کتاب علامت سوال ها؛ جلد سوم
معرفی کتاب علامت سوال ها؛ جلد سوم
کتاب هیولا و تبهکار کتاب اول از مجموعه علامت سوالها نوشته دن پبلاکی و ترجمه نازلی نصرالهی است. مجموعه علامت سوال ها را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره مجموعه علامت سوال ها
گروه علامت سوال ها در این مجموعه با اتفاقات زیادی روبرو می شوند. آنها ثابت کردهاند که هیولای دریایی اصلا وجود خارجی ندارد با قلدرها مبارزه کردهاند و بسیاری از معماهایی را که سر راهشان بوده فقط با شش سرنخ و یا کمتر حل کردهاند. اما مون هالو هیچ وقت خالی از معما نیست. در هر جلد این مجموعه شما با این گروه همراه میشوید تا بازهم معمای تازهای را حل کنید.
خواندن مجموعه علامت سوال ها را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این مجموعهاند.
درباره دن پبلاکی
دن پبلاکی نویسندهٔ کتابهای تیمارستان متروک و کابوسزدگان است. او هم مثل همهٔ نویسندهها لیست بلندی از شغلهای عجیبوغریبش دارد. دن کل نیوجرسی را بهعنوان فروشندهٔ لباس شنا سفر کرده، در یک تور ملی نمایش افسانهٔ شبح خوابآلود نقش ایچاباد کرین را بازی کرده است، مسئول جمع کردن تماشاچیان برای چه کسی میخواهد میلیونر شود؟ بوده، در تئاتر شیرشاه در برادوی اسنک فروخته، در بارنز و نوبل کتاب معرفی کرده، برای دانشگاه کلمبیا تلفن جواب داده و توی مرکز سرطان مموریال اسلون ـ کترینگ کار تحقیقاتی انجام داده است. البته هیچوقت کاراگاه نبوده و بعد از نوشتن این کتاب، فکر میکند باید این کار را هم امتحان کند.
بخشی از کتاب هیولا و تبهکار (علامت سوال ها؛ جلد سوم)
گروه بازیگران، وقت تمرین را صرف روخوانی مجدد نمایشنامه کردند؛ اما این بار، خانم گلیک کمی میزانسن مقدماتی انجام داد. رزی متوجه شد که میزانسن یعنی پیدا کردن محل ایستادن موقع بیان جملات. رزی در دفترچهاش نکتههای بسیاری نوشت و هر دفعه که خانم گلیک از او میخواست حرکت کند، یادداشت کرد. اما تمرکز کردن سخت بود چون هر بار رزی سرش را بلند میکرد، متوجه میشد کلیا کین او را نگاه میکند. کلیا همیشه در پاسخ به نگاه رزی لبخند میزد، اما رزی که کنار چهار خواهر و برادر بزرگتر رشد کرده بود، میتوانست لبخندی مصنوعی را تشخیص دهد. این باعث میشد بیش از پیش مضطرب شود. او در نمایش ثبتنام نکرده بود تا با کسی دشمن شود. بنابراین وقتی تمرین تمام شد با فکری که به ذهنش خطور کرده بود، پیش ویولا رفت.
رزی که روی حاشیهٔ شیبدار صحنه مینشست، گفت: «بیا معمای روح کلیا رو حل کنیم. اگه یه چیز رو تا حالا یاد گرفته باشیم، اون اینه که هر ‘تسخیرشدنی’ اون چیزی نیست که به نظر میآد. بیا این قضیه رو روشن کنیم تا کلیا اینجا دلیلی برای ترسیدن نداشته باشه. شاید حتی بخواد باهامون دوست بشه.»
ویولا یکی از ابروهایش را بالا برد. «اگه میخوای مشکلاتت رو با اون حل کنی، بهت کمک میکنم؛ اما مطمئن نیستم دلم بخواد با کلیا دوست باشم. یه حس عجیبی بهش دارم.» لحظهای فکر کرد. «هرچند باید باهم کنار بیایم.»
رزی امیدوارانه گفت: «عوضش این ماجرا یه معمای خوب به نظر میآد.»
ویولا لبخند زد: «باشه. من هم هستم.»
رزی ریز خندید: «راضی کردنت آسون بود.»
پس از اینکه آخرین نفر هم از تالار نمایش خارج شد، دخترها وسایلشان را جمع کردند و مشغول جستوجو شدند. تنها چند چراغ نزدیک صحنه روشن باقی مانده بودند و به همین دلیل محیط حالتی ترسناک پیدا کرده بود. سایهها مانند ردایی کاملاً سیاه، گوشههای دور تالار را از نظر پنهان کرده بود. ممکن بود هر کسی یا هر چیزی آنجا ایستاده و آنها را زیر نظر گرفته باشد. دخترها باید مغزهایشان را وادار میکردند که روی کارشان متمرکز بمانند.
