کتاب فواید اختاپوس بودن
معرفی کتاب فواید اختاپوس بودن
کتاب فواید اختاپوس بودن نوشته ان بریدن و ترجمه سارا عاشوری است. کتاب فواید اختاپوس بودن را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب فواید اختاپوس بودن
داستان این کتاب درباره نوجوانی به اسم زویی است که مشکلاتی در خانه و مدرسه دارد و نمیتواند با آنها کنار بیاید. او باید از خواهر و برادرانش مراقبت کند چون مادرش شاغل است و در یک رستوران کار میکند. در عین حال باید به درس و مدرسهاش هم برسد. بهترین دوست زویی هم در مدرسه درگیریهایی دارد و این دو همیشه سعی میکنند خودشان را هنگام درس پرسیدن معلمان پنهان کنند ... اما زویی تا ابد نمیتواند مخفی شود و زمانی که یکی از معلمها او را مجبور میکند به باشگاه مناظر برود، مشکل تازه دیگری روبروی اوست؛ حرف زدن!
خواندن کتاب فواید اختاپوس بودن را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
کودکان ۷ تا ۱۲ ساله مخاطبان این کتاباند.
بخشی از کتاب فواید اختاپوس بودن
یکشنبه مامان مجبور نیست کار کند. لنی هم همینطور. لنی میرود بیرون تا به یکی از همسایهها که ماشینش خراب شده کمک کند. فرانک دارد شبکهٔ هواشناسی را تماشا میکند. برایس و آرورا هم فرصت پیدا کردهاند که با مامان و هکتور بچپند روی تخت بزرگ و پیش هم باشند.
من تنهایی توی آشپزخانهام. یک وافل منجمد برای خودم گرم میکنم. همینطور که از پنجره بیرون را نگاه میکنم صبحانهام را میخورم. همهٔ کانکسهای دوروبر زیر نور خورشید برق میزنند. امروز هوا صاف و تمیز و تازه است. از آن روزهایی است که آدم با خودش میگوید زمستان آنقدرها هم بد نیست.
بعد از اینکه مسواک زدم، سرک میکشم توی اتاق مامان و نگاهشان میکنم. هکتور لای بازوی مامانم دراز کشیده و با انگشتهای پایش بازی میکند، آرورا آنطرف مامان دراز کشیده، صورتش را فرو کرده توی تیشرت مامان، انگار میخواهد بوی مامان را تا ته بکشد توی ششهایش. برایس هم باید آن قلنبهٔ زیر پتو باشد، کنار زانوهای مامان.
قیافهٔ مامان خسته است، اما نه به خستگی همیشه. فقط وقتهای نادری که هکتور نصفشب دو بار بیشتر بیدار نشده، فردایش قیافهٔ مامان اینجوری است.
بهم لبخند میزند. «انگار یه مشت حشرهٔ عاشقِ بغل بهم حمله کردهان.»
آرورا در جواب، خودش را بیشتر به مامان فشار میدهد.
کنار هکتور روی تخت مینشینم و شکمش را قلقلک میدهم. کلید خنداندنش همین است، بیشتر وقتها هم جواب میدهد. غشغش میخندد.
مامان هم نزدیک است خندهاش بگیرد. امروز سرحال است.
تصمیم میگیرم حرفم را بزنم.
میپرسم: «میشه امروز صبح با اتوبوس برم مجموعه ورزشی؟ قول میدم تا ساعت دو برگردم.»
ابروی مامان یککمی چین میافتد. «تا دو میآی دیگه؟» خورشید را که به گوشهٔ پردههای نرم لنی تابیده نگاه میکند. بعد، سرش را تکان میدهد. «فقط موقع برگشتن از اتوبوس جا نمونی. من امروز بعدازظهر اونطرف شهر کلی کار دارم. نمیتونم بیام دنبالت.»
زود کاپشنم را تنم میکنم.
فوری از خانه میزنم بیرون، زیر همان نور خورشیدی که از پشت پنجره تماشایش میکردم. کرایهٔ اتوبوس توی جیبم است، برای چهار ساعتِ تمام مسئولیت هیچکس روی دوشم نیست جز خودم.
