دانلود و خرید کتاب بی صدایی ریشل مید ترجمه زهرا غفاری داریان
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
تصویر جلد کتاب بی صدایی

کتاب بی صدایی

نویسنده:ریشل مید
امتیاز:
۴.۲از ۳۷ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب بی صدایی

کتاب بی صدایی نوشته ریشل مید و ترجمه زهرا غفاری داریان است. کتاب بی صدایی را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیت‌ترین کتاب‌ها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.

درباره کتاب بی صدایی

ماجرا خیلی عجیب و کمی دلهره آور است. داستان در روستایی می‌گذرد که همه ساکنانش ناشنوا هستند. در این میان قهرمان داستان، به اسم «فی» صدایی را می‌شنود....

خواندن کتاب بی صدایی را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

 این کتاب مناسب نوجوانان بالای دوازده سال است.

 بخشی از کتاب بی صدایی

آن شب خواب دیدم در خانه‌ای هستم که روی همهٔ دیوارهایش، نقش گل‌های داوودی کنده‌کاری شده است؛ درست مثل همانی که روی تنهٔ درختم بود. نقشِ گل‌ها زیادی زیبا و استادانه؛ و درعین‌حال باورنکردنی است. همین‌طور که در این خانهٔ پُرزرق‌وبرق و خیالی قدم می‌زنم و تحسینش می‌کنم، دوباره با همهٔ وجودم حس می‌کنم که انگار چیزی از درون به من ضربه می‌زند؛ حسی که از قفسهٔ سینه‌ام شروع می‌شود و من را به‌سمت فرد دیگری می‌کشاند. عجیب است، اما حداقل در رؤیایم همه‌جا ساکت است؛ و این به من فرصتی می‌دهد تا در مقابل یورش صداهایی که این چند روزه آزارم داده، کمی استراحت کنم.

اما صداهای جدیدی از بیرون به گوشم می‌رسد و باعث می‌شود از خواب بیدار شوم؛ صداهایی که به‌طور هم‌زمان، بارها و بارها با فرکانسی ثابت تکرار می‌شوند. توی جایم می‌نشینم و تلاش می‌کنم دنبال منبع صداها بگردم. اولین روشنایی‌های صبحِ زود از آن‌طرف پنجره به درون اتاق نفوذ کرده و آسمان خاکستری‌رنگ بیرون جوابم را می‌دهد! این صداها، صدای قطره‌های باران است که به بدنهٔ ساختمان برخورد می‌کند.

وقتی یادِ وظایف امروز صبحم می‌افتم، دلم شور می‌زند. دلم می‌خواهد بروم ژانگ‌جینگ را ببینم. نبودِ او مثل زخمی است که انگار هیچ‌وقت خوب نمی‌شود؛ اما از دیدن او درحالِ انجام وظایف جدیدش هم حسابی می‌ترسم. هر کار و وظیفه‌ای هم که برای او تعیین کرده باشند، احتمالاً به شکلی است که دور از چشم من باشد.


فاطمه.م
۱۳۹۹/۱۱/۱۷

فانتزی رمانتیک درباره یک روستای دورافتاده معدنچی با فرهنگ شرق آسیا، اهالی به دلیلی ناشناخته چند نسل است که ناشنوا هستند و حالا نابینایی هم در حال گسترش است و کمبود غذا تهدید بزرگی است. دختری نوجوان ناگهان شنوا می

- بیشتر
♡Winter_Girl♡
۱۴۰۰/۰۳/۱۱

کتاب بی‌نهایت زیبایی بود و داستان قشنگی داشت، اینکه بالای یه کوه باشی و سرنوشتت تو دستای مردی باشه که نه می‌شناسیش و نه میدونی کیه ترسناکه و آخر سر میفهمی کسی که به عنوان فرشته نجات می‌شناختی فقط داشته ازت سواستفاده میکرده این میتونه داستان

- بیشتر
بر چرخ زمان
۱۳۹۹/۱۲/۲۰

🔰داستانی جالب‌ ‌ ‌🔰شگفت انگیز بودن ۱۰۰٪ 🔰جذابیت ۸۰٪ ‌ ‌🔆 به نظرم از یه جایی به بعد میخونیش که ببینی تهش چی میشه ؛ اما واقعا داستان جالب و شیرینی بود👌 .