آنها دور و بر صحنه چرخیدند و بهدنبال صداهای عجیبی گشتند که ممکن بود بهجای صدای انسان اشتباه گرفته شود. بیرون صحنه پشت پرده، رزی اتاقی با تجهیزات الکترونیکی پیدا کرد. در طول یکی از دیوارهای اتاق، تابلویی پر از چراغهای کوچک درخشان وجود داشت که کلیدهای برق زیادی را نشان میداد که برای کنترل نورافکن پیچیدهای که بالای صحنه آویزان بود، استفاده میشد. چهارپایهای کنار میزی کوچک قرار داشت. ویولا گفت: «احتمالاً مدیرصحنه اینجا میشینه و علامت میده تا مطمئن شه نمایش درست پیش میره.»
رزی گفت: «آهان، اگه اینجا نزدیک جاییه که کلیا گفت شنیده یکی اسمش رو صدا میزده، ممکنه یکی تو این اتاق کوچک بوده باشه و اون صداش رو شنیده.»
ویولا گفت: «کلیا گفت همهجای پشتصحنه رو نگاه کرده و مطمئن بود کسی این اطراف نبوده. حتی مدیرصحنه. اما من نظری دارم که توضیح میده چطور ممکن بوده کلیا از اینجا صدای صحبت بشنوه بدون اینکه کسی این اطراف باشه.»
رزی گفت: «یعنی میگی واقعاً یه روح تو تالار نمایش هست؟»
«هنوز این احتمال رو رد نکردهام، اما نظر من هیچ ربطی به چیزهای ماوراءالطبیعی نداره. میتونی حدس بزنی بهنظرم کلیا چه صدایی رو شنیده؟»
رزی که با دقت به اتاق تجهیزات الکترونیکی نگاه میکرد، گفت: «بله. مدیر صحنه برای علامت دادن باید یه جور دستگاه ارتباطی داشته باشه. یه هدست یا بیسیم. اگه مدیر صحنه یک لحظه از اینجا بیرون رفته باشه و دستگاه ارتباطیش رو جا گذاشته باشه، ممکنه کلیا تصور کرده باشه که یه روح با اون صحبت میکرده درحالیکه در واقعیت احتمالاً یکی از دستاندرکاران نمایش تو یه قسمت دیگهٔ تئاتر بوده.»
ویولا گفت: «دقیقاً همون چیزی بود که داشتم بهش فکر میکردم. کارمون عالی بود. تجربهٔ شمارهٔ یک مربوط به ارواح حل شد. تجربهٔ بعدی چیه؟»
رزی گفت: «رختکن.»
بیرون در سمت چپشان که به راهرو ختم میشد، ماشینی شروع به سروصدا کرد. هر دو دختر میدانستند که آن صدا بهخاطر این است که یکی از سرایدارها جاروبرقی را روشن کرده است. احساس قوت قلب کردند که تنها نیستند.
ویولا به پلکان سنگی ــ که به تاریکی بیشتری ختم میشد ــ اشاره کرد و گفت: «این پلهها میره سمت رختکن؟»
رزی گفت: «فکر میکنم. امیدوارم که با خودت...»
ویولا که کیفش را باز میکرد و یک جاسوییچی چراغدار کوچک بیرون میآورد، گفت: «چراغقوه آورده باشم؟ عزیزم تو من رو بهتر از اینها میشناسی که فکر کنی چراغ نیاوردهام.» نور سفید آنقدر ضعیف بود که وقتی دخترها از پلهها پایین میرفتند بهسختی جلوی پایشان را روشن میکرد، اما بهقدر کافی مؤثر بود که بتوانند در تاریکی از وجود یکدیگر مطمئن شوند. وقتی در فولادی پایین راهپله را باز کردند و راهرویی تاریک پشت آن دیدند، دست یکدیگر را گرفته بودند.
بالای پلهها درحالیکه سرایدار راهرو را جارو میزد، جاروبرقی در امتداد دیوار غرش میکرد، به دیوار میخورد و تلپوتلوپ میکرد.
خوشبختانه روی دیوار آنطرف در، کلید برقی وجود داشت. ویولا کلید را زد و نور فلورسنت تندی سوسو زد. سمت چپ راهرو پنج در به ردیف قرار گرفته بود. دورتر، دری بسیار کثیف و آسیبدیده در سایه واقع شده بود که رویش برچسب «موتورخانه» خورده بود. ویولا با سر به درهایی که سمت چپشان قرار داشت اشاره کرد و درحالیکه جلو میرفت پرسید: «اتاقهای رختکن هستن؟» نزدیکترین در را باز کرد و اتاقی کوچک دید که در یک طرفش آینه و میزی روی دیوار وصل شده و رختآویز در سمت دیگرش قرار داده شده بود. این بار رزی چراغها را روشن کرد. لامپهای دور آینه در اتاق فضایی نمایشی ایجاد کرده بود. دخترها در آن نور به خودشان خیره شدند، انگار واقعاً بازیگرانی بودند که انتظار میکشیدند پرده از روی صحنه بالا برود.
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
حجم
۱۱۸٫۰ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۱۷۲ صفحه
نظرات کاربران
خیلی باحال بود🍓🌱
وقتی هیولایی در جنگل های اطراف «مون هالو» دیده می شود، « ویولا، سیلوستر، رزی و وودرو » می فهمند با ترسناک ترین معمایی که تا به حال دیده اند، مواجه شده اند. اما این فقط یکی از چهارده معمایی
کتاب خیلی خوبیه فوق العاده
خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی بد است بچه ی من خواننده و دیوانه شده خطار