دانلود و خرید کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل کاتارینا بیوالد ترجمه لیلا کرد
تصویر جلد کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل

کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل

مترجم:لیلا کرد
دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۰از ۹۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل

کتاب‌فروشی کوچک بروکن ویل یا همیشه برای هر کسی کتابی هست و برای هر کتاب کسی اثر جذاب از کاتارینا بیوالد، نویسنده سوئدی است که لیلا کرد آن را به فارسی ترجمه کرده است.

 درباره کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل

سارا لیندکوئست، دخرتی منزوی که وقتش را در یک کتاب‌فروشی کوچک در سوئدمی‌گذراند، به دعوت دوستش، ایمی، به یک کشور کوچک و نسبتا متروک در ایالت آیووای آمریکا می‌رود. ایمی در نامه‌هایی که برای سارا نوشته تصویری از شهر بروکن‌ویل، همان شهر کوچکی که سارا به آنجا می‌رود، برایش شرح داده است. از آدم‌های اندکی که در شهر مانده‌اند نوشته و افرادی را برایش توصیف کرده است. سارا با توصیفات ایمی از بروکن‌ویل، مایل می‌شود آنجا را از نزدیک ببیند و بلاخره راهی می‌شود.

سارا فرزند بزرگ خانواده است که پیوسته با خواهر کوچکترش که دانشگاه رفته، مقایسه می‌شود و این موضوع برایش دردناک است؛ اما مسافرت پر رمز و رازش به این شهر کوچک هم برای او و هم آدم‌های اطرافش تغییراتی بزرگ به همراه دارد. سفری که باعث می‌شود او هم خودش را بهتر و بیشتر بشناسد و هم قدرت سازگاری‌اش را با دنیای پیرامونش بیشتر کند و از مهم‌ترین نقطه عطف زندگی، یعنی عشق، درک بیشتری بدست آورد...

یک داستان شگفت‌انگیز درباره تحولی که کتاب‌ها در زندگی مردم این شهر کوچک ایجاد می‌کنند. این داستان درباره ایمان به معجزه‌‌های همیشه کارساز پنهان شده در میان کتاب‌ها می‌پردازد. 

خواندن کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 اگر شما هم مثل سارا از دنیای کتاب‌ها بیش از دنیای واقعی خوشتان می‌آید، این داستان جذاب را از دست ندهید.

 درباره کاتارینا بیوالد

 کاتارینا بیوالد در سال ۱۹۸۳ در سوئد متولد شده است. او در دوران نوجوانی به صورت پاره‌وقت در یک کتابفروشی کار می‌کرد. کاتارینا عاشق کتاب است و یک کتابخانه بزگ در خانه‌اش دارد. مطالعه یکی از بزرگترین لذت‌های زندگی او است.

 بخشی از کتاب کتاب فروشی کوچک بروکن ویل

بعضی از اهالی بروکن ویل دیگر داشتند به کتاب‌فروشی جدید عادت می‌کردند و نیز به آن توریست سوئدی عجیبی که تمام روزش را آنجا می‌گذراند. کسانی که سارا را می‌شناختند حالا فقط برای صحبت با او به آنجا می‌رفتند. اما اکثریت مردم بروکن ویل و منطقهٔ اطراف جا خورده بودند که چطور یکهو آن کتاب‌فروشی و آن توریستبینشان ظاهر شده بود؟ از میان همهٔ مغازه‌هایی که ممکن بود نیاز داشته باشند، چرا یک‌نفر باید تصمیم بگیرد کتاب‌فروشی باز کند؟ و چرا باید برای این کار این‌همه راه را از سوئد به آنجا سفر کند؟

بیشترشان در حال رد شدن فقط سر تکان می‌دادند؛ بدون اینکه بدانند داشتند به دیدن یک ویترین جدید در خیابانشان عادت می‌کردند و نیز به این زن غریبهٔ بیکار که پشت پیشخوان می‌ایستاد. بعضی از آنها حتی متوجه شدند که داشتند با سردرگمی برایش سر تکان می‌دادند. او همیشه با شیوهٔ بشاش عجیبش به لبخندشان پاسخ می‌داد.

اما آن روز بعدازظهر، سارا روی یکی از مبل‌ها نشسته بود و کتاب خواندنش باعث شد دو تا از بچه‌های شهر پشت پنجره بایستند. آنها از اتوبوس مدرسه پیاده شده و در مسیر خانه‌هایشان بودند و هیچ عجله‌ای برای شروع تکالیف درسی‌شان نداشتند.

