دانلود و خرید کتاب کوچه پس کوچه های کودکی انی ارنو ترجمه لیلی کسایی
تصویر جلد کتاب کوچه پس کوچه های کودکی

کتاب کوچه پس کوچه های کودکی

معرفی کتاب کوچه پس کوچه های کودکی

کتاب کوچه پس کوچه های کودکی نوشتهٔ انی ارنو و ترجمهٔ لیلی کسایی است. انتشارات نشانه این رمان معاصر فرانسوی را منتشر کرده است. این کتاب برندهٔ جایزهٔ ادبی «رنودو» (۱۹۸۴) شده است.

درباره کتاب کوچه پس کوچه های کودکی

کتاب کوچه پس کوچه های کودکی (La place) حاوی یک رمان معاصر و فرانسوی است که در ۱۳ فصل نوشته شده است. این رمان را متنی ساده و بی‌پیرایه و دارای ابعاد جهانی توصیف کرده‌اند. این رمان در حالی آغاز می‌شود که راویِ اول‌شخص آن، در ابتدای داستان از یک آزمون عملی می‌گوید. او این آزمون را داده و حالا از مدرسهٔ جدیدی می‌گوید که کتابخانهٔ بزرگی دارد. این راوی از احساس عصبانیت و شرم‌ساری خودش می‌گوید. او کیست و داستان چیست؟ بخوانید تا بدانید.

خواندن کتاب کوچه پس کوچه های کودکی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر فرانسه و قالب رمان پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب کوچه پس کوچه های کودکی

«به این‌جا که آمدیم، مرکز شهر ویرانه‌ای بیش نبود. حالا جای آن خرابه‌ها را ساختمان‌های کرم رنگ و مغازه‌های مدرنی گرفته بود که چراغ‌هایشان تمام شب روشن می‌ماند. شنبه‌ها و یکشنبه‌ها، تمام جوان‌های آن دور و اطراف به خیابان‌ها می‌ریختند و در کافه‌ها تلویزیون تماشا می‌کردند. زن‌های محله، برای روز یکشنبه سبد‌های خریدشان را در بقالی‌های بزرگ پر می‌کردند. پدرم بالاخره موفق شده بود نمای مغازه را الوار سفید کند و روی نرده‌ها چراغ نئون کار بگذارد. اما صاحب کافه‌هایی که یک ذره شم تجاری داشتند، دوباره به نماهای سنتی سبک نرماندی و شاه تیرهای کاذب و چراغ‌های قدیمی رو آورده بودند. عصرهایش به تا کردن رسیدها می‌گذشت. «به آن‌ها کالاهایی خواهیم فروخت که دیگر پیش شما‌ها نیایند.» هر دفعه که مغازه‌ی جدیدی در ی ... باز می‌شد، با دو چرخه می‌رفت تا اطراف آن چرخی بزند.

به هر حال موفق شده بودند تا حدی شرایطشان را تثبیت کنند. منطقه کم کم به سمت کارگری شدن می‌رفت. جای آلونک‌های قدیمی را ساختمان‌های نویی گرفته بود با حمام و دستشویی مجزا و خانواده‌های جوان و پر جمعیت کارگری با بودجه‌های اندک که در انتظارآماده شدن خانه‌های سازمانی بودند. «پولش را فردا خواهید داد. ما حساب و کتاب دستمان است». پیرمردهای قدیمی خانه‌ی سالمندان دیگر همه مرده بودند و این جدیدترها هم اجازه نداشتند شب مست برگردند. ولی در عوض مشتری‌هایی جدید سراغ پدر و مادرم آمده بودند که به شادی قبلی‌ها نبودند ولی هم تیزو فرزتر بودند هم به موقع پول‌شان را می‌دادند. به نظر می‌رسید که دیگر بیشتر صاحب یک دکان جمع و جور هستند تا کافه.

در طول تعطیلات در یکی از مناطق مستعمره‌نشین شغل معلمی پیدا کرده بودم. در پایان تعطیلات آمدند دنبالم. مادرم از دور هوهویی کرد و دستی تکان داد تا من ببینم‌شان. پدرم با پشتی اندکی خمیده قدم برمی‌داشت و به‌خاطر نور آفتاب سرش را پایین انداخته بود. گوش‌هایش اندکی بیرون زده و قرمز بود شاید چون به تازگی موهایش را کوتاه کرده بود. در راه برگشت در پیاده‌رو، روبه‌روی کلیسای جامع، با صدای بلند سر انتخاب مسیر بگومگو می‌کردند. دقیقاً عین آدم‌هایی بودند که خیلی عادت ندارند از خانه خارج شوند. در ماشین متوجه شدم روی شقیقه‌اش نزدیک چشم‌ها لک‌های زردی هست. برای اولین بار بود که دو ماه را دور از خانه در محیطی آزاد و جوان زندگی کرده بودم. پدرم پیر و شکسته شده بود. دیگر احساس نمی‌کردم حق دارم به دانشگاه بروم.

