کتاب قدیس دیوانه
معرفی کتاب قدیس دیوانه
کتاب قدیس دیوانه نوشته احمدرشا امیری است. این کتاب مجموعهای از داستانهای نویسنده است که با روایتی جذاب شما را با خود همراه میکند. داستانهای کتاب قدیس دیوانه گاه تلخ است گاه شیرین گاه پر از هیجان و تعلیق اما نکته مشترک تمام داستانها این است نمیتوانید لحظهای آن را رها کنید.
داستان دنیای تازهای از تجربیات است، انسان را از زندگی روزمره و تکراری نجات میدهد و در مسیر تازهای قرار میدهد، مسیری که در آن در زندگی شخصیتهای دیگر قرار میگیرد و میتواند با اتفاقات زندگی آنها تجربیات تازه به دست آورد. کتاب قدیس دیوانه با داستانهای جذابش شما را وارد دنیای تازهای میکند.
خواندن کتاب قدیس دیوانه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب قدیس دیوانه
تفنگ را با گیرهٔ آهنگری روی چهارپایه محکم کرده و نوک مگسک، درست زیر دایرهٔ سیاه بزرگی افتاده که خودش چند متر جلوتر، روی یک تیر چوبی کشیده است. باز به پشت تفنگ میرود تا از نشانهگیریاش مطمئن شود. هیچوقت برای نشانهرفتن اینقدر وسواس نداشته است. همیشه با اوّلین نگاه، تیرش وسط هدف میخوابید. یاد اوّلین روزهایی میافتد که با لباس سربازی ارتش، تیراندازی با تفنگ ژ ۳ را یاد میگرفت. «نوک مگسک، زیر نقطهٔ سیاه!» هنوز نگاه معنیدار فرمانده در اوّلین روز تیراندازی در خاطرش باقی مانده است؛ همان نگاهی که با خوردن اوّلین تیر وسط سیبل، روی ایرج سنگینی کرد. ایرج به خودش میآید. از همان جا که نشسته، تمام محوطهٔ انباری متروک را میپاید. میداند که بیرون ازاینجا، خیلیها دنبالش هستند؛ چون هم از ارتش فرار کرده و هم تفنگ دزدیده!
از جا بلند میشود و اینبار جلوِ چهارپایه زانو میزند. باید ریسمانها را هم بررسی کند. هر دو ریسمان به ماشه بسته شدهاند. یکی از جلوِ چهارپایه آویزان است و یکی از پشتش. آنطرف ریسمانها را به دو سنگ ترازوی دوکیلویی وصل و وزنهها را از دو طرف چهارپایه آویزان کرده است؛ یکی از پشت دارد ماشه را میکشد و یکی از جلو. این مساویبودن وزنهها باعث میشود تا ماشه سر جای خودش ثابت بماند، نه به عقب کشیده شود و نه به جلو. وقتی همهچیز را آماده میبیند، تلخخندهای ازرویِ رضایت میزند و پشتبندش آه بلند کشداری میکشد. قفسهٔ سینهاش را میمالد تا شاید دردش کمی آرام شود؛ اما این مالش ساده کجا و سنگینی آن بار درد کجا؟ آنهم دردی که خودش موجب آن شده یا فریبش دادهاند؟
ایرج ریسمان جلوِ تفنگ را از وسط یک شمع بلند رد کرده، طوریکه اگر شمع درست به نیمه برسد، ریسمان میسوزد و پاره میشود. آنوقت است که سنگ جلوِ چهارپایه به زمین میافتد، تعادل وزنهها به هم میخورد، ماشه با سنگ پشتی به عقب کشیده میشود و "آتش". ساعت چهار و نیم صبح شده. تا طلوع آفتاب یک ساعت و نیم بیشتر باقی نمانده.
کمرش را راست میکند و سیگاری به لب میگیرد. دو شبی است که خوابش نبرده. یاد زندانیهای اعدامی میافتد. آنها هم شبهای آخر را نمیخوابیدند، از دلپیچه به خودشان میپیچیدند، گریه میکردند و دعا میخواندند. بیچارهها دوست داشتند شب آخر یک همسلولی کنارشان باشد، دیگر غریبه و آشنایش فرقی نمیکرد. از جنس خودشان که بود، کفایت میکرد. یک نفر تا با او صحبتی، وصیتی یا درددل محرمانهای بکنند یا دستکم سرشان را روی پاهایش بگذارند و یک دل سیر قبل مردن گریه کنند.
حجم
۱۳۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه
حجم
۱۳۲٫۵ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۵۴ صفحه
نظرات کاربران
قلم عالی و داستان پردازی بی نظیر.
صحنه پردازی و شخصیت پردازی عالی.داستان ها یک به یک جذاب تر و شیرین تر. به راحتی میشه با شخصیت های داستان ها همراه شد و همراه با آنها خندید و یا اشک ریخت...
کتاب خوبی بود. ارزش خوندن داره قطعا.
به قلم توانای استاد عزیزم از اون کتابها که داستانهاش تا مدتها توی ذهن میمونه