کتاب دوباره هرگز
معرفی کتاب دوباره هرگز
کتاب دوباره هرگز، نوشته مهوش اغتفاری ماجرای دختری بهنام مولود است که در کودکی پدرش را از دست میدهد. او زمانی با مادرش زندگی میکند و پس از آن مادرش تصمیم میگیرد دوباره ازدواج کند و او را به یکی از اقوامشان بهنام بیبی میسپارد.
زمان میگذرد و مولود عاشق خلیل میشود برای او صبر میکند اما میفهمد خلیل زن و بچه دارد. او را راهی میکند تا به زندگیاش برگردد. با مرگ بیبی ناگهان همه چیز برای مولود سیاه میشود.
خواندن کتاب دوباره هرگز را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام علاقهمندان به ادبیات داستانی ایران پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب دوباره هرگز
س از تأملی، با قدمهای کند بهسوی او رفت و کمی دورتر بر لبهٔ حوض نشست: سوری خانم، اینا کی هستن؟
سوری خانم همانطور که در حال شستن استکانها بود سرش را بالا گرفت و با نیشخندی گفت: یعنی این چیزا حالیت نیست؟... خب اومدن خواستگاری دیگه، مگه نمیبینی...
خواستگاری؟ اما از چه کسی؟... و قبل از آنکه، خیلی پیشتر از آنکه سنگریزهای که در برکهٔ آرام و ساکن ذهنش پرت شده بود موج بردارد، سوری خانم با صدای آهستهای ادامه داد: اومدن خواستگاری مادرت.
آیا غرش مهیب رعدوبرق ناگاه زمین را زیر پایش لرزاند؟... یا مواجه شدن ناگهانی با آن اضطراب گنگی که همهٔ عمر جایی در ته دلش خانه کرده بود آنگونه تکانش داد که بیاختیار برای حفظ تعادل خود به لبهٔ حوض چنگ انداخت و چشمهایش را بست.
اما آن زندگی، دیگر بنای کهنه و بیاعتباری بود که چشم بستن بر ستونهای لرزانش، مانع از فروپاشیاش نمیشد. و مادر بیش از هر کسی در تلاش ویران کردنش بود.
ـ فخری خانم، امروز آمدیم که حرفو یکسره کنیم... داداش منو که دیدی. بالا و پایین زندگیشم که میدونی... خدا بخواد جورتون باهم جوره. اون برای دختر تو پدری میکنه، توام سهتا بچهٔ اونو میگیری زیر پروبال خودت. البته بچهام نیستن، سوری خانم دیده... ماشالا حسام هفده سالشه، محسن پونزده سالشه، دخترشم همین همسنوسال دختر خودته. همه باهم میشینیم سر یه سفره. شکر خدا سفرهاش لنگ نیست. خب، تا عمری باقی هست منم میتونم یه گوشهٔ زندگی رو بگیرم و کمکت باشم. اگه حرفی نداری برای پنجشنبه آقا بیاریم و کارو تموم کنیم.
و صدای مادر از درز پنجره، چون توفانی که خواب نرم و سبک شنزار را در هم بیاشوبد از جانش گذر کرد: من حرفی ندارم، هر طور شما صلاح میدونی.
و صلاح همهٔ آنها، به سه روز دیگر گره خورد. سه روزی که علیرغم آرزویش به نرسیدن آن، و امیدواری به زیرورو شدن دنیا، بهسرعت از راه رسید. سه روزی که در عین شگفتی از گذر پرشتابش، هر دقیقه آن به درازای عمری گذشت. لحظات سنگین و تلخی که در گوشهٔ اتاق مینشست و نگاه پریشانش از بالای صفحهٔ گشودهٔ کتاب در پی مادر به این سو و آن سو میرفت که از شوق خزیدن به آشیان آن مرد، سفرهای هرروزهاش را یکباره رها کرده و در خانه مانده بود تا به جمع کردن مختصر اثاثی بپردازد که بهنوبت وسط اتاق میریخت، مرتب میکرد و در بقچههای گرهزده، گوشهای بر روی هم میچید. تا شبها سوری خانم بتواند پارچههای خریدهشده را وسط اتاق پهن کند، ببرد، و باهم بدوزند. و تا پاسی از شب، صدای خندهٔ حرفهایشان، همآوا با تقتق سوزن چرخ خیاطی که در کار دوختن لحظههای تلخ عمر او بود، خواب و آرامش را از او و همهٔ اهل خانه بگیرد.
حجم
۲۶۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
حجم
۲۶۶٫۸ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۸۸
تعداد صفحهها
۳۰۳ صفحه
نظرات کاربران
اصلا واقعی وباور پذیر نبود راوی فوق العاده بلند نظر وفداکار بود ومردانی که بااو سروکار داشتند اصلا سوئ استفاده نمی کردند