اتفاقی بسیار جزیی و بی اهمیت. ناراحتی اندکی پس ازصرف غذا. خودسرانه شربت معده می‌خورد ولی حاضر نمی‌شد پیش دکتر برود. عاقبت پس از عکسبرداری، متخصصی در شهر روآن متوجه پلیپ کوچکی در معده‌ی او شد که باید زود درش می‌آوردند. مادرم مدام سرزنشش می‌کرد که بیخود و بی جهت خودش را نگران می‌کند. احساس گناه می‌کرد که آن‌قدر برایشان گران درمی‌آمد. (آن زمان، مغازه‌دارها هنوز نمی‌توانستند از بیمه‌ی اجتماعی استفاده کنند.) پدرم مدام می‌گفت: «عجب بد بیاریی.»»

سیّد جواد
۱۳۹۷/۰۴/۲۹

کتاب پنجاه و هشتم برنامه مطالعه از طرح کتابخانه همگانی کتاب خوبی بود ، خاطرات یک دختر خانم از پدر و مادر و روابط بین آنها. حذفیات هم خیلی کم داشت و فرهنگ غرب رو خیلی خوب نشون داده بود و در

- بیشتر
elham
۱۳۹۹/۰۷/۲۱

این کتاب رو یه دهه شصتی که کودکیش تو دوران جنگ و کوپن گذشته به شدت درک می‌کنه و حس هم ذات پنداری با راوی پیدا می‌کنه کتاب کوتاه و قشنگی از جنگیدن آبرومند برای زندگی بهتر بود

❥ⓕⓣⓜⓗ❥
۱۳۹۸/۰۸/۲۶

کتاب درباره ی دختری هست که داستان زندگی پدرش رو بیان میکنه و چگونگی زندگیش و سختهایی که برای داشتن یه زندگی خوب و در آرامش کشیده... ✧✧✧ کتاب خوبی بود من دوسش داشتم ترجمه هم خوب بود👌

Raha_thranii
۱۴۰۲/۱۱/۳۰

خیلی قَشنگ بود🫠🌱

vihan
۱۳۹۶/۰۶/۰۹

خوب و دوست داشتنی بود. البته ساختار یه رمان معمولی رو که داستان پیوسته ای داشته باشه نداشت, تکه هایی از خاطرات یک دختر از پدرش بود. اختلاف فرهنگیشونو نشون میداد

faezeh rasulzade
۱۳۹۶/۰۱/۰۸

خیلیییی خوبه واقعا لذت بردم 😍😍😍 صادقانه و دلنشین...

ایران آزاد
۱۴۰۳/۰۵/۲۰

شرح روزمرگی زندگی در قرن بیستم. توصیف صحنه‌ی مرگ پدر جالب و خواندنی بود، ولی نقل خاطرات پدر که بدنه‌ی کتاب رو تشکیل می‌داد کسل‌کننده و بدون جذابیت. ترجمه چنگی به دل نمی‌زد و رد پای خودسانسوری در جای‌جای کتاب به چشم

- بیشتر
Sharareh Haghgooei
۱۴۰۲/۰۲/۲۳

گزینشی از یک نظر در سایت گودریدز: «نویسنده بدون احساس و سرد می نویسد و طول می کشد به آن عادت کنید. می‌تواند خشن و همچنین افاده‌ای به نظر برسد، اما حداقل صادقانه می نویسد. کتاب از پاراگراف‌های کوتاهی تشکیل

- بیشتر
دایه مکفی
۱۳۹۹/۰۹/۰۴

کتاب مطالب کاملا گسسته و بی نظم و ربطی داره، با اینکه کتاب کوتاهیه اما مطالعه ش انرژی زیادی میبره... از نظر محتوا هم بشدت تلخ و گزنده ست، یه دختر تمام زندگی پدرش رو زیر ذره بین قرار میده