از توی خیابان خود سارا هم بخشی از ویترین به نظر می‌رسید. اسم کتاب‌فروشی با رنگ روی شیشه نوشته شده بود و سارا درست نشسته بود زیر قوس پهن حروف زردِ روشن کلمات کتاب‌فروشی درخت بلوط.

موهایش مثل پرده‌ای روی صورتش را گرفته بود و با کتابی روی پایش آنجا چمباتمه زده بود. یک دستهٔ بزرگ کتاب روی میز کنارش بود. انگشتان لاغر کشیده‌اش چنان سریع صفحات را ورق می‌زد که دو پسر از سرعت خواندنش به حیرت افتاده بودند.

این باعث شد هردو همان جا بایستند. اولش آنجا ایستادند به این امید که او سری برایشان تکان دهد یا آنها را براند، اما حالا یک ساعت گذشته بود و او حتی متوجه حضورشان هم نشده بود. وقتی سروکلهٔ جورج پیدا شد، برادر بزرگ‌تر خودش را با شکلک درآوردن برای سارا مشغول کرده بود؛ بینی‌اش چسبیده بود به شیشه.

اما حتی آن هم باعث نشد خجالت بکشند یا خسته شوند تا بگذارند بروند. چه عجیب!

جورج پرسید: «دارین چیکار می‌کنین؟» او وقتی چیزی به سارا مربوط می‌شد، کمی بیش از اندازه مراقب بود.

پسر بزرگ‌تر گفت: «می‌خواییم ببینیم چقدر می‌تونه یه‌ضرب کتاب بخونه.»

پسر کوچک‌تر گفت: «اون حتی متوجه ما هم نشده.»

جورج خم شد جلو و با دقت از پشت شیشه نگاه کرد؛ کنجکاوانه، برخلاف ذات خوبش. «شماها از کی اینجا ایستادین؟»

«یه ساعته.»

«و اون حتی یه بار هم سرش رو بلند نکرده؟»

«نُچ.»

پسر بزرگ‌تر گفت: «با اینکه من براش شکلک درآوردم.» جورج اخم کرد و از شیشه فاصله گرفت، مبادا سارا همان لحظه سر بلند کند و فکر کند او هم بخشی از این جریان بوده.

پسر کوچک‌تر جسورانه گفت: «ما این‌قدر اینجا می‌مونیم تا سرش رو بلند کنه. می‌خوایم زمان بگیریم. درسته استیون۱۹۲؟»

پسر بزرگ‌تر به نشانهٔ تأیید سر تکان داد. «من که به‌هرحال این کار رو می‌کنم. تو اگه می‌خوای برو خونه.» او این را با همان لحن بی‌تفاوتی گفت که همهٔ برادرهای بزرگ‌تر به آن متوسل می‌شدند تا خواهربرادرهای کوچک‌ترشان را به تقلید از خودشان وادارند.

اگر آنها خبر داشتند که سارا تازه با کتاب همهٔ خانواده‌ها دیوانه‌اند، اثر داگلاس کاپلند آنجا جا خوش کرده، شاید روز دیگری را برای آزمایششان انتخاب می‌کردند؛ مثلاً روزی که سارا مشغول خواندن یک زندگینامهٔ سنگین بود، یا چیز دیگری که ضرورت وقفه در آن بیشتر بود. تحت این شرایط او فقط می‌خواند و هر چند وقت یک‌بار با خودش می‌خندید یا لبخندی می‌زد.

همان‌طور که بعدازظهر به کندی می‌گذشت، جمعشان مرتب بزرگ‌تر می‌شد. زمانی‌که جِن و شوهرش از راه رسیدند، ده نفر آنجا ایستاده بودند. شوهر جِن تصمیم گرفته بود همراهش برود تا توریستی را ببیند که زنش مدام درباره‌اش حرف می‌زد و جِن با وقارِ تمام شوهرش را با خودش آورده بود. جِن از اینکه فهمید جمعیتی راهش را به کتاب‌فروشی سد کرده‌اند اصلاً خوشش نیامد. وقتی بچه‌ها همه‌چیز را برایش تعریف کردند، تهدید کرد که می‌رود داخل و با گفتن به سارا، کاسه‌کوزه‌شان را برهم می‌زند.

جِن گفت: «این رفتار درستی نیست.» معلوم نبود منظورش بیرون ایستادن بود یا تماشای سارا مثل یک حیوان سیرک، یا سدّ معبر برای ورودش به کتاب‌فروشی.