کتاب خوان'-'
۱۳۹۹/۱۱/۱۳

من نسخه ی چاپی رو خواندم عالییییییییییییییییه

راهزن چشم آبی،دختر کتاب‌خوار~
۱۴۰۱/۱۰/۱۸

داستان در مورد روستایی روی یه قلّه‌ست که همه ساکنینش ناشنوا هستن. اما یه روز فِی، شخصیت اصلی داستان، میتونه صدا ها رو بشنوه! و این شروع ماجرای فِی هست.. از پایین اومدن از قله بگیر تا فهمیدن احساساتش! حقیقتا

- بیشتر
آناهیتا
۱۴۰۱/۰۸/۲۲

دوستان این کتاب فوق العاده هیجانی بود به شخصه ازش لذت بردم دوست ندارم کتابی مثل این رو براتون اسپویل کنم پس براتون داستان رو نمیگم که خودتون بخونید فقط اینکه به نظرم جا داشت پایان بهتری داشته باشه اینکه

- بیشتر
spencer
۱۴۰۱/۱۲/۲۹

کتاب راجب مردمی هست که توی بالاترین قسمت کوهستان زندگی میکنن و امکان کشاورزی ندارن و نمی تونن غذای خودشونو تامین کنن و شنوایی شونم از دست دادن . این مردم برای تامین غذاشون وابسته افرادی هستن که پایین کوهستان

- بیشتر
k
۱۴۰۱/۰۶/۱۳

انتظار نداشتم خیلی تخیلی شه جالب بود رابطه شخصیت اصلی ها...دنیای پر از سکوتشون... و انجام کار هاشون... برای جذاب بود مهیج.ماجراجویی.تخیلی قطعا پیشنهاد میکنم

Amity
۱۴۰۰/۰۷/۱۴

حاوی کمی اسپویل⛔⛔⛔ سیر داستانی خیلی جالب و عجیب بود. وقایع کتاب طبیعی‌اند و ارتباطی با فضای تخیلی نداره؛ ولی یهو با غیرممکن‌ترین دلیل ممکن، جوری که کتاب سر از موجودات فضایی درمیاره، به پایان می‌رسه! انتظار پایان فوق‌العاده‌ای داشتم.

Helia_Taheri
۱۴۰۳/۰۵/۲۱

داستان پیام قشنگی داشت پر از ماجراجویی بود و پایانش غیر منتظره و خوب بود بقیه ی مطالب رو دیگران گفتند🌸

