کتاب معمای دریاچه
معرفی کتاب معمای دریاچه
کتاب معمای دریاچه نوشته سارا آر. بامن و ترجمه نیلوفر عزیزپور است. کتاب معمای دریاچه را انتشارات پرتقال منتشر کرده است، این انتشارات با هدف نشر بهترین و با کیفیتترین کتابها برای کودکان و نوجوانان تاسیس شده است. پرتقال بخشی از انتشارات بزرگ خیلی سبز است.
درباره کتاب معمای دریاچه
آموس برادر دوقلوی اَدی چند ماه پیش در دریاچه نزدیک خانه غرق شده است و پدر و مادر ادی او را از رفتن به کنار دریاچه نهی کردهاند اما چیزی ادی را به سمت دریاچه میکشاند. آموس پیش از این روی دریاچه تحقیقاتی انجام داده بود و مدارکش موجود بود. مدارکی که خبر از موجودی مرموز و جادویی در اعماق دریاچه می داد. ادی بلاخره با وجود نگرانیها و ترسهای والدینش موفق میشود از طرف مدرسه به پایگاهی علمی در نزدیکی دریاچه برود و تحقیق روی آب دریاچه را آغاز کند. او میخواهد میزان آلودگی آب را بسنجد اما نمیتواند در برابر رازهای دریاچه نیز مقاومت کند. او از تای، پسر یکی از محققان کمک میگیرد تا باهم روی مدارکی که از آموس به جا مانده کار کنند. و درباره موجود داخل دریاچه مدرکی تازه بدست آورند. آنها همین طور که مدارک جدید را به دست میآورند میفهمند که دریاچه واقعا خطرناک و مشکلدار است و منبع آلودگی آن هم در نزدیکی خانه آنهاست ...
خواندن کتاب معمای دریاچه را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
نوجوانان بالای ۱۲ سال مخاطبان این داستان هیجانانگیزند.
بخشی از کتاب معمای دریاچه
فکر دریاچهٔ تیانچی از سرم بیرون نمیرود. میدانم که نباید زیاد از حجم اینترنت استفاده کنم، اما وقتی مامان و بابا شام را آماده میکنند، میتوانم خیلی سریع با گوشی دنبالش بگردم.
دریاچهٔ آبی درخشانی صفحهنمایش گوشی را پر میکند که با کوههای خاکستری احاطه شده است. میخوانم که تقریباً دویست متر عمق دارد؛ یعنی بیش از دو برابر عمق دریاچهٔ مِیپِل.
گویا به آن دریاچهٔ بهشتی هم میگویند.
لبم را گاز میگیرم و تا جایی که میتوانم سریع صفحه را میگردم. آنقدری که میخواهم، اطلاعات زیادی دربارهٔ هیولای دریاچهٔ تیانچی نیست. بعضیها میگویند ممکن است حتی بیشتر از یک هیولا باشند که با هم شنا و با امواج آب حرکت میکنند.
میشنوم که مامان صدایم میکند: «اَدی!» دکمهٔ وسط گوشی را میزنم و زیر بالشم پنهانش میکنم.
میگویم: «اومدم!» صفحهٔ جدیدی از دفترچه را باز میکنم و تا جایی که یادم میآید دربارهٔ هیولای دریاچهٔ تیانچی مینویسم. باید بعداً وقتی اینترنت دارم، برگردم و نکتههای بیشتری اضافه کنم.
مامان دوباره صدا میزند: «تا غذا گرمه بیا، اَدی!» باعجله از اتاقم بیرون میآیم و میروم انتهای راهرو به اتاق ناهارخوری.
مامان همینطور که کاسهٔ پاستا و سس را روی میز میگذارد، میپرسد: «اوضاع با ناقلا چطوره؟» بابا پارچ آبی میآورد و همگی دور میز مینشینیم. نسیمی از بیرون به پنجره میوزد و پردهها را تاب میدهد.
میگویم: «خوبه. خیلی نازه. من و لیزا بهش غذا دادیم و دوباره قَشوش کردیم. داره به افسارش عادت میکنه.»
بابا میگوید: «با حیوونها خوب کنار اومدی، اَد. فکر کنم از من به ارث بردی.» چشمکی بهم میزند و میگوید: «من عاشق پرورش اون گوسالهها بودم.»
مامان میپرسد: «لیزا چی؟ اون خوب بود؟»
«خوب بود.» یادم آمد وقتی ناقلا سرش را تکان داد و برس را از دستم پرت کرد چقدر خندیدیم. خندیدن با لیزا کِیف میدهد؛ حتی با وجود اینکه زیاد حرف نزدیم.
اما لیزا و ناقلا بخش کوچکی از روزم بودند و با خودم فکر میکردم که مامان میخواهد از قسمت بزرگتر هم سؤال کند یا نه.
بابا این کار را برایش میکند.
میپرسد: «حالا دوباره بگو، گفتی چی پیدا کردن توی دریاچه؟»
توضیح میدهم: «شکوفههای جلبکی مضر. ظاهراً خیلی بد هستن.»