- بیشتر
نیتا
۱۳۹۸/۰۸/۲۲

نمی دانم چرا داستان زیبایی که می توانست بازگو کننده خاطرات یک دختر از پدرش باشد، مبدل شده بود به تنفرنامه دختر از پدری که تمام تلاشش تغییر طبقه خانوادگی و ساختن آینده بهتر برای دخترش بود. ترجمه کتاب بسیار خوب

- بیشتر
روزی دختری در کلاس پنجم، عطسه‌ی بلندی کرد و دفتر مشقش از دستش افتاد. معلم که پای تخته بود، برگشت: «چقدر با شعور، واقعاً که!»
سیّد جواد
از توی ساکم، هدیه‌ای را که برای او خریده بودم، درآوردم. خوشحال کاغذ دورش را پاره کرد. یک شیشه ادوکلن بود. معذب خنده‌ای کرد، به چه دردی می‌خورد؟ بعد گفت: «بوی زن خراب‌ها را خواهم داد!» ولی قول داد ازش استفاده کند.
سیّد جواد
پدرم به استخدام شهرداری درآمد و از ده صبح تا شب، گودال‌هایی را که بمب ایجاد کرده بود خاک می‌ریخت و پرمی‌کرد. عصرها مادرم در جمع دیگر زن‌های خانه‌دار می‌نالید که «آخه این چه شغلیه!» پدرم هیچ جوابی نمی‌داد.
سیّد جواد
اجازه داشت اگر می‌خواست دندان‌هایش را که به خاطر شیره‌ی سیب کاملاً پوسیده بودند در ازای یک دوربین عوض کند.
Amin D
تصویری مطلق از محرومیت و جنگ‌زدگی: یک روز که هوا دیگر داشت رو به تاریکی می‌رفت، در ویترین کوچک مغازه‌ای، که تنها روشنایی کوچه بود، چشمم افتاد به آبنبات‌های بیضی شکل صورتی رنگی که با پودر قند پوشیده شده بودند و لای سلفون‌های‌شان می‌درخشیدند. ولی ما حق نداشتیم به آن‌ها نگاه کنیم. ظاهراً حتی تماشا کردن هم پولی بود.
سیّد جواد
تنها کتابی که پدرم می‌خواند، کتابی بود به نام دو کودک به دورفرانسه. این کتاب جملات عجیبی داشت، مثلاً: بیاموزیم همیشه با آنچه هستیم، خوشبخت باشیم. (ص ۱۸۶) زیباترین کار در دنیا، کمک به فقرا است. (ص ۱۱) خانواده‌ای که با مهر و محبت به هم پیوند خورده اند، از همه ثروتمندترند. (ص ۲۶۰) تنها چیزی که ثروت را زیبا می‌کند، توانایی آرام کردن درد دیگری است. (ص ۱۳۰) اوج علو و رفعتی که به این فرزندان فقیر داده بودند، این جملات بود.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
«خوشبختی خدایی است که با دست‌های خالی راه می‌رود ...» (آنری دو رنیه)
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
: یک روز که هوا دیگر داشت رو به تاریکی می‌رفت، در ویترین کوچک مغازه‌ای، که تنها روشنایی کوچه بود، چشمم افتاد به آبنبات‌های بیضی شکل صورتی رنگی که با پودر قند پوشیده شده بودند و لای سلفون‌های‌شان می‌درخشیدند. ولی ما حق نداشتیم به آن‌ها نگاه کنیم. ظاهراً حتی تماشا کردن هم پولی بود.
❥ⓕⓣⓜⓗ❥
در عکس عروسی‌شان، با سبیلی کوچک و لباس پلوخوریش.
Amin D
ولی با وجود همه‌ی این‌ها، پدرم گرایش ریشه‌داری داشت به این‌که خودش را خیلی ناراحت نکند. برای خودش مشغولیاتی دست و پا می‌کرد تا از مغازه دورش کنند. پرورش مرغ و خرگوش، ساختن انباری و گاراژ اضافی. آرایش حیاط را به دلخواه خودش تغییر می‌داد و سه بار چیدمان کابینت‌ها و مرغدانی را عوض کرد. همیشه دنبال این بود که یا چیزی بسازد یا چیزی را خراب کند. به قول مادرم: «به هر حال توی ده بزرگ شده دیگه، چه انتظاری داری؟»
Raha_thranii

حجم

۷۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

حجم

۷۳٫۰ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۳

تعداد صفحه‌ها

۸۹ صفحه

قیمت:
۲۱,۰۰۰
تومان