همانطور که امیدوار بودم، فیوشا توی مجموعه ورزشی روی پلهها نشسته. بهم لبخند میزند و یک دسته موی صورتیاش را دور انگشتش میپیچد. «اومدی! خودت رو واسه داغون شدن آدمپلاستیکیهای فوتبالدستیت آماده کردی؟»
انتظار داشتم دوباره سؤالپیچم بکند، ولی فکر کنم بعد از چند روز مقاومت من، حرفم را باور کرده. یک پاکت کاغذی سفید که لبهاش تا شده پرت میکند سمتم. من هم روی پلهها کنارش مینشینم. دستم را میکنم توی پاکت و یک پیراشکی گندهٔ روکشدار پیدا میکنم.
«یه روزه این توئه، ولی طول میکشه تا خراب بشه. کریستال کیک اسفنجی بادومی آورد خونه، ولی میدونستم تو چیزهای بادومی دوست نداری.»
به پیراشکی حمله میکنم. «ممنون!»
کریستال، مامان فیوشا (که چون فیوشا دل خوشی ازش ندارد به اسم کوچک صدایش میزند) توی نانفروشی، شیفت صبح زود، کار میکند. جدیداً هم سرپرستی کامل فیوشا را دوباره به عهده گرفته. فیوشا چند سالی را با خانوادهای که به فرزندی قبولش کرده بودند، زندگی میکرد. کلاس دوم که بودیم، یک روز بارانی وقتی فیوشا به خانه برمیگردد، پشت در میماند. چون مامانش توی حال خودش نبوده نمیتواند قفل در را باز کند. فیوشا (آن موقعها اسمش مَککِنا بود) خیسِ آب برمیگردد مدرسه تا از تلفن آنجا به خانه زنگ بزند. معلم او را میبیند و ازش یکسری سؤال میکند. فیوشا هم آنقدر خسته بوده که نمیتواند مخفیکاری کند. حالا فرض میکنیم که مامان فیوشا ترک کرده و حالش خوب شده (حداقل توانسته به قاضی بقبولاند که دوباره بهش حق سرپرستی بدهد)؛ ولی نمیشود مطمئن بود. فعلاً خوبیاش این است که از سر کارش مفتکی نان و شیرینی میآورد خانه.
پیراشکی که تمام میشود، با پا میزنم به کتانی صورتی کمرنگ فیوشا که کلش را
حجم
۱۹۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
حجم
۱۹۱٫۱ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۸
تعداد صفحهها
۲۴۰ صفحه
نظرات کاربران
خانواده و معضلاتش .اینکه از زبون بچه اول همه چیز روایت شده بود ، من رو جذب خودش کرد. داستان جدیدی نداشت ، مشکلات خانوادگی و تاثیر تصمیمات والدین روی فرزندان . خودگویی های زوئی رو دوست داشتم . احساساتش
گاهی اتفاقی میافته که آدم یهو انگار بیدار میشه. میگه من دارم با زندگیم چیکار میکنم؟
بسیار دوست داشتم ممنون نویسنده توصیه میکنم خیلی این کتاب بخونید چون واقعا خیلی قشنگه یه همچین کتابی را باید بخونید
امممم ... یک کتاب سلیقهای است . من دوست داشتم . پیشنهاد میکنم اول نمونه اش بخوانید اگر خوش تون اومد خریداری کنید .
کتابی که خوندنش رو به تمام نوجوانان بالای سیزده سال توصیه میکنم. زویی،دختر نوجوانی هست که با ناپدری،مادر و خواهر و برادر های کوچکترش زندگی میکنه.زویی از کمبود اعتماد به نفس رنج میبره و تو خونه و مدرسه شرایط سختی داره.اما
عالییی
علیکم السلام این کتاب واقعا عااااااالیه. من کتاب هایی با ترجمه گری خانم سارا عاشوری رو خیلی دوست دارم و واقعا پیشنهاد میکنم. بسیار زیبا بود خیلی خوب می تونستم درکش کنم. توصیف های جالب و شیرینی داشت.
خیلی کتاب قشنگی بود و یک روزه تمومش کردم.لطفا چندتا کتاب مثل این بهم پیشنهاد کنید.
کتاب خوبیه یادگرفتم ب قدرتم اعتماد داشته باشم و همیشه از حقم دفاع کنم💙💜