دانلود و خرید کتاب پیتر کامنزیند هرمان هسه ترجمه پرند کشوری
تصویر جلد کتاب پیتر کامنزیند

کتاب پیتر کامنزیند

نویسنده:هرمان هسه
انتشارات:نشر گویا
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۳از ۳ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب پیتر کامنزیند

پیتر کامنزیند رمانی از هرمان هسه نویسنده آلمانی است این اثر داستان زندگی جوانی است که به امید یافتن زندگی بهتر دهکده خود را ترک می‌کند.

درباره کتاب پیتر کامنزیند

پیتر دهکده کوچکش را ترک می‌کند تا جهان را ببیند، اما او یک انسان جویای هنر است و به زندگی از میان زیبایی‌ها می‌نگرد. او زبان هسه می‌شود تا تمام نظریات خود درباره جهان و انتقادهایش را درباره تمدن غرب بر زبان آورد و بر برتری زندگی طبیعی بر تمدن شهری تاکید کند. پیتر پس از سفرهای طولانی و سرخوردگی از دیدن جهان به دهکده کوچکش بازمی‌گردد اما او بیکار نمی‌نشیند و این بار می‌خواهد آن را اصلاح کند و از نو بسازد.

 هسه در این کتاب از کسانی سخن می‌گوید که در جستجوی شناخت خویشتن هستند و  معمولا با عصیانگری و گریز از محیط زندگی خود، خطر می‌کنند.

 خواندن کتاب پیتر کامنزیند را به چه کسانی پیشنهاد می کنیم

 علاقه‌مندان به رمان و داستان‌های اجتماعی را به خواندن این کتاب دعوت می‌کنیم.

درباره‌ی هرمان هسه

هرمان هسه در ۲ ژوئیه ۱۸۷۷ در آلمان متولد شد. پدرش مدیر انتشارات مبلغان مذهبی بود و مادرش فرزند یک هندشناس معروف. او تحت تاثیر این دو نفر، یعنی پدر و پدربزرگش، به ادبیات علاقه‌مند شد. هرمان هسه زندگی پر فراز و نشیبی را از سر گذراند. او به دلیل تضادهایی که با خانواده و محیط مدرسه‌اش احساس می‌کرد از آنجا فرار کرد. مدتی افسردگی داشت و یکبار دست به خودکشی زد. مدتی او را به آسایشگاه مراقبت از کودکان عقب‌مانده‌ی ذهنی فرستادند. بعد از ان کارهای مختلفی مثل کتاب‌فروشی، باغبانی، نقاشی با آبرنگ و ... را انجام داد. هرمان هسه در سال ۱۹۴۶ نوبل ادبیات را از آن خود کرد. از مشهورترین آثار هرمان هسه می‌توان به دمیان، سیدارتا و گرگ بیابان اشاره کرد. هرمان هسه در ۹ اوت ۱۹۶۲ در سوئیس چشم از دنیا فروبست.

داستان‌های هرمان هسه، نویسندهٔ آلمانی، مجموعهٔ اعترافاتی‌ست که رابطهٔ میان هنرمند و محیطش به تصویر می‌کشد. او در جستجوی طبیعت و حقیقت است و انسان و زندگی‌اش را جزیی سازنده از تاریخ و تمامیِ موجودیت جهان می‌داند و بدینسان از تضاد به وحدت و یگانگی می‌رسد. همیشه در این داستان‌ها، دو تن رویاروی یکدیگرند. دو تن که در واقع یک تن یا خود اویند. کشمکشی میان روان و تن، هیجان و شعور، هنر و زندگی... تمثیل‌ها و رمز و رازهای شعرگونهٔ این صوفیِ سرگردان، کنایه‌ای از زندگی و سرنوشت انسان‌هاست، درگیریِ هنرمند و جامعهٔ مدرن است، دست و پا زدن میان هنر و زندگی ست. برای نمایاندن رنج‌های بشری که حاصل ستیزها، کشمکش‌ها، جنگ‌هاست، هنرمند، در جهان بینیِ فردی اش، خود اسیر می‌شود و این اسارت نیز، آفرینش و خلاقیت را در پی دارد.

