کتاب کلارا و خورشید
معرفی کتاب کلارا و خورشید
کتاب کلارا و خورشید نوشته کازوئو ایشی گورو است که با ترجمه شیرین شکراللهی منتشر شده است. این کتاب داستان ربات دوستداشتنی و جذابی است که رفتاری متفاوت از دیگر رباتها دارد. راوی داستان همین ربات است.
درباره کتاب کلارا و خورشید
کلارا ربات دوستداشتنی و مهربانی است که مانند رباتهای دیگر نیرویش را از نور خورشید میگیرد. او در یک مغازه کنار ربات دیگری به نام رزا برای فروش گذاشته شده است. رباتها فرصت دارند در مغازه برای مدت کوتاهی پشت ویترین بروند و در آنجا منتظر بمانند تا خریده شوند. این رباتها برای کودکان ساخته شدهاند. کلارا پشت شیشه منتظر است تا کسی او را بخرد اما جدای از خریده شدن برخلاف بقیه رباتها او عاشق این است که خیابان را ببیند، دوست دارد آدمها و پیاده رو را ببیند و بفهمد بقیه رباتها چهکار میکنند و چطور زندگی میکنند. او پشت ویترین میآید و چند روز بعد با دختربچهای بهنام جوزی آشنا میشود. جوزی دخرت رنگپریده و لاغری است که از داخل یک تاکسی کلارا را دیده و فهمیده او را میخواهد. این آشنایی داستان را میسازد و شخصیت کلارا را در داستان شکل میدهد.
خواندن کتاب کلارا و خورشید را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی جهان پیشنهاد میکنیم
درباره کازوئو ایشی گورو
کازوئو ایشیگورو، متولد ۸ نوامبر ۱۹۵۴ در ناگازاکی ژاپن است او نویسنده و نمایشنامهنویس انگلیسی ژاپنیتباراست. اما زمانی که فقط ۵ سال داشت به انگلیس مهاجرت کردند. ایشیگورو در دانشگاه اول در رشته فلسفه و بعد نویسندگی خلاق تحصیل کرد. او علاوه بر نوشتن رمان، داستانهای کوتاه و نمایشنامه، برای موسیقی در سبک جاز، ترانهسرایی نیز کرده است. ایشیگورو، از کودکی از ژاپن دور بوده و تا سی سالگی نیز این کشور را ندیده بود. به همین رو، فضای داستانها و سبک نوشتههایش، با بستر ادبی و فرهنگی ژاپن فاصله دارد. به همین دلیل، آثار او در حوزه ادبیات انگلیسیزبان دستهبندی میشود.
او یکبار جایزه بوکر را برای کتاب «باقیماندههای روز» برنده شده و یکبار هم برای کتاب «رهایم مکن» نامزد دریافت بوکر شده است. «غول مدفون» جدیدترین رمان او در سال ۲۰۱۵ منتشر شد که با الهام از اسطورههای اسکاندیناوی نوشته شده است. کازوئو ایشیگورو، در سال ۲۰۱۷، جایزه نوبل ادبیات را از آن خود کرد. در بیانیه اهدای این جایزه آمده است: «ایشیگورو کسی است که رمانهایش نیروی احساسی عظیمی در خود دارد و در آنها پرتگاههای آشکار حس توهمآمیز ارتباط ما با جهان نشان داده شده است.»
از جوایز او میتوان از آثار زیر نام برد
- دریافت جایزه وایتبرِد
- دریافت جایزه ادبی من بوکر
- دریافت نشان امپراتوری بریتانیا
- دریافت لقب شوالیه ادب و هنر فرانسه
- دریافت نشان خورشید فروزان
بخشی از کتاب کلارا و خورشید
من آنموقع هنوز خیلی تازهوارد بودم و نمیدانستم که چطور باید پاسخش را بدهم، بااینکه همین سؤال ذهن خودم را هم درگیر کرده بود.
