کتاب باغ استخوان
معرفی کتاب باغ استخوان
کتاب باغ استخوان نوشته هدر کاسنر و ترجمه مارال رضائی است. کتاب باغ استخوان را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب باغ استخوان
داستان فانتزی و کمی هم وحشتناک باغ استخوان درباره دختری به نام ایرئل است که با زنی به اسم خانم وسپر کار میکند. خانم وسپر از باقیمانده استخوانهای مردهها موجودات عجیبی خلق میکند. ایرئل همیشه سعی میکند خانم وسپر را راضی نگاه دارد و کارهایش را خوب انجام دهد. اما او هیچوقت از ایرئل راضی نیست. یکی از روزها ایرئل یک اشتباه بزرگ و نابخشیدنی میکند و یکی از موجودات عجیب و غریب و هولناکی را که وسپر خلق کرده بود، نابود میکند. برای همین هم پا به فرار میگذارد و به بخش دیگری در گوستان میرود... اما او با این سرپیچی، خود را در دام ماجرای تازه هولناکی گرفتار میکند.
خواندن کتاب باغ استخوان را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان علاقهمند به داستانهای پرهیجان فانتزی را به خواندن این رمان دعوت میکنیم.
درباره هدر کاسنر
هدر کاسنر عاشق رعدوبرق، مرغ مگسخوار و کتاب است. با همسرش در آریزونا زندگی میکند و منتظر باران، عکاسی از مرغ مگسخوار، خواندن و نوشتن داستانهای کوتاه عجیب است. باغ استخوان اولین رمان اوست. آدرس توییتر خانم کاسنر @HeatherKassner است.
بخشی از کتاب باغ استخوان
ایرئل به خفاشهای برخاسته از خاک خیره شد. دیگر خیلی شبیه خفاش نبودند. میان ابر و مه دیده میشدند و خیلی بدشکلتر شده بودند. انگار وقتی داشتند سعی میکردند از زیر قبرستان بالا بیایند، در هم رفته بودند. هرکدام به جای دو بال، چهار بال و به جای یک سر، دو سر وحشتناک داشتند و با چشمهای خالی به ایرئل زل زده بودند.
ایرئل گفت: «موجودات خانم وسپر.» دلش از ترس ریخت.
خفاشها شیرجه زدند و وقتی از آسمان بهسمت زمین میآمدند، دهانشان آمادهٔ گاز گرفتن بود. ایرئل به پشت تلوتلو خورد. گای خودش را محکم نگه داشت. سنگی را از روی چمن برداشت و آن را به طرف خفاشها پرت کرد. سنگ درست از کنارشان رد شد.
«بیا.» ایرئل بازویش را گرفت. پسر سنگ دیگری پرت کرد. با وجود تلاشهایش، باز هم نتیجه نگرفت. هر دو باهم دویدند.
پاهایشان روی زمین میکوبید. دور سنگ قبرها میچرخیدند، اما هیچچیز مانع جلو آمدن خفاشها نمیشد. آنقدر نزدیک شدند که بالاخره به ایرئل و گای رسیدند. با چهار بالشان موهای ایرئل را به هم میریختند. ایرئل با دست محکم آنها را میزد، اما جاخالی میدادند. چنگهایشان را در آستینهای پیراهنش فرو بردند. و بعد خودشان را به گای رساندند.
پاهای ایرئل از زمین بلند شد. تقلا میکرد و به خفاشهای خاکی مشت میزد. تکههای خاک پخش میشد، اما خفاشها او را محکم گرفتند.
گای لگد میپراند، پیچوتاب میخورد و حسابی سروصدا راه انداخته بود. لباسش آنقدر نخنما بود که پاره شد و روی زمین افتاد.
وقتی دید خفاشها دارند ایرئل را با خودشان میبرند، فریاد زد: «ایرئل.» از روی پیادهرو سنگریزه برداشت و بهسمتشان پرت کرد، اما سنگها به جای اینکه به خفاشها بخورند با ساق پا و چکمههای ایرئل برخورد کردند. وقتی سنگ به زانویش برخورد کرد، ایرئل خودش را عقب کشید.
اخمهای گای در هم رفت. دوباره نشانه گرفت. ایرئل چشمهایش را بست. خیلی ترسیده بود. این بار سنگ به یک خفاش برخورد کرد. ایرئل چشمهایش را که باز کرد، دید یکی از آنها به زمین خورد.
یکییکی روی زمین میافتادند و خاک روی سنگ قبرها پخش میشد.
