دانلود و خرید کتاب خسرو شیرین خسرو باباخانی
تصویر جلد کتاب خسرو شیرین

کتاب خسرو شیرین

دسته‌بندی:
امتیاز:
۴.۳از ۷۴ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب خسرو شیرین

کتاب خسرو شیرین داستانی عاشقانه و خلاقانه از خسرو باباخانی است که در انتشارات کتابستان معرفت منتشر شده است. این کتاب که روایتی عاشقانه است، از عشق‌های خسرو می‌گوید. نوجوانی که از سال‌های دبیرستانش می‌گوید و هر عشقش، حرف تازه‌ای دارد..

درباره کتاب خسرو شیرین

خسرو باباخانی در کتاب خسرو شیرین همان موضوع کلیشه‌ای و معمول همیشگی، یعنی عشق را انتخاب کرده است، اما نگاه خلاقانه او و ایده بدیعش سبب شده تا داستانش، فراتر از تمام کلیشه‎‎‌ها باشد. او در این داستن با زبانی طنزآلود از عشق‌های خسرو می‌گوید! البته که طنز پنهان در این اثر، هم جنبه تربیتی دارد هم نوعی خلاقیت ادبی است. علاوه بر این، مکانی برای بروز خلاقیت و ساخت فضاهای متفاوت داستانی را هم فراهم کرده است.

داستان از سال‌های قبل از انقلاب و دوران نوجوانی قهرمان شروع می‌شود و تا سال‌های اول جنگ ادامه دارد. قهرمان داستان در آبادان زندگی می‌کند. شهری که از جنگ جهانی دوم به بعد، به یکی از مهم‌ترن شهرهای ایران تبدیل شد و با شروع جنگ ایران و عراق، مهم‌تر از پیش شناخته شده است. همین فضای متفاوت شهری هم به جذابیت بیشتر داستان کمک کرده است. 

کتاب خسرو شیرین را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم 

خواندن کتاب خسرو شیرین را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی و دوست‌داران کتاب‌های عاشقانه پیشنهاد می‌کنیم.

بخشی از کتاب خسرو شیرین

دوم نظری بودیم، رشته ریاضی فیزیک. یک روز آفتابی پاییزی، دوست صمیمی‌ام داش‌سعید که کمی بچه‌ننه بود آمد سراغ ما. هول و ولا داشت! اول نگاهی به ما بعد به اطرافمان انداخت. وقتی از تنهابودنمان مطمئن شد، گفت: «فلانی چه نشسته‌ای؟»

منظورش از فلانی ما بودیم. تازه ننشسته بودیم هم. سرپا بودیم. اصطلاحاً گفت چه نشسته‌ای. از سراسیمگی و برافروختگی‌صورتش معلوم بود، ترسیده است؛ نگران است. حتمی اتفاقی افتاده بود. اتفاقی که برای حلش نیاز به صحبت با ما بود و لابد به زور بازوی ما هم احتیاج بود! بالاخره هرچه نبود، ما و دوسه تا از بچه‌های کلاس، مثلاً جزء بچه‌های شر دبیرستان بودیم و به‌اصطلاح بزن‌بهادر. البته بگویم ها همه‌ما پیش «سیّدی» معروف به «سیّد» هیچ بودیم! هنوز هجده‌ساله نشده بود که جای چاقو روی صورتش، روی لپ راستش، جا خوش کرد. ما حقیقتاً پیش سید جوجه بودیم. نوچه بودیم. لنگ می‌انداختیم. سید بود و یک دبیرستان. دروغ نگفته باشم سید بود و یک آبادان!

- چی شده داش سعید؟ نبینیم پریشونی؟

در همان حالت هم خندید. گفت: «مُو نمی‌تونم با این لهجه تهرانیت کنار بیام!»

- ببند اون لب‌ولوچه رو.

- لب‌ولوچه نه کا. لُنج.

- حالا بنال ببینم چته؟ درس زبان بمونه واسه روزای تعطیل.

- کا. اگر خدای‌نکرده دعوا معوا بشه هستی؟!

چنان یک‌دفعه و بی‌هوا گفت که اولش جا خوردیم، ولی سریع خودمان را جمع‌وجور کردیم و گفتیم: «هستیم داش سعید. تا تهش. لب بترکون. کافیه عکس نشون بدی و جنازه تحویل بگیری.»

نخندید. معلوم بود حسابی نگران است. دستمان را گرفت و کشاندمان یک جای خلوت. گوشه حیاط بزرگ دبیرستان. نزدیک درخت کُنار. وقتی مطمئن شد چشم و گوش نامحرمی نزدیکمان نیست، با خشم فروخورده گفت: «راستش مدتیه یه جوون دیگول آسمول جُل، مزاحم خواهرمون می‌شه!»