جورج موافق بود؛ اما نتوانست دست از این شک بردارد که بخشی از سرخوردگی جِن از این حقیقت ناشی می‌شد که این فکر به ذهن خودش نرسیده بود. شوهرش اعلام کرد که او هم قصد داشت آنجا بایستد و تماشا کند.


Josee
۱۴۰۰/۰۱/۰۸

. این کتاب ماجرایِ سفرِ سارا لیندکوئست از سوئد به یک شهر کوچک و تقریبا متروکه در ایالت آیووای ایالات متحده است. داستان شگفت‌انگیز تحولی که کتاب‌ها در زندگی مردم این شهر به وجود می‌آورند و ایمان به معجزه همیشه کارساز

- بیشتر
farez
۱۴۰۰/۰۷/۰۳

کتاب از منظرهای گوناگونی شبیه به سبک نویسندگی بکمن بود...زبان طنزش و انگیزه ای که به خواننده میده برای قوی بودن.برحسب اتفاق یه شخصیت در کتاب حضور داشت که بی شباهت به بریت ماری نبود،کارولین...داستان صرفا عاشقانه نبود و برعکس

- بیشتر
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
۱۴۰۰/۰۲/۰۳

کتابی‌ست دربارۀ لذت و شعف کتاب خواندن، دربارۀ آموختن از کتاب‌ها و گریختن به آنها، و حتی شاید پنهان شدن پشت آنها. دربارۀ این سؤال که کتاب‌ها بهترند یا زندگی واقعی. سارا ده سال کتابفروش بوده. دختری سوئدی که با

- بیشتر
پریسا سپیدار
۱۴۰۰/۱۰/۰۲

نمیدونم دقیقا کدوم ویژگیِ این کتاب باعث میشه بگم ازش لذت بردم! به قول خود سارا ؛ پایان خوش. اصلا مگه میشه کتاب خوبی رو دست بگیری و مطمئن نباشی حتی اگه اتفاقات غم انگیز تو کتاب بیفتن باز یه پایان

- بیشتر
فاطمه :)
۱۴۰۰/۰۵/۱۲

دلیل انتخابم سلیقه ی خوب مترجم بود، کتاب تولستوی و مبل بنفش رو عاشقانه دوسش دارم حدس میزدم این کتاب هم بیشتر از قصه ی کتاب‌ها بگه .کتاب ها حضور داشتن توی متن ولی از قصه هاشون یا حس هرکتاب

- بیشتر
فاطمه.م
۱۴۰۰/۰۵/۳۰

داستان اقامت سارا، زن جوان کتابفروش گوشه گیر سوئدی، در شهر کوچکی در آمریکا و بعد افتتاح یک کتابفروشی کوچک و سپس یافتن عشق. متن پر از ارجاع به کتابها و نویسندگان است و برای کتابخوان های حرفه ای شبیه

- بیشتر
da☾
۱۴۰۰/۱۰/۰۵

احساس می‌کنم بعد تمام شدن این کتاب چشمام اشکی شد!!واقعا قلبم به درد اومد! من واقعا توی این کتاب غرق شدم و توش زندگی‌کردم، توی‌ بروکن ویل، کنار ساکنین اونجا، توی اون کتابخونه، به عنوان سارا، عاشق تام، واقعا برام

- بیشتر
afsaneh_&_fatemeh
۱۴۰۰/۱۲/۱۸

افسانه🪴 کتابفروشی کوچک بروکن ویل سرشار از داستانِ داستان آدمایی که به مو رسیدن ولی همچنان وصلِ زندگین و فقط منتظرن منتظر یه تلنگر، یه ناجی. داستان شخصیت زیاد داره و هرشخصیت، زندگیش میتونه بشه یه کتاب جدا. بروکن ویل هم مثل بیرتاون و خانی

- بیشتر
zohreh
۱۴۰۲/۰۵/۱۱

۱۱۲. بعضی موضوعات هستن که هرچقدر تکراری و کلیشه باشن به دل می‌شینن و خسته نمیشی از خوندنشون. این کتاب یکی از هموناست. سارا اهل سوئده و تو یه کتابفروشی کار میکنه از طریق نامه‌نگاری با ایمی که تو یکی از شهرهای

- بیشتر
🅜︎🅐︎🅗︎🅢︎🅐︎🅝︎
۱۴۰۱/۰۴/۰۵

کتاب جالبی بود. خیلی دوست داشتم بخونمش ولی خیلی چیز خاصی نبود و جزو کتاب های راحت خوان بود. با خوندنش کامل تصورش میکردی و حالت دوستانه و صمیمانه بود. کتاب جوری بود انگار تو یه دورهمی روستایی و ساده و بی آلایش