من دیگه نمی‌تونم هر روز دلم به این خوش باشه که تونستم یه روز دیگه زنده بمونم! باید راه‌های بیشتری برای زندگی کردن باشه؛ راه‌هایی با امید بیشتر.
مستاجر خدا :)♡
هیچ‌وقت هم عادت ندارم به‌خاطر موفق بودنم از کسی عذرخواهی کنم؛ مخصوصاً اینکه برای رسیدن به آن موفقیت، زحمت‌های زیادی کشیده باشم.
مستاجر خدا :)♡
هیچ‌وقت قرار نیست چیزی عوض شود... مگر اینکه کسی خودش دست به تغییر شرایط بزند.
spencer
من یکی از بهترین هنرمندان گروه خودمان هستم و همه این حقیقت را می‌دانند! هیچ‌وقت هم عادت ندارم به‌خاطر موفق بودنم از کسی عذرخواهی کنم؛ مخصوصاً اینکه برای رسیدن به آن موفقیت، زحمت‌های زیادی کشیده باشم.
بر چرخ زمان
بی‌نقص بودن ارزنده‌ترین کاریه که هر کس توی زندگیش باید یاد بگیره که انجام بده؛ ولی به همون اندازه هم باید فهمید چه موقع لازمه که ازش دست برداشت.
مستاجر خدا :)♡
ببینین این درخت چطور توی همچین شرایط سختی، همچنان مغرور و باافتخار سر جاش ایستاده! ما هم باید یاد بگیریم که همیشه همین‌طوری باشیم؛ قوی و پابرجا. مهم نیست که دوروبَرمون چه اتفاق‌هایی می‌افته.
مستاجر خدا :)♡
از دست دادن قدرت شنوایی مردمان دهکده‌مان، همیشه با عنوان یک مُصیبت بزرگ معرفی شده است؛ اما من هیچ‌وقت ماجرا را از این دید نگاه نکرده بودم؛ اصلاً تاحالا خیلی به این مسئله فکر نکرده بودم، چون دلتنگی برای چیزی که هیچ‌وقت آن را نشناخته‌ای، کار سختی است.
شکوفه صبح
وقتی لی‌وِی به گریه می‌افتد، می‌فهمم که فِنگ‌جی راست گفته است. این صدای قلب اوست که من می‌شنوم
شکوفه صبح
یین‌فِنگ. اسم تو همینه. به معنیِ باد نقره‌ای‌رنگ.
melina
ژنرال خانم! تو قبل‌تر از اینا هم توانائیت رو ثابت کرده بودی.
melina
کل معنای کار من توی همین خلاصه شده: مشاهده کردن همه‌چی و همه کس. لی‌وِی با عصبانیت به درختی که روی آن نشسته بودم، اشاره می‌کند و می‌گوید: مشاهده کردن، معنیش تجربه کردن اتفاق‌ها نیست! تو اون‌جا می‌شینی و از فاصلهٔ دور و اَمنت، در مورد بقیهٔ مردم قضاوت می‌کنی. با خودت فکر می‌کنی فقط چون می‌تونی ما رو نگاه کنی، پس لابُد شرایطمون رو هم درک می‌کنی! نه‌خیر! اصلاً این‌طور نیست؛
شکوفه صبح
او با لحنی تحکم‌آمیز روی حرفش پافشاری می‌کند و می‌گوید: واسه همینه که هیچ‌وقت هیچی عوض نمی‌شه. همه به این شرایطی که همیشه وجود داشته، عادت کرده‌ن. همین شرایطه که داره ما رو یکی‌یکی به کُشتن می‌ده. اگه در هر صورت قرار باشه یه روزی بمیریم، من ترجیح می‌دم وقتی بمیرم که دارم برای نجات زندگی خودم و هم‌دهکده‌ای‌هام تلاش می‌کنم... من دیگه نمی‌تونم هر روز دلم به این خوش باشه که تونستم یه روز دیگه زنده بمونم! باید راه‌های بیشتری برای زندگی کردن باشه؛ راه‌هایی با امید بیشتر.
شکوفه صبح
من مبهوت این می‌مانم که می‌بینم چقدر زود دعواهایشان به زدوخوردِ فیزیکی می‌کشد. سعی می‌کنم این واقعیت را به خودم بقبولانم که همهٔ این اتفاق‌ها به‌خاطر گرسنه بودن و همچنین وحشت مردمانم است؛ احتمالاً آن‌ها از وقایع روز گذشته ترسیده‌اند و باعث شده این‌طور از خودشان واکنش نشان بدهند؛ اما بااین‌حال بازهم برایم سخت است که ببینم تا این حد در اثر عصبانیت از خود بی‌خود شده‌اند و در شرایطی که لازم است همه باهم علیه مردم شهر متحد شویم، آن‌ها این‌طور به جان هم افتاده‌اند.