گمان می‌کنیم عمداً گفت خواهرمان تا رگ غیرت ما را هم بجنباند. شاید هم منظور دیگری داشت. نمی‌دانیم. این را که شنیدیم انگاری برق گرفتمان. داد زدیم: «مزاحم میترا می‌شه؟!»

یک آن خشکش زد. مات نگاهمان کرد. بعد تکانی به سر و گردنش داد و اطراف را پایید و گفت: «ها کا. حالا چرا داد می‌زنی؟»

- غلط می‌کنه مردک عوضی. حالا این یارو کی هست، کجا مزاحم می‌شه؟ کی مزاحم می‌شه؟

- بعد تعطیلی دبیرستان می‌افته دنبال خواهرمون.

دبیرستان آبجیِ داش‌سعید، دبیرستان سپهر، نزدیک دبیرستان ما بود. ما که حسابی رگِ گردنی شده بودیم، گفتیم: «تعطیل که شدیم دو تایی می‌ریم زاغ سیاهشون رو چوب می‌زنیم. تا ببینیم طرف کیه؟ چه‌کاره است؟ اگر راست باشه که جیگرش رو درمی‌آریم.»

- ها کاکا خسرو راسته، خودم دیدم!

- درست که خودت دیدی ولی داش سعید باهاس مطمئن بشیم. نباس بی‌گدار به آب بزنیم. خطریه! باهاس دوسه روز تعقیبشون کنیم. مثل سایه. مراقبشون باشیم دورادور. عین تو فیلم‌ها. مگه فیلم‌های پلیسی تلویزیون رو نمی‌بینی؟ آیرون ساید. گوجاک. بالاتر از خطر؟

دیده بود. قبول کرد. خدایی کار تعقیب و مراقبت سخت بود؛ چون وقتی دبیرستان سپهر تعطیل می‌شد، یک‌دفعه دویست سیصد دختر دبیرستانی تقریباً یک‌شکل، با کت‌ودامن سرمه‌ای و بلوز و جوراب ساق‌بلند سفید، از دبیرستان بیرون می‌زدند. پیداکردن میترا بین آن‌همه دختر برای ما که ممکن نبود؛ به‌خصوص که چشم‌های ما ضعیف بود و عینک هم نمی‌زدیم. چرا؟ چون برای ما عینک‌زدن اُفت داشت. خوبی‌اش این بود که داش سعید همراه ما بود و خواهرش را از یک کیلومتری هم می‌شناخت.

کاربر ۱۰۵۱۴۶۲
۱۴۰۰/۰۵/۰۸

من نسخه چاپی کتاب رو خوندم بسیار زیبا ودلنشین.پا به پای خسرو خندیدم و گریه کردم کتاب طنز ملایم وشیرینی داره ومن تا کتاب رو تموم نکردم زمین نگذاشتم....واینکه مطالب تکان دهنده ای در کتاب بیان میشه که من تاحالا

- بیشتر
ساکورا
۱۴۰۰/۰۷/۱۷

اول که شروع کردم خیلی جدی نگرفتمش یه طنزی داشت که کمی دم دستی به نظرم میومد و مناسب طیف خاصی از جامعه به نظر میرسید ولی کتاب از تقریبا یک سوم آخر به کلی عوض شد و خیلی خوب

- بیشتر
نگار
۱۴۰۱/۰۳/۱۱

بعد از کتاب «ویولون زن روی پل»، دنبال آثار دیگر خسرو باباخانی بودم و «خسروِشیرین» را انتخاب کردم. کتاب مجموعه ی داستانهای کوتاهی است که هر کدام حکایت از تجربه ی عاشقانه ی خسرو، قهرمان داستان است. داستانها از سال‌های

- بیشتر
مکروبه
۱۴۰۰/۱۲/۰۲

اول های کتاب دوسه دفعه خواستم ادامه ندم چون به نظرمی اومد داستان نوجوانانه باشه ولی جلو رفتم ووقتی به آخرای کتاب رسیدم گفتم چه خوب شد که خوندم وتازه فهمیدم مردم خوزستان چقدر در زمان جنگ سختی کشیدن وهنوزهم

- بیشتر
mohaddese
۱۴۰۰/۰۸/۰۵

نیمه اول کتاب خنده بر لب میآورد و نیمه پایانی اشک و حسرت... کتاب دوست داشتم ولی بعضی از قسمتها برام باور پذیر نبود. کتاب تمام شد گفتم کاش جلد دوم داشت،سرنوشت خسروخوبان به کجا کشیده میشه!!!

