایی، هدیه، شمارهٔ یازده، کوچهٔ ژوزف مرلن»، این برچسب مربوط به مغازه آقای لومرسیه بود که در ویترین سمت چپ در ورودیاش، کاردها، ساعتهای شماطهدار، روسفرهای و دفترچههای یادداشت چیده شده بودند... اما آنتوان یادش نمیآمد امسال چه چیزی برای مادرش خریده است.
وقتی شنید مادرش در حیاط را باز کرد، بهسرعت از پلهها پایین رفت و بستهاش را کنار بستههای دیگر گذاشت.
خانم کورتن بالاپوشش را به جالباسی آویزان کرد و گفت:
ــ آه، ای بابا، چه ماجرایی...
حجم
۱۹۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۹۱٫۹ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
سوالی که در طول خواندن کتاب ذهن خواننده را درگیر میکند این است: چگونه در دوازده سالگی میشود آدمکش شد؟! آنتوان دوازده ساله بر اثر حادثهای پسر بچهی همسایه را به قتل میرساند و این اتفاق زندگی آنتوان و اطرافیانش
متاسفانه ترجمه اصلا خوب نبود.
داستان زیبایی بود به نظرم ترجمه روانی نداشت
نمیدونم ایراد از ترجمه بود یا خود نویسنده اینطور نوشته بود؛ متن کتاب، مخصوصاً اوایلش، مثل گزارشنویسی بود. در هر صورت، ترجمه، روان و جالب نبود. همینطور سانسور زیادی داشت و حتی متأسفانه مترجم خلاقیتی برای در لفافه بیان کردن