کتاب کتاب بازها؛ جلد اول
معرفی کتاب کتاب بازها؛ جلد اول
کتاب کتاب بازها؛ جلد اول نوشته جنیفر چمبلیس برتمن و ترجمه امین توکلی است. مجموعه کتاب بازها را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه کتاببازها
این کتاب داستان امیلی و جیمز است. آنها در یک بازی کامپیتوری که آقای گریسولد طراحی کرده گیر کردهاند. آنها مطمئناند که آقای کویزلینگ، نیت شومی در سر دارد. آنها به سرنخهایی دست رسیدهاند و متوجه حقیقتی ترسناک شدهاند: هر کتابی که در طول بازی پیدا میکنند، منجر به آتشسوزی میشود! هرچقدر که امیلی و جیمز جلوتر میروند، سرنخهای بیشتری به دست میآورند و معمایی که را کشف میکنند که آقای کویزلینگ به دنبالش است. معمایی که سالیان سال است کسی قادر به حل آن نبوده است. اما نشانههایی هم وجود دارد که مسبب اصلی آتشسوزیها، خود آقای کویزلینگ است.
خواندن کتاب کتاببازها؛ جلد اول را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان علاقهمند به داستان پیشنهاد میکنیم.
بخشی از کتاب کتاببازها؛ جلد اول
بعدازظهر همان روز امیلی رفت توی ماشین اسبابکشی تا دفترچهٔ مخصوص کتاببازهایش را بردارد، ولی با دیدن ماشین خالی یادش افتاد که قبلاً آن را با بقیهٔ کتابها و کاغذهایش بالا برده است. برای همین، سراغ اتاق جدیدش رفت و آنجا را گشت، ولی هیچ خبری از دفترچه نبود. طبق معمولِ وقتهایی که دفترچهاش گم میشد، با ترس و وحشت وارد سالن شد.
این یک دفترچهٔ معمولی نبود؛ جلد نهم دفترچههای کتاببازهایش بود. پیشنویس نقدهایی را که در سایت کتاببازها میگذاشت، در آن مینوشت. شرح ماجرای جستجوهای بهیادماندنیاش را در همین دفترچه مینوشت و تمام ایدههایش برای معماها و رمزنوشتهها و کتابهای مخفیشده را در آن تخلیه میکرد. در همین دفترچه برای حل کردن سرنخهای کتابهایی که دنبالشان بود تلاش میکرد.
تمام زندگی امیلی عملاً در این دفترچه و صفحهٔ شخصی اینترنتیاش ثبت شده بود.
امیلی بیرون رفت و درِ ماشین را یک بار دیگر باز کرد. از زیر صندلی یک بسته شکلات و یک خودکار پیدا کرد، ولی خبری از دفترچه نبود. ترس و وحشت امیلی با شنیدن جملهای که از پشت سرش شنید به نهایت رسید؛ «یه رکورد جدید زدی.»
امیلی رویش را برگرداند. جیمز، پسر همسایه، جلوی ورودی ساختمان ایستاده بود. شالگردن و عینک را درآورده بود، ولی هنوز شاخهای گوزن روی سرش بود.
«اوتیس نمیتونست به سرعت تو حلش کنه. ولی خب اوتیس همیشه میگفت که به شمارهها حساسیت داره.»
امیلی پرسید: «داری با شاخ گوزن روی سرت حرف میزنی؟»
حرفهایش هیچ معنیای نداشت و امیلی عجله داشت هرچه سریعتر دفترچهاش را پیدا کند.
«اوتیس همون کسی بود که قبل از شما اینجا زندگی میکرد. بیشتر اهل معماهای لغتی بود. چند وقت پیش اسبابکشی کرد و رفت ساحل شرقی که نزدیک نوههاش باشه. اوتیس فوقالعاده بود. البته سوءتفاهم نشه، من خیلی خوشحالم که همسایهٔ جدیدمون همسنوسال خودمه. لااقل اینطور به نظر میرسه. تو هم سال هفتم هستی؟ راستی من جیمزم.»
جیمز از جایش بلند شد و امیلی چیزی را دید که قبلاً به آن توجه نکرده بود: دفترچهاش دست جیمز بود.