مامان دست از غذا خوردن میکشد و میپرسد: «چی؟»
تکرار میکنم: «شکوفههای جلبکی مضر. از این گیاهها هستن، یهجورهایی، اما...»
مامان سرش را تکان میدهد و میگوید: «میدونم چی هستن.» به نظر تقریباً عصبی میآید. «با عقل جور درنمیآد. اون دریاچه همیشه خیلی تمیز بوده. واقعاً دربارهٔ شکوفهها مطمئنن؟ حالا، کجا پیداشون کردن؟»
نمیدانستم مامان حتی میدانست شکوفههای جلبکی مضر چه هستند. چیزهای زیادی برایمان گفته بود؛ از اینکه دریاچهٔ مِیپِل چطور تبدیل به دریاچه شد، از درختها و گیاهانی که اطراف آن رشد میکنند و ماهیهایی که در آن شنا میکنند، اما هیچوقت حرفی از شکوفهها نزده بود. برایم عجیب است میشنوم از همان علومی حرف میزند که من مطالعه میکنم.
میگویم: «کنار اسکلهٔ قایق توی ایستگاه زیستشناسی بودن. اما جاهای دیگهای هم هست که قراره بررسی کنیم. دریاچه فقط تمیز به نظر میرسه. یه خبرهایی هست.»
بابا میپرسد: «به نظرت چیه؟»
شانهای بالا میاندازم و میگویم: «مطمئن نیستم. ولی انگار یه چیزی داره از یه جای دیگه میریزه توی دریاچه.»
مامان چشم از بشقابش برمیدارد و یکدفعه نگاهش تغییر میکند. چشمهایش درخشش زیبایی دارند؛ مثل فشفشهای در دل تاریکی شب. میپرسد: «میدونی بعضی وقتها ممکنه چه اتفاقی بیفته؟» این را میگوید و قبل از اینکه بتوانیم جواب بدهیم، ادامه میدهد: «پروژههای ساختوساز میتونن حجم زیادی فاضلاب تولید کنن. والمارت دو سال پیش ساخته شد و اون مجتمعهای تفریحی جدید روی ساحل... ممکنه اون چیزی باشه که دنبالش میگردین؟»
خشکم زده است. فقط به حرفهای مامان دربارهٔ کارم در ایستگاه زیستشناسی گوش میدهم؛ بیشتر از تمام حرفهایی است که در طول این هفتهها با من زده. میترسم تکان بخورم و حرفش را قطع کند. سرش را برای خودش تکان میدهد.
میگوید: «ساختوساز، این چیزیه که باید دنبالش برین.»
همهٔ ذکاوت و حرفهایش درونم را با چیزی پر میکند که اصلاً نمیدانستم اینقدر دلم برایش تنگ شده. شروع میکنم: «مامان، فکر میکنی...» بعد دهانم را میبندم. امکان ندارد جواب بدهد.
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
حجم
۲۴۰٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۹
تعداد صفحهها
۲۸۰ صفحه
نظرات کاربران
دختری که برادرش رو از دست داده چون برادرش در دریاچه غرق شده. این دختر علاقه زیادی به زیست شناسی دریایی داره و به پیشنهاد معلمش روی دریاچه تحقیق می کنه، دوست جدیدی پیدا می کنه و حقایقی رو از
غمگین بود ولی قشنگ بوود☁️
خیییلی گریه کردم. خیلی. چون منم یه عزیزی رو از دست دادم
کتاب خوبی بود!🎀 یکی از کادوهای تولدم بود و..دوسش داشتم[: ولی حس میکردم باید جلد دو داشته باشه... بهرحال، برای یه بار خوندن خیلی خوبه! پیشنهاد میکنم حتما یبار بخونیدش🌬
سلام به طاقچه عزیزم😙 ممنون که به نظرم اهمیت دادی این کتاب رو تو قسمت بینهایت قرار دادی😍🌹
باید جلد دو داشت ولی قشنگ و غمگین بود عاشق جمله هاش شدم🌝✌️
یه کتاب خیلی کیوت درمورد دختر یکه داداش قلوش برای تحقیق دریا غرق میشه و اون دختر به تنهایی به دنبال معمای دریاچه میره..🌼🥲 عالیه🌱💚
این کتاب عالیه ! با خوندن این کتاب حس غم در وجودم احساس کردم اما این احساس غم لذت بخش هستش وقتی خودم رو جای «ادی» میزارم واقعاً دلم برای «آموس»تنگ میشه
پدر و مادر اموس اون رو از رفتن به دریاچه نهی میکنن .⛔ چرا؟! چون ادی کوچولو توی دریاچه غرق شده💦 اما اموس دنبال راز دریاچه اس .⁉ راستی راز دریاچه چیه؟!
نمیدونم با اینکه تجربه شو نداشتم اما اَدی رو با تمام وجود درک کردم و فکر کردم. و خب ازش خیلی خوشم اومد و پیشنهادش میکنم.))