بالاخره نوبت ما رسید و من و رزا صبح پا به ویترین گذاشتیم و برخلاف دو ایافی که هفتهٔ پیش اینجا بودند، سعی کردیم هیچیک از وسایل تزئینی در ویترین را نریزیم. فروشگاه هنوز باز نشده بود و فکر میکردم کرکره کاملاً پایین باشد ولی وقتی روی مبل راهراه نشستیم، دیدم پایین آن به اندازهٔ شکافی باریک باز است – حتماً مدیر وقتی داشت بررسی میکرد که همهچیز برای ما آماده است کمی آن را بالا برده بود – و نور خورشید مستطیل درخشانی تشکیل داده بود که تا بالای سکو میآمد و درست مقابل ما در یک خط صاف پایان مییافت. فقط کافی بود کمی پاهایمان را دراز کنیم تا گرمایش را حس کنیم. فهمیدم جواب رزا هرچه که باشد، قرار بود برای مدتی تمام انرژیای را که لازم داشتیم دریافت کنیم و وقتی مدیر کلید را زد و کرکره بالا رفت، نوری خیرهکننده ما را فراگرفت.
اینجا باید اعتراف کنم که من همیشه دلیل دیگری داشتم که میخواستم پشت ویترین باشم، دلیلی که هیچ ربطی به خورشید یا انتخاب شدن نداشت. برخلاف اکثر ایافها، برخلاف رزا، من همیشه مشتاق بودم که بیرون را بیشتر ببینم – میخواستم همهٔ جزئیات آن را ببینم. بنابراین وقتی کرکره بالا رفت، از فهمیدن اینکه حالا فقط یک شیشه بین من و پیادهرو بود و از اینکه حالا میتوانستم از نزدیک بسیاری از چیزهایی را ببینم که پیش از این فقط یک گوشهشان را دیده بودم، آنقدر هیجانزده شدم که لحظهای خورشید و مهربانیاش نسبت به ما را فراموش کردم.
برای اولینبار میتوانستم ببینم که ساختمان آرپیاو درواقع از آجرهای مجزا ساخته شده بود و برخلاف چیزی که فکر میکردم سفید نبود و رنگ زرد ملایمی داشت. حالا میتوانستم ببینم که بلندتر از چیزی بود که تصور میکردم – بیستودو طبقه – و همهٔ پنجرههای مشابهاش لبهای مخصوص به خود داشتند. دیدم که خورشید خطی کج روی ساختمان آرپیاو انداخته و یک طرفش مثلثی که تقریباً سفید بهنظر میرسید تشکیل شده بود و طرف دیگرش خیلی تیره بود، اگرچه الان میدانم که تمامش زرد کمرنگ بوده است. علاوه براینکه میتوانستم تمام پنجرهها را تا پشتبام ببینم، گاهی افرادی را که در داخل ساختمان ایستاده، نشسته یا در حال حرکت بودند تماشا میکردم. میتوانستم افرادی را که در خیابان از مقابلمان عبور میکنند ببینم، مدلهای مختلف کفششان را، لیوانهای کاغذی، کیفهای رودوشی و سگهای کوچک؛ اگر میخواستم میتوانستم با چشمهایم هریک از آنها را دنبال کنم که از خط عابر پیاده عبور میکردند و تا بعد از تابلوی حمل با جرثقیل و جایی که دو مرد تعمیرکار کنار یک زهکش ایستاده بودند و با دستشان اشاره میکردند به آنها دید داشتم. وقتی تاکسیها سرعتشان را کم میکردند تا عابران از خط عبور کنند، میتوانستم داخلشان را ببینم – دست رانندهای را که به فرمان ضربه میزد یا کلاهی که بر سر یک مسافر بود.
در طول روز خورشید ما را گرم نگه میداشت و رزا بهنظر خیلی خوشحال بود. ولی متوجه شدم که خیلی به چیزهای دیگر نگاه نمیکرد و چشمانش را به علامت حمل با جرثقیل مقابلمان دوخته بود. فقط وقتی چیزی به او نشان میدادم سرش را برمیگرداند و بعد جذابیتش برایش کمرنگ میشد و دوباره به تابلو زل میزد.
فقط وقتی که کسی جلوی پنجره توقف میکرد نگاهش را به جای دیگری میدوخت، مدت زمانش هم اهمیتی نداشت. در این شرایط هر دویمان همانطور که مدیر به ما آموخته بود عمل میکردیم: لبخندی «خنثی» میزدیم و نگاهمان را روی میانهٔ ساختمان آرپیاو در آن طرف خیابان ثابت نگه میداشتیم. خیلی وسوسهانگیز بود که به عابری که مقابلمان ایستاده نگاه دقیقتری بیندازیم ولی مدیر برایمان توضیح داده بود که ارتباط چشمی در این لحظات بینزاکتی است. فقط وقتی که رهگذری مشخصاً سیگنالی به ما میداد یا از پشت شیشه با ما صحبت میکرد میتوانستیم پاسخ دهیم، ولی نه قبل از آن.