سریع از پلههای بتنی بالا رفت، دفترچه را از دست جیمز کشید و به سینهاش چسباند؛ «کجا پیداش کردی؟»
جیمز یک قدم عقب رفت و زنگولههای شاخهایش خیلی آرام به صدا درآمد. با حالتی که بخواهد از خودش دفاع کند گفت: «جلوی درِ خونهتون روی زمین افتاده بود. درِ خونهتون رو زدم، کسی جواب نداد. میخواستم با سطل برات بفرستمش پایین، ولی وقتی از پنجره نگاه کردم دیدم انگار یه چیزی گم کردی و...»
امیلی اصلاً سر از کار او درنمیآورد؛ پسری که شاخ گوزن روی سرش میگذاشت و با یک سطل حلبی پوسیده و کهنه برایش معماهای چالشبرانگیز میفرستاد. مثل اینکه جیمز حسابی بهش برخورده بود که شاید امیلی فکر کرده باشد او دفترچه را دزدیده، ولی رفتارش هنوز دوستانه به نظر میرسید. حتی موی درهواماندهٔ پشت سرش هم انگار داشت برای امیلی دست تکان میداد.
جیمز پرسید: «موهام هیپنوتیزمت کرده؟»
امیلی احساس کرد صورتش دارد داغ میشود، ولی جیمز چیزی گفت که حواسش را پرت کرد.
«خیلی باحاله! از اینکه بهش توجه کنن خیلی خوشش میاد.»
«خوشش میاد؟ کی؟»
«استیو رو میگم.»
«اسم موی روهواموندهت استیوه؟»
«میخواستم اسمش رو بذارم گرونیمو، ولی دیدم انگار اسم احمقانهایه.»
امیلی خندهاش گرفت و شکی که پیدا کرده بود از بین رفت. گفت: «اگه اسمش رو میذاشتی گرونیمو، هیچکس تو رو جدّی نمیگرفت.»
جیمز گفت: «دقیقاً.» و ادامه داد: «معمایی که داشتی روش کار میکردی جالب بود. از اونی که با سطل برات فرستادم خوشت اومد؟»
«مربع جادویی رو میگی؟ آشیانه یهخرده گیجم کرد. با خودم میگفتم آشیانه دیگه کجاست!» یکدفعه دهان امیلی باز ماند و حرفش قطع شد. «تو از کجا فهمیدی من داشتم روی یه معمای دیگه کار میکردم؟»
سریع انگشتهایش را بین صفحات دفترچهاش برد و آن را باز کرد. با هر صفحهای که ورق میزد عصبانیتر میشد، تا اینکه به صفحهٔ مورد نظرش رسید. زیر رمزنوشتهٔ فرزو بورگ با دستخط درشت و ناآشنایی نوشته شده بود: نیمکت سوم زیر اسکله.
نفس امیلی بند آمد: «حلش کردی؟»
«تقریباً خودت حلش کرده بودی. فقط یه حرف رو جا انداخته بودی.»
امکان نداشت حرفی را جا انداخته باشد. برای همین رمزنوشتهٔ اصلی و جواب خودش را دوباره بررسی کرد. ولی طولی نکشید که فهمید حق با جیمز بوده و سر جایش خشکش زد. واقعاً یک حرف را جا انداخته بود.
در متن رمزنوشته، دو حرف ن وجود داشت و او به جای هرکدامشان یک حرف متفاوت گذاشته بود. یک اشتباه مبتدیانه.
جیمز با لحن اطمینانبخشی گفت: «از اینجور اشتباها خیلی پیش میاد. واسه همینه که میگن دوتا چشم بهتر از یکی میبینه. البته قصد توهین به هیولاهای تکچشم رو ندارم.»
گونههای امیلی از خجالت سرخ شد؛ «من چشمام خیلی هم خوب میبینه. همهش واسه اینه که دو روز تموم توی ماشین بودم.»
بعد به دستخط درشت جیمز نگاه کرد که عملاً تمسخرآمیز بود. نیمکت سوم زیر اسکله. حل کردن معمایی که برای او نبوده واقعاً کار زشتی بود! امیلی اگر کمک لازم داشت، خودش معما را داخل همان سطل فسقلی میگذاشت و میفرستاد بالا. چه خودنماییای کرده بود! مطمئن بود اینهمه ابراز دوستی و صمیمیت جیمز نمیتوانست واقعی باشد.