شخصیت هسه از حوادثی متأثر است که بر زادگاهش، آلمان می‌رود. تأثر خاطری که عواطف او را نسبت به بی‌عدالتی‌های حاکمان فاشیست آلمان، گرگان گرسنه و تیزدندان داستان‌های هسه، می‌سازد و در بیان حالات آدم‌های داستان‌هایش نشان داده می‌شود و هم، در زندگیِ خود هسه، به صورت تبعیدی خود خواسته و اعتراض‌آمیز متجلی می‌شود. خلاقیت هسه به حقانیت اندیشه و دیدگاه او منتهی می‌شود و با شکست قدرت حاکم مورد اعتراض او، دلیلی دیگر بر حقانیت نویسنده فراهم می‌آید.

هسه بدبینی امیدوار است. در میان همهٔ آن تضادها، تضادی که موجب غنا و شکفایی است، و چهرهٔ یگانه‌ای که با نام‌های گوناگون نقش می‌بندد، نجات دهنده نیز هست. نجات دهندهٔ او به هنگام فرا می‌رسد و ناامیدی‌ها را می‌زداید. این خصیصه به ویژه در نوشته‌های متأخر هسه که ژرف نگرتر و جامع‌ترند بیشتر دیده می‌شود.

هسه جوینده‌ای کوشاست. اسطوره‌ها و افسانه‌ها را به کار می‌گیرد. خیال پردازی می‌کند، از تجربه و عاطفهٔ خود نیز مایه می‌گذارد و حتی نام قلمیِ خودش، سینکلر را بر قهرمان داستانش می‌نهد. فرا واقع گراییِ (سور رآلیسم) هسه او را به طنز می‌کشاند، طنزی که جا به جا به شعر پهلو می‌زند یا شعری که به طنز درمی‌آید. اما هسهٔ جستجوگر، راویِ عبوس و تلخ گفتاری‌ست که از بلندای روح تا لحظه‌های عادیِ کار و زندگیِ شخصیت‌های داستانش را در می‌نوردد، تا در عین خیالبافی، هر چه بیشتر، واقعی و ملموس باشد.

 بخشی از کتاب پیتر کامنزیند

در آن زمان من نام دریاچه، کوهساران و رودباران محل تولدم را نمی‌دانستم، اما آب زنگاری رنگ را که زیر انوار پرتلألو آفتاب با حباب‌های کوچک درخشان گرداگرد چنبرهٔ خیزاب‌ها می‌درخشید، سراشیب کوهسار را که درهٔ کوچک‌اش در فراترین نقطه‌ها زیر گستره‌ای از برف تابنده بود، آبشاران کوچک را، و در دامنه، شیب علفزار روشن را می‌دیدم که از باغ‌های میوه و رمه‌های گاوان خاکستریِ مناطق کوهستانی پوشیده بود و چون قلب درمانده و مبهوتم، آرام و مالامال از آرزو بود، روح دریاچه و کوهستان هیجان‌های لطیف‌شان را چونان کتیبه‌ای بر آن حک کردند. صخره‌های مغرور و پرتگاه‌ها، با لحنی هراس‌انگیز و پر هیبت و مبارزه جویانه، با قلب من از روزگار سخن گفتند؛ روزگاری که در آن زاده شده و بار وحشت آن را بر دوش می‌کشیدند. آنان از گذشته سخن راندند، بدان هنگام که زمین با غرش شکاف برداشت و قله و ستیغ کوهساران را از زهدان درد کشیده‌اش بیرون راند. دیوارهای سنگی با خروشی سهمگین فرو ریخت و بی‌هیچ انگیزه‌ای برای به اوج رسیدن از هم شکافت و به جانب آسمان کشیده شد. قله‌های همزاد برای دستیابی به تکه‌ای جا، نومیدانه با یکدیگر به ستیز برخاستند و زمانی آرمیدند که با برانداختن برادرشان پیروزی را از آن خود می‌پنداشتند.