mahnaz r
۱۴۰۰/۰۶/۲۷

کتاب همه چی داشت هم عشق هم طنز هم سردرگمی هم ایثار هم تراژدی. صداقت کتاب جای تردیدی برای درگیری و همذات پنداری مخاطب باقی نمی گذاشت متاسفم که جنگ باعث خاطراتی به این تلخی شده. هرچند ایثار عشق و بعضی احساسات

- بیشتر
Hamze.r70
۱۴۰۰/۰۸/۲۲

توصیف من از داستان اینه که فقط باید خوندش تا خسرو شیرین را شاید درک کنیم....عالی عالی عالی

کتابخوان در حد امکان
۱۴۰۱/۰۳/۳۱

داستانی که هرچه به آخر می رسه جذابتر میشه

Yas Balal.جواد عطوی
۱۴۰۱/۰۱/۱۶

خیلی عالی

م.م پویا
۱۴۰۰/۰۹/۲۱

خیلی خوب و دلچسب ، آفرین

تو هنو نمی‌خوای دست از ئی تهرانی‌بازیات‌برداری؟ دست خودم نیست که بچه تهرانم. جرمه؟ می‌دونم بچه تهرونی. می‌گم‌ها توئی سه چهار سالی که آبادان هستی نمی‌خواهی عین بچه آدم حرف بزنی؟ بچه آدم؟ یعنی مثل شماها؟ ها! من معذرت می‌خوام. من نه و مُو. یکی از مصیبت‌های بزرگ من در آبادان همین گفتن ضمیر «من» بود. بچه‌های آبادان عجیب رویش حساسیت داشتند
mohaddese
وقتی باران می‌بارد روحمان از بدنمان خارج می‌شود و می‌رود زیر باران بچگی می‌کند. سر به هوایی می‌کند. می‌دود، می‌خندد. گریه می‌کند، می‌پرد، پرواز می‌کند، خلاصه عشق‌بازی‌ها می‌کند. از کجا می‌دانید؟ چون وقتی به کالبدمان برمی‌گردد خیسِ خیس است!
کاربر ۶۰۱۵۱۰۳
آدم‌ها دو دسته‌اند؛ بعضی‌ها فکر می‌کنند خوش‌تیپ هستند، بعضی‌ها خوش‌تیپ هستند و ما بی‌شک از دسته اول بودیم!
n re
ملاک تقسیم‌بندی آدم‌ها به دو گروه کلی خیلی زیاد است. خوش‌تیپ و بدتیپ. زشت و زیبا. فقیر و غنی. خوش‌اخلاق و بداخلاق. مؤمن و کافر. شریف و دریده و خیلی چیزهای دیگر اما ما آدم‌ها را بر اساس لبخندشان تقسیم می‌کنیم.
ابوتراب
ضیافت‌های عاشق را خوشا بخشش خوشا ایثار خوشا پیداشدن در عشق برای گم‌شدن در یار
fatemeh1991
اکثرِ اکثر آدم‌ها الکی لبخند می‌زنند. حتی الکی می‌خندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می‌ماند. بر صورت می‌ماسد. آدم‌های خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند می‌زنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود می‌آورند. این‌ها وقتی می‌خندند، وقتی لبخند می‌زنند، دانه‌های دلشان پیدا می‌شود. مثل بچه‌های کوچک.
مستاصل!
خسرو خوبان، کویر مدفن عاشقای بی‌مزاره! صدایش یک بار دیگر شکست و گفت: «مثل جدّم...»
°•کتاب‌خوان•°
زمان چیز عجیبی است. طول آن، عمق آن به تعداد آدم‌ها و شرایطشان متفاوت است
فاطمه
ناگهان میگ‌های عراقی بالای آسمان بهمنشیر ظاهر شدند. اولی بمب انداخت یا شاید راکت شلیک کرد. بعد به‌سرعت دور شد. صدای انفجار هولناکی از سینه مواج آب، از بغل لنج برخاست. بعد تنوره آب بود و ترکش و گوشت و استخوان. صدای فریاد ترس‌خورده هوا را می‌شکافت. لنج برگشت. خدایا رحم کن! مسافران که بیشترشان زن و بچه بودند ریختند توی آب. در لحظه قیامت مقابل دیدگانمان جان گرفت. قد کشید. هیچ‌کس هیچ‌کاری نمی‌توانست بکند. ما فقط داد می‌کشیدیم و جیغ می‌زدیم. ما این‌طرف بهمنشیر، آن‌ها آن‌طرف، خدا را، ائمه را، پیامبر را به یاری می‌طلبیدیم. جریان آب بهمنشیر آن‌قدر شدید و پرقدرت بود که قهارترین شناگرها هم توان شنا و مقاومت نداشتند. چه برسد به یک مشت زن و بچه و پیرمرد و پیرزن