برای همین امیلی خیلی رک پرسید: «خب حالا بگو ببینم تو کی هستی؟ یه شکاردزد؟ حتماً حالا میخوای بری کتاب رو هم برام کشف کنی، آره؟»
چشمان خندان جیمز غمگین شدند؛ «دربارهٔ چی حرف میزنی؟ شکاردزد؟ منظورت چیه که برم برات کتاب کشف کنم؟» بعد با همان لحن عذرخواهانه ادامه داد: «معما خودش زل زده بود به من و همهش میگفت حلم کن...» شاخهایش خیلی افتاده به نظر میرسید، حتی استیو هم انگار ولو شده بود.
امیلی توضیح داد: «شکاردزدی و کشف کردن یه کتاب از اصطلاحات کتاببازهاست. مگه اینجا کسی بازی کتاببازها رو انجام نمیده؟»
جیمز سرش را تکان داد. «دربارهش شنیدم، ولی من بازی نمیکنم.»
امیلی با دهان باز به جیمز زل زد. زندگی کردن در سانفرانسیسکو و کتاببازها بازی نکردن مثل این بود که آدم توی کارخانهٔ شکلاتسازی کار کند و لب به شکلات نزند.
امیلی با شک نگاهی به جیمز کرد و گفت: «معلومه که از معما خوشت میاد. کتاب خوندن رو چی، دوست نداری؟»
جیمز جواب داد: «معلومه که دوست دارم.»
«پس حتماً باید امتحانش کنی. کتاببازها کلاً واسه آدماییه که عاشق کتاب و معما و بازی هستن. به اضافهٔ ماجراجویی و کشف کردن جاهای جدید.»
«بازیش چهطوریه؟»
«مردم کتابهاشون رو توی یه مکان عمومی مثل پارک مخفی میکنن، بعد یه معما یا سرنخ توی وبسایت میذارن تا بقیه رو واسه پیدا کردن کتابشون راهنمایی کنن. برای هر کتابی که مخفی یا پیدا میکنی یه امتیاز میگیری. اگه کسی هم یکی از کتابهایی که مخفی کردی رو پیدا کنه باز یه امتیاز بهت داده میشه.»
«امتیازها به چه دردی میخورن؟»
«امتیازها رتبه رو بالا میبرن. همه کارشون رو با سطح دایرهالمعارف براون شروع میکنن، بعدش رتبههای نانسی درُو، سَم اسپید، خانم مارپل، آگوست دوپین و شرلوک هلمز رو داریم. هرچی رتبهت بالاتر بره، جایزههای بیشتری رو میتونی آزاد کنی. مثلاً واسه کتابهای مختلف، معماهای مخفی و بازیهای جدید. تازه میتونی با امتیازهات از فروشگاه انتشارات بیساید کلی خرید کنی.»
«پس نیمکت سوم زیر اسکله به یه کتاب میرسه؟ چهطوری از این جمله پیداش میکنی؟»
«کتابها توی وبسایت با مکانهاشون لیست شدن. این یکی رو توی ساختمون فری مخفی کردن. حتماً اونجا باید یه اسکله با نیمکت و...» امیلی یکدفعه حرفش را قطع کرد و مبهوتِ سر جیمز شد که تکان میخورد و چشمهایش که با دقت نگاه میکردند. حتی انگار استیو هم به جلو خم شده بود تا بیشتر بشنود. امیلی بیاختیار گفت: «اگه بخوای، شاید بتونم همراهم ببرمت و نشونت بدم. دوست داری آخرهفته بریم شکار کتاب؟»
امیلی دیگر حرفش را زده بود. نفسش را حبس کرد و منتظر جواب جیمز ماند.
او هم لبخندی زد و گفت: «چرا که نه!»
برای امیلی که تمرین کرده بود از دوست شدن با افراد جدید خودداری کند همکاری با کسانی مثل جیمز آسان نبود. چون در هر صورت مجبور بود خیلی زود از آنها جدا شود. ولی جیمز ثابت کرده بود که توی حل کردن معما کارش خوب است. بامزه هم بود. شاید بد نبود برای یک مدت کوتاه هم که شده یک دستیار جستجوگر کتاب داشته باشد.
جیمز پرسید: «شنیدی واسه گریسون گریسولد چه اتفاقی افتاده؟»
امیلی پرسید: «چهجوریه که تو کتاببازها رو بازی نمیکنی ولی گریسون گریسولد رو میشناسی؟»
«همه گریسون گریسولد رو میشناسن. من حتی بهار پارسال توی کارناوال کتابی که برگزار میکرد دیدمش.»