اینجا و آنجا پرتگاه‌هایی دیده می‌شد که از دیرباز در لابلای رخنه‌ها نگونسار مانده بودند. دیواره‌های سنگیِ درهم گسیخته، هنگام بهار تخته سنگ‌های غول پیکر را که به بزرگیِ خانه‌ها بود به جانب دره می‌راندند و رودخانه‌های خروشان آنها را همچون تکه‌های شیشه خرد می‌کردند و سر کشانه در خود می‌غلتاندند و پس از شستشو، در مرغزار آرام دامنه مدفون‌شان می‌ساختند. کوه‌هایِ گل آلوده همواره سرگذشتی یکنواخت را باز می‌گفتند. هنگامی که انسان به دیواره‌های قد برافراشته که از لابلای رخنهٔ لایه‌های سنگی و یا قسمت‌های درهم‌آمیخته که هر یک چونان زخمی دهان گشاده می‌نمودند نظر می‌افکند، درک این مجموعهٔ شگفت برایش آسان‌تر می‌نمود. آنان رنجی را بازگوی می‌کردند که از وحشت غیرقابل وصف‌شان سرچشمه می‌گرفت، رنجی که پیوسته بر جان‌شان چنگ می‌انداخت؛ لیکن آهنگ صداشان بازتاب غرور پایداری بود که با شکیباییِ آمیخته به تجربه، از دلواپسی‌های غلبه ناپذیرشان سخن می‌گفت، دلواپسی‌های راستین. من ستیز آن‌ها را در شب‌های اندوهبار و گرفتهٔ اوایل بهار علیه آب و توفان شاهد بودم. در آن هنگامه توفان عبوس خشماگین با غرشی تندرآسا بر گرد قلّه و ستیغ کوه‌ها می‌پیچید و این جریان شتاب آلوده، پاره‌های خام و تازه را از کناره‌ها جدا می‌کرد. آن‌ها در تاریکیِ شبانگاه از نفس افتاده و دژم، استوار بر زمین پای می‌فشردند و ستیهنده ریشه‌هاشان را در خاک فرو می‌کردند. دیواره‌های چاک خورده و قلّه‌های همزاد، بازماندهٔ نیروشان را گرد می‌آوردند و درهم می‌آمیختند تا در برابر توفان پایداری کنند و با هر زخمی که بر پیکرشان می‌نشست، آوای سهماگین فریادشان شنیده می‌شد که نشانگر درد و دهشت بود، به گونه‌ای که طنین غرش مهیب آن‌ها از دوردست، خاک کوه‌ها را فرو می‌ریخت.


yazdaan
۱۴۰۰/۰۴/۲۳

هسه در پیتر کامنزیند زندگی جوانی را شرح می دهد که دهکده محدود و کوچک خود را ترک می کند تا سراسر جهان را زیر پا گذارد، اما او جویای هنر است و به زندگی از خلال زیبایی ها می نگرد و هسه