م.ظ.دهدزی
در مصائب به‌ظاهر تلخ، الطاف ظاهری و باطنی خداوند نهفته است. اما چون ما آگاه به این امور نیستیم، ممکن است که بر این مصیبت‌ها ناشکیبایی می‌کنیم. گریه و زاری کنیم اما اگر به الطاف و حکمت‌های الهی آگاه بودیم، به‌خصوص الطاف خفیه، آن وقت صبر و رضا پیش می‌گرفتیم و خدا را شکر می‌کردیم. این‌گونه مصائب مسائل الطافی دارد و تربیت‌هایی...
م.ظ.دهدزی
سمیر و سمیرا خواهر و برادر دوقلو بودند. سیاه و دیلاق عین هم! باهم مو نمی‌زدند. فقط سمیرا چادر سرش بود؛ همین!
Yas Balal.جواد عطوی
مرگ نفس‌به‌نفس، گام‌به‌گام با ما بود. برای همین هر روز بیشتر شفاف و زلال و سبک‌بال می‌شدیم.
m-a
لاله‌ها آینه خون سیاوُشان‌اند،
زهرآ
هردم از این آسمان، ستاره‌ای به زمین می‌کشند و باز این آسمان غم‌زده غرق ستاره است
زهرآ
خسرو خوبان، کویر مدفن عاشقای بی‌مزاره! صدایش یک بار دیگر شکست و گفت: «مثل جدّم...»
°•کتاب‌خوان•°
ما و باران باهم... بغض کردیم. با حیرت گفت: «شما و باران چی؟» رازها داریم باهم... یعنی چه‌جوری؟ نمی‌توانیم درست توضیح بدهیم. فقط اینکه وقتی باران می‌بارد روحمان از بدنمان خارج می‌شود و می‌رود زیر باران بچگی می‌کند. سر به هوایی می‌کند. می‌دود، می‌خندد. گریه می‌کند، می‌پرد، پرواز می‌کند، خلاصه عشق‌بازی‌ها می‌کند. از کجا می‌دانید؟ چون وقتی به کالبدمان برمی‌گردد خیسِ خیس است! وای چه شاعرانه، چه روح لطیفی!
n re
مردی که چمدان کوچک دستش بود اول کت و بعد پاپیون بعد پیراهن، بعد کفش‌هایش، بعد حتی شلوارش را هم درآورد و انداخت. ماند با یک زیرپیراهن رکابی و یک شورت. به قول کوروش خدابیامرز «مامان‌دوز»؛ اما چمدانش را زمین نگذاشت. دیدیم حتی ساعت و انگشترها و حلقه‌ها را هم انداخت، اما چمدان را رها نکرد. صلات ظهر از نفس افتاد درازبه‌دراز. یکی از امدادگرها آمد بالای سرش. خودش نا نداشت. با حوصله معاینه‌اش کرد، گفت تمام کرده! استوار دستور داد چمدان را باز کنند تا اگر وصیت‌نامه‌ای، سندی، چیز حیاتی‌ای به رسم امانت با خود ببریم. تا به دست اهلش برسانیم. سرباز چمدان را باز کرد. هیچ‌چیز داخلش نبود، هیچ‌چیز. جز «یک دست لباس بلند سفید عروس» فقط همین. اشک خیلی‌ها سرازیر شد روی گونه‌های تاول‌زده.
نگار
ما آدم‌ها را بر اساس لبخندشان تقسیم می‌کنیم. اکثرِ اکثر آدم‌ها الکی لبخند می‌زنند. حتی الکی می‌خندند. سطحی است، نمایشی است، از روی عادت است. بیشتر به ماسک می‌ماند. بر صورت می‌ماسد. آدم‌های خیلی کمتری هم هستند که وقتی لبخند می‌زنند، موجی از آرامش و نشاط و اطمینان با خود می‌آورند. این‌ها وقتی می‌خندند، وقتی لبخند می‌زنند، دانه‌های دلشان پیدا می‌شود. مثل بچه‌های کوچک
نگار
خوشا عشق و خوشا خون جگر خوردن خوشا مُردن، خوشا از عاشقی مُردن
fatemeh1991
آدم آزاده نه ظلم می‌کنه و نه زیر بار ظلم می‌ره.
مستاصل!

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

حجم

۱۴۲٫۸ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۲۴۴ صفحه

قیمت:
۳۵,۰۰۰
۱۰,۵۰۰
۷۰%
تومان