دستهای گای پایین افتاد، وقتی بارش سنگهایی را دید که بالای سرشان قوس برمیداشت، سرش را برگرداند. سنگها دقیقاً وسط صورت خفاشها برخورد میکردند و در نهایت ایرئل از دستشان رها شد.
ایرئل روی یک تپه فرود آمد و مواظب بود که دست توی جیبش له نشود. هرچه بیشتر سنگها به هدف میخوردند، خاک بیشتری روی شانههایش میپاشید. خفاشها متلاشی میشدند. گای بهسمت ایرئل دوید و بلندش کرد.
رعدوبرقی آسمان را به دو نیم تقسیم کرد. نورش سنگ قبرها و دختری را که کنار آنها ایستاده بود روشن کرد. یک دستش را روی کمرش گذاشته بود و دست دیگرش را طوری بالا برده بود که انگار سرباز نیرومندی است که میخواهد با ارتشی بزرگ بجنگد. سنگی پرتاب کرد و خفاش دیگری را به زمین انداخت. بعد بهسمت گای و ایرئل برگشت و با چشمهای خیلیخیلی تیرهاش مستقیم به ایرئل خیره شد.
با نیش باز پرسید: «کمکم میکنی یا خودم باید همهٔ کارها رو انجام بدم.»
ایرئل و گای بهسمتش دویدند و چندتا سنگ را که کنار پای دختر افتاده بود، برداشتند. همه به صف جلوی خفاشهایی که متلاشی میشدند و مثل باران خاک پایین میریختند، ایستادند. در چند لحظه، کاملاً خاکی شده بودند.
ایرئل سنگریزهای برداشت و بال یک خفاش را نشانه گرفت که میخواست حمله کند. گای پشت سر هم بدون توقف سنگ پرت میکرد و هرکدام را محکمتر از قبلی میزد. دختر، که معلوم نبود از کجا سروکلهاش پیدا شده، دستش را مثل شلاق بالا و پایین میکرد و هیچکدام از هدفهایش را از دست نمیداد.
گای دندانهایش را به هم فشرد و از گوشهٔ چشم، دختر را نگاه کرد. «تو کی هستی؟»
دختر وقتی داشت نشانه میگرفت زبانش را درآورد. «من لَس هستم.» یک خفاش دیگر متلاشی شد و روی زمین افتاد.
حجم
۷۹۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
حجم
۷۹۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۳۶ صفحه
نظرات کاربران
معرکهههههه اس🚖🌻 ترسناک نبود بیشتر هیجانی بود یجورایی قابل پیش بینی نبود بیشتر حدس هام اشتباه در اومد💭💛 در کل عالی بود پیشنهاد میکنم🐣✨
کتاب خوبی بود ارزش یک بار خواندن رو داره
کتابی که با ژانر وحشت معرفی شده💀اما اصلا اینطوری نیست. بیشتر میشه گفت ژانر ماجراجویانه و در آخر کتاب هم کمی غمگین و کمی هم عاشقانه.وبه نظرم همین باعث شده که متفاوت باشه⬜اما باید بگم کتاب فوقالعاده ای بود با شخصیت
خیلی جذاب بود ایده و موضوع خوبی داشت ترسناک برای من نبود اما شاید برای سنین پایین تر ترسناک باشه درکل خیلی خوب بود و پایان خوبی هم داشت بنظرم
از همون ابتدای کتاب، هیجان رو تجربه میکنی و درگیرش میشی .. امتحانش کن، حتی تویی که اواخر ۲۰ سالگی هستی و دوستدار ادبیات نوجوان مخصوصا این ژانر ؛) . بریدههامو ببین کتابهای خوبین.♡.
این کتاب با توصیفات فوق العاده و روایت متفاوتی که داشت درست وسط قلبم جا گرفت:] خیلی وقت بود که کتاب به این زیبایی نخونده بودم. فکر میکردم ترسناک باشه اما بیشتر هیجان انگیز بود. به نظرم جدای قلم خارق
📚ایرئل ی دختر عجیبه ک برای خانوم وسپر کار میکنه وسپر از گرد استخون چیزای عجیب میسازه و زنده شون میکنه.... 🧷موضوعش جدید و جالب بود
بسیار زیبا و هیجان انگیز
"به یاد داشته باش عزیز من ، تو واقعا و حقیقتا وجود نداری. " کتاب «باغ استخوان» دارای یک داستان واقعا بدیع. شبح وار ، ترسناک است. ایرلل شخصیت اصلی رمان «باغ استخوان» که از گرد و غبار و استخوان و تخیل
کتاب قشنگی بود من این کتاب رو از کتابفروشی خریده بودم ولی یک مقدار چندش بود و اصلا ترسناک نیست