بعضی از افرادی که آنجا توقف میکردند هیچ علاقهای به ما نشان نمیدادند. فقط میخواستند کفش ورزشیشان را دربیاورند و کاری با آن بکنند یا اینکه وسیلههای مستطیلیشان را فشار دهند. اما بعضی از آنها خیلی به شیشه نزدیک میشدند و به داخل زل میزدند، اکثرشان بچه بودند و در سنوسالی که ما برایشان مناسب بودیم. بهنظر میرسید که از دیدنمان خوشحال هستند. کودک با هیجان نزدیک میشد، تنها یا با بزرگترهایش، بعد به ما اشاره میکرد، میخندید، شکلک درمیآورد، به شیشه میزد، دست تکان میداد.
من خیلی زود یاد گرفتم که همزمان با زل زدن به ساختمان آرپیاو به افرادی که جلوی ویترین هستند هم نگاه کنم، هرازچندگاهی کودکی به ما زل میزد ولی اندوهی در چهرهاش بود، گاهی اوقات هم خشم، طوری که انگار ما کار بدی انجام داده بودیم. کودک بهراحتی میتوانست یک لحظه بعد رفتار دیگری داشته باشد، بخندد یا مثل بقیهشان دست تکان دهد ولی بعد از روز دوممان در ویترین خیلی زود متوجه تفاوتشان شدم.
بعد از بار سوم یا چهارمی که کودکی با این حالت به ما نزدیک شده بود، سعی کردم با رزا درموردش صحبت کنم ولی او لبخند زد و گفت: «کلارا، تو زیادی نگران میشوی. مطمئنم که آن کودک کاملاً خوشحال بود. چطور میتوانست در چنین روزی خوشحال نباشد؟ همهٔ شهر امروز خیلی خوشحالاند.»
حجم
۲۵۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
حجم
۲۵۳٫۷ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۳۰۴ صفحه
نظرات کاربران
کلارا یک "ای.آف" هست که دنیا رو از پشت پنجرهی فروشگاه میبینه. آ.فها همیشه منتظرن تا یکی بیاد اونها رو بخره و بتونن وارد دنیای بیرون بشن. اونها به عنوان دوستان مصنوعی هوشمندی عمل میکنن که وظیفه همراهی انسانهای کم
حتی اگه لازم باشه ۱۰ ستاره بهش میدم. فوقالعاده احساسی و زیبا. دنیای انسانی و رباتی رو به زیبایی تلفیق کرده بود. از نظر من موضوع بسیار بکر بود. ترجمه خیلی خوب و کاملا میتونستی خودت رو جای تک تک
کتاب در مورد داستان دختری که با یه دوستی آشنا میشه.داستان کلارا داستان بچه های امروزی است که چگونه با تکنولوژی در ارتباط هستند و رفتار آنها را در آینده بیشتر بیان می کند.این قصه را جزو قصه های تخیلی
در یک کلمه محشر. کازوئو کلا محشره.
ایده داستان درباره جهانی که رباتها در ان کارهای بسیاری انجام می دهند جذاب است و راوی، رباتی که برای دوستی و همراهی نوجوانان طراحی شده، دلنشین است، عشق نوجوانانه، روابط انسانی و تنهایی آدمها به خوبی داستان پردازی شده
ترجمشو دوس نداشتم
داستان کودکانه و تینایجری بود و فاقد عمق کافی. کشش لازم برای ادامهی مطالعه در من ایجاد نشد.
الان که صفحه ی ۲۰۰ هستم و تا اینجا فقط درگیر روابط رباطی به نام کلارا با دختری به نام جوزی هستم اصلا لذت نبردم. برعکس غول مدفون که رفته رفته جذاب تر می شد. یعنی تا آخر ما درگیر
کتاب کلارا و خورشید کتابی فوق العادس ... زندگی ما انسان ها با کلی پستی و بلندی رفتارهایمان از نظر و دید یک ربات ک به دست خود انسان ساخته شده .. رباتی ک در تمام زندگیش از بدو تولید تا انتها
🌙 داستانی از زبان یک هوش مصنوعی به نام کلارا، یک اِی.اِف (Artificial Friend). ••• اوایل داستان ، کلارا توی فروشگاه اِی.اِف هاست و توی ویترین مغازه منتظر کسیه که اون رو به عنوان دوستش بخره.. و با اومدن دختر ۱۴ سالهی لاغر