شکوفه صبح
خودم بهتر از هر کس دیگری می‌دانم که چطور باید این کار را انجام بدهم. اگر بخواهم به دیگران بگویم چه اتفاقی برایم افتاده، ممکن است به دیوانگی متهم شوم.
بر چرخ زمان
بی‌نقص بودن ارزنده‌ترین کاریه که هر کس توی زندگیش باید یاد بگیره که انجام بده؛ ولی به همون اندازه هم باید فهمید چه موقع لازمه که ازش دست برداشت.
çukur
او دوباره می‌گوید: اگه می‌خواین خودتون رو از دردسرهای بعدی نجات بدین، بهتره همین الان اینجا رو ترک کنین. تلاش برای هشدار دادن به مردم دهکده‌ت رو فراموش کن... سربازهای پادشاه جلوی برگشتتون رو می‌گیرن و این رو خودت هم می‌دونی. قطعاً جلوی از کوه پایین اومدن کل مردم دهکده رو هم می‌گیرن! ولی فقط شما دو نفر داستانتون فرق داره. شهرهای مختلف و جاهای دیگه‌ای هم توی بی‌ژو هست. این پسر به‌وضوح مهارت‌های زیادی داره و تو هم که می‌گی خوب آموزش دیدی. شما دوتا می‌تونین کار پیدا کنین؛ کار واقعی. به خودتون بیاین و این شهر نفرین‌شده رو برای همیشه ترک کنین.
melina
نوآن با لبخندی او را تماشا می‌کند و بعد وقتی‌که می‌بیند لی‌وِی حواسش نیست، به من می‌گوید: پسر خیلی خوبیه. نامزدته؟ حالا این منم که خجالت‌زده می‌شوم. حس می‌کنم که گرما دوباره به گونه‌هایم می‌دود. می‌گویم: نه! ما فقط... وقتی دوباره نوآن را نگاه می‌کنم، حس هوش و ذکاوت عمیقی را توی چشم‌هایش می‌بینم.
melina
حس می‌کنم لیاقتش رو ندارم. او می‌پرسد: پس فکر می‌کنی من چه حسی دارم؟ بعد به لباس نیمه‌سبزش اشاره می‌کند. کاری از دست انسان اولیه‌ای مثل من برنمیاد؛ ولی تو... راه می‌افتد و می‌رود به‌طرف جایی‌که وسایلش را گذاشته است.‌ وقتی پارچهٔ قرمز و ابریشمی درخشانی را که توی مسابقه‌اش با آن عقرب برده بود، بیرون می‌آورد، سر جایم میخکوب می‌شوم. بعد از همهٔ آن ماجراهایی که پشت سر هم پیش آمد، این را از یاد برده بودم. پارچه مثل آب از میان انگشت‌هایش لیز می‌خورد و وقتی او آن را کامل در دست‌هایش می‌گیرد، متوجه می‌شوم که برخلاف تصورم، فقط یک تکه پارچهٔ معمولی نیست؛ بلکه یک پیراهن است. پیراهن بلندی که در انتها یک دامن پُرنقش‌ونگار دارد. او لباس را به من می‌دهد و می‌گوید: بگیرش. این مال توئه.
melina
لی‌وِی کمی از سکه‌ها را برمی‌دارد تا به او بدهد؛ اما ژیومِی سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید: بعد از کاری که فِی امروز انجام داد، باور کنین که شامتون در مقابلش بهای ناچیزیه. چشم‌های لی‌وِی برقی می‌زنند. فِی حالا قهرمان ماست. حتی مبارزهٔ من با اون عقرب هم به‌اندازهٔ کاری که فِی انجام داد، تأثیر نداشت.
melina
در مورد چی حرف می‌زنی؟
melina

حجم

۲۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

حجم

۲۹۶٫۹ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۵

تعداد صفحه‌ها

۳۲۰ صفحه

قیمت:
۹۶,۰۰۰
تومان