- بیشتر
اگر چه مرگ به اندازهٔ کافی سختگیر به نظر می‌رسد، لیکن در عین حال همچون پدری نیرومند و مهربان است که فرزند گمراهش را به خانه راهنمایی می‌کند. بار دیگر به ناگهان پی بردم که مرگ برادر اندیشمند و خوبی‌ست که زمان مناسب را می‌شناسد و با آسودگیِ خاطر می‌توانیم به آن متکی باشیم. این مسئله را درک کردم که اندوه، پریشانی و غم، برای آن نیست تا ما را پریشان و بی‌مایه و بی‌غرور کنند، بلکه بودن‌شان برای آن است که ما را به درجهٔ پختگی و روشن اندیشی برسانند.
BookishFateme
ابرها به سان جزایر پُر برکت، نگاهبانان فرشتگان و گاهی دست‌های تهدید کننده در می‌آیند و با حرکاتی سرآسیمه، پهنهٔ نیلگون آسمان را در می‌نوردند و در میان پروازشان به ملکوت سر می‌کشند. سفرشان به جانب خداوندگار افلاک و زمین بی‌مقدار ما با شکوه‌ترین چشم‌اندازی‌ست که هر انسانی در آرزوی تماشای آن است. این ابرها که به هر دو جهان تعلق دارند، رویاهای زمینی را که از درون سرشار کژی‌هاست به فردوس برین فراز سرمان پیوند می‌دهند. آنان نشانه‌های جاودانیِ تمامیِ سفرها، کاوش‌ها و آرزوها برای رسیدن به مقصوداند. این رهسپرانِ بین آسمان و زمین به غریبان دو دل و بی‌شهامت ماننده‌اند که می‌باید برای پاسداری از موجودیت‌شان مبارزه کنند، روح انسان نیز چنین احساسی دارد، آونگ وار بین زمان و ابدیت در نوسان است.
BookishFateme
بسیاری از مردم می‌گویند «به طبیعت عشق می‌ورزند» مرادشان اینست که مخالفتی ندارند تا گهگاه اجازه دهند طبیعت دلربایی‌اش را در جهت لذت آن‌ها به نمایش بگذارد. آنان از شهر بیرون می‌روند و از زیباییِ زمین خاکی لذت می‌برند، دشت سرسبز را لگدکوب می‌کنند، شاخ و برگ درختان را به اینسوی و آنسوی می‌پاشند و ساقهٔ گل‌ها را می‌شکنند، فقط به این منظور که آن‌ها را به زمین بیافکنند و یا توی خانه شاهد پژمردن‌شان باشند. اینگونه است عشق آنان به طبیعت. آنها این عشق را در روزهای یکشنبه که هوا خوب است به یاد می‌آورند و به دنبال احساسات‌شان کشیده می‌شوند. و این به راستی سخاوتمندانه است! مگر نه اینکه «انسان تاج افتخار طبیعت است»... افسوس، بله، تاج افتخار!
BookishFateme
از تصور اینکه بیگانه‌ای بیش نیستم و تنها انسان تکامل یافته‌ای هستم که آلامم را نه کسی می‌دانست، نه درک می‌کرد و نه با آن شریک بود، احساس پریشانی می‌کردم. موضوع اهریمنیِ این حالت افسردگیِ آن است که نه تنها انسان را ناخوش می‌کند، بلکه او را خودپسند و کوته‌نظر می‌سازد و تا مرز خودخواهی نزول می‌دهد. انسان خود را نوعی شخصیت نمایشی می‌پندارد، یک اطلس‌ هاینه که تمام دردها و ابهام‌های دنیا را بر شانه‌هایش می‌کشد، گویی که هزاران کس دیگر نیستند که از همین اندوه در عذابند و در هزار توهای آن گمشده و سرگردان.
BookishFateme
در سراسر این فراخنای گیتی، کسی را بیابید که بیش از من دربارهٔ ابرها بداند و یا بیشتر از من آن‌ها را دوست بدارد. چیزی را بیابید که از ابرها دل انگیزتر باشد. آنان نمایانگر روح زندگی، خشم فلک و نیروی مرگ‌اند. به چشم آرامش می‌بخشند و سعادت و هدیهٔ پروردگارند. به لطافت، پرباری و آرامش روح نوزادان ماننده‌اند. به دلپذیری، توانگری و شکوه فرشتگان برگزیدهٔ خداوندند. در تاریکی شباهت شگرفی به پیامبر بی‌رحم و گریزناپذیر مرگ دارند. چونان جادوی نقره فام در سپهر لایتناهی می‌گذرند و تودهٔ ابرهای سپید و لطیف را که رگه‌هایی زرین در آن‌ها می‌درخشند با خود به حرکت در می‌آورند و با متانت در آسمان معلق می‌مانند در حالی که اثر زرد، قرمز و آبی‌شان همچنان برجاست.
BookishFateme

حجم

۱۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

حجم

۱۸۵٫۳ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۸

تعداد صفحه‌ها

۱۸۴ صفحه

قیمت:
۴۲,۰۰۰
۱۲,۶۰۰
۷۰%
تومان