امیلی با هیجان پرسید: «از نزدیک دیدیش؟ چهشکلیه؟ کارناوالش چهشکلیه؟»
از پنج سال پیش که برای اولین بار دربارهٔ کارناوال کتاب معروف آقای گریسولد در سانفرانسیسکو شنیده بود تا الان، همیشه آرزویش بود در آن شرکت کند. خوشبختانه قرار بود خانوادهاش تا بهار آینده در سانفرانسیسکو بمانند.
جیمز در جواب سؤالهای امیلی گفت: «با کتوشلوار راهراه آبی و قرمز پُررنگ و کلاه انگلیسی و عصا که با بقیهٔ لباسش هماهنگ بود توی سالن میچرخید. اون بهم بلیتهای بازی داد. هر بچهای هم که به کارناوالش بره یه کیسه پر از کتابهای رایگان هدیه میگیره.»
امیلی با لحنی پر از احترام و تحسین گفت: «آقای گریسولد واقعاً ویلی وونکای دنیای کتابهاست.»
جیمز گفت: «اتفاقی که واسهش افتاده واقعاً وحشتناکه، مگه نه؟»
امیلی بیتفاوت دستش را تکان داد و گفت: «اینکه امروز توی مراسم حاضر نشد رو میگی؟ من که نگران نیستم. به نظرم نیومدنش بخشی از بازی بزرگیه که قراره معرفی کنه.»
جیمز سرش را تکان داد و شاخهایش جیرینگ جیرینگ کوتاهی کرد؛ «نشنیدی؟ خبرش رو تازه اعلام کردن. گریسون گریسولد ناپدید نشده؛ توی بیمارستانه.»
حجم
۶۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
حجم
۶۴۳٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۵
تعداد صفحهها
۳۳۶ صفحه
نظرات کاربران
سلام به همه ی دوستان همین طور که دوست عزیزم کتاب باز میراکلس گفتن من از طریق ایشان در آن جلسه بودم و توانستم کلی اطلاعات جمع کنم کتاب متن تقریبا روانی دارد راستش به نظرم محتوای کتاب عالی است اما
آقای «گریسولد» داره یه بازی آنلاین جدید طراحی میکنه که یه اتفاق هولناک میافته. «امیلی» که توی بازی انلاین اقای گریسولد بارها از کدهای مختلف رمزگشایی کرده حالا باید وارد یک بازی واقعی باشه. یه بازی که نتیجهش چیزی بیشتر
😍 بهتر از این نمیشه 😊😉 نسخه ی چاپی اش را دارم😊🌹 آقای «گریسولد» داره یه بازی آنلاین جدید طراحی میکنه که یه اتفاق هولناک میافته. «امیلی» که توی بازی انلاین اقای گریسولد بارها از کدهای مختلف رمزگشایی کرده حالا باید
من همه جلد های رو خوندم یکی از بهترین کتاب هایی که خوندم کسایی که هنوز نخوندن این نظر رو بخونن تا مطمین شن کتاب خوبیه درباره ی دختر به اسم امیلی که مدام به خاطر سبک زندگی خونواده اش
من این کتاب رو نخوندم. لطفا، از طاقچه خواهشمندم که این کتاب رو رایگان کنند🙏🏻🙏🏻 همینطور جلد های بعدیش رو. دوستانی که موافق هستند لطفا پیام بدهند💝💗💝 حتما پیام بدید دوستان😘😘
کتاب خیلی خوبیه و برای اونایی که به کتاب خیلی علاقه دارن این حس رو به وجود میاره که کاش داستان این کتاب حقیقت داشت😁💞
خوب بود. باعث میشه با سبک معماها بیشتر آشنا بشیم.
عالی بود😍❤ پر از ماجرا جویی و هیجان😘😍 من نسخه چاپی جلد ¹و² این کتاب رو دارم❤ اما به نظر من جلد ² این کتاب یکم هیجانش بیشتره🥰
خیلی خیلی قشنگ بود حتما بخونید داستانش رو خیلی دوست داشتم 📚😀 از شخصیت آقای گریسولد و لمونچلو ( کتاب فرار از کتابخانه آقای لمونچلو) و ویلی وانکا ( چارلی و کارخانه شکلات سازی) خیلی خوشم میاد به نظرم شخصیت جالبی
بنظرم کتاب خیلی خوبی هست اما جلد دوم و سومش جذاب تر هست احساس میکنم یکم این جلدش هیجان کمتری نسبت به جلد های بعدیش داره. اما پیشنهاد می کنم قبل از جلد های بعدی این جلد رو هم مطالعه