- بیشتر
«بعضی وقت‌ها تقریباً آرزو می‌کنم مریض بشم، فقط برای اینکه بتونم تمامِ روز توی تختخواب دراز بکشم؛ مجبور نباشم هیچ کاری بکنم. چند روز هیچ تصمیمی نگیرم.»
da☾
«آدم‌های توی کتاب‌ها بهترن.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم این میزانِ اندوه نیست که مهم است، بلکه مهم این است که چقدرش را بتوانی تاب بیاوری.
farez
کتاب‌ها فوق‌العاده‌اند و احتمالاً در کلبه‌ای در جنگل خیلی به کار می‌آیند، اما کِیفِ خواندن یک کتاب معرکه چیست اگر نتوانی درباره‌اش به دیگران بگویی، از آن حرف بزنی و مدام از آن نقل‌قول کنی؟
ℝ𝕠𝕟𝕒𝕜
می‌دانی بدترین چیز در مورد آدم‌های وفادار چیست؟ همه همیشه به آنها می‌گویند دیگر وقتش رسیده حواسشان به خودشان باشد؛ ولی درحقیقت هیچ‌کسی نمی‌خواهد که این آدم‌ها دست از کمک به آنان بردارند. نه وقتی‌که واقعاً پای عمل پیش بیاید
farez
از شدت معمولی بودن جلب‌توجه می‌کرد.
aylin
«می‌دونی، اگه به‌خاطر حرف بقیهٔ آدم‌ها نبود زندگی خیلی ساده‌تر بود.»
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
سارا از کتاب‌فروشی آمد بیرون. فقط آنجا ایستاد، کاملاً آرام، طوری که انگار هیچ دلیلی در دنیا برای عجله کردن نداشت.
zahra eyni
با کتاب‌ها او می‌توانست هر جا و هر کسی که دلش می‌خواست باشد. می‌توانست قوی، زیبا و جذاب باشد؛ می‌توانست در بهترین لحظه بهترین جمله را بگوید و می‌توانست... چیزها را تجربه کند. چیزهای واقعی. چیزهایی که برای آدم‌های واقعی اتفاق افتاده بود.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
به خودش گفت همه‌چیز درست می‌شود.
ℝ𝕠𝕟𝕒𝕜
باید یک‌جورهایی خیال‌باف باشی تا از کتاب خواندن لذت ببری، حداقل در شروع.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
بعضی‌وقت‌ها فقط بهانه‌ای لازم داری که آزادانه اشک بریزی.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
سارا حدس می‌زد اکثر آدم‌هایی که به او فکر می‌کردند اعتقاد داشتند که کتاب‌ها برای او وسیله‌ای بودند برای پنهان شدن از زندگی. و شاید اشتباه نمی‌کردند.
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ
این میزانِ اندوه نیست که مهم است، بلکه مهم این است که چقدرش را بتوانی تاب بیاوری.
Elina Asg
«اونجا می‌خوای چیکار کنی؟» «کتاب بخونم.»
ℝ𝕠𝕟𝕒𝕜
او داشت یک بسته کتاب جدید را که تازه رسیده بود باز می‌کرد و آشکارا آنها را زیر بینی‌اش می‌گرفت و بو می‌کرد.
کاربر ۱۸۱۵۵۹۱
«یک اثر کلاسیک اثری است که همه می‌خواهند [آن را] خوانده باشند، اما هیچ‌کس نمی‌خواهد [آن را] بخواند.»
HeLeN
هنوز هم بعضی‌وقت‌ها آرزو می‌کنم در کلبه‌ای کوچک در جنگل باشم؛ با چند کتاب و رها از همهٔ بایدهای عجیبی که ما انسان‌ها از یکدیگر و خودمان انتظار داریم.
mina
روی شیشه‌های آبجو هم کلماتی بود که هشدار می‌داد بعد از نوشیدن رانندگی نکنید، اما روی کتاب‌ها حتی یک کلمه هم دربارهٔ عواقب خواندن کتاب بدون داشتن دستمال‌کاغذی نوشته نشده بود.
HeLeN
حتی آسفالت شهر هم با آدم‌هایی که کتاب‌به‌دست قدم می‌زدند، گرم‌تر و دوستانه‌تر به نظر می‌رسید
ડꫀꪶꫀꪀꪮρꫝⅈꪶꫀ

حجم

۴۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

حجم

۴۰۴٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۴۴۸ صفحه

قیمت:
۶۹,۵۰۰
۴۸,۶۵۰
۳۰%
تومان