دانلود و خرید کتاب ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید ایرج پزشکزاد
تصویر جلد کتاب ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید

کتاب ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید

انتشارات:فرهنگ معاصر
دسته‌بندی:
امتیاز:
۳.۸از ۱۰۸ رأیخواندن نظرات

معرفی کتاب ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید

کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید رمانی طنز است نوشته ایرج پزشک‌زاد. کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید اولین بار در ۱۳۳۷ در مجله اطلاعات جوانان و برای بار دوم در ۱۳۵۰ در مجله فردوسی منتشر شده‌است. ایرج پزشکزاد را با رمان مشهور دایی جان ناپلئون می‌شناسند، این نویسنده با زبان طنز گزنده خود سراغ داستان دیگری رفته است و این بار در اعماق تاریخ انتقاد می‌کند.

سریال قهوه تلخ ساخته مهران مدیری که در سال ۱۳۸۹ در سینمای خانگی منتشر شد از رمان ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید تاثیر گرفته است. 

درباره کتاب ماشاءالله‌خان در بارگاه هارون‌الرشید

ماشاءالل خان دربان بانک است و تحت تأثیر کتاب‌های تاریخی دوران هارون‌الرشید، به دلیل ذهنیتش از رفتارهای اطرافیانش نسبت به خود، خود را در آن زمان حس می‌کند. دلش می‌خواهد به آن دوران برود.

یک روز با رفتن پیش یک مرتاض هندی مقیم تهران که ادعا می‌کند پیش‌گوی آینده و گذشته‌است از او می‌خواهد روحش را به دوران خلافت هارون‌الرشید ببرد و مرتاض چنین می‌کند و وی وقتی به هوش می‌آید که خود را در بغداد و در دوران هارون‌الرشید می‌بیند. در داستان ساختار حکومت عباسیان با زبانی طنز بررسی می‌شود و خشونت و ظلم به تصویر کشیده می‌شود.

ماشاءالله‌خان هزاران ظلم را می‌بیند و سعی می‌کند جلوی قتل جعفر برمکی را بگیرد. داستان طنز تلخ جذابی دارد که خواننده را رها نمی‌کند.

سفر شخصیت اصلی در زمان او را از حال دور می‌کند و به دنیایی می‌برد که فکر می‌کرده است آرمانی است اما با حقیقت تلخی روبه‌رو می‌شود. پزشکزاد در اعماق تاریخ سفر می‌کند تا نقدش از اوضاع زمانه‌اش را راحت‌تر بیان کند و این نقد را آن‌چنان با طنز می‌آمیزد که خواننده در میان خنده غمگین می‌شود و به فکر فرو می‌رود.

پزشکزاد ذاتا طنزنویس است او می‌داند چگونه باید بنویسد و چگونه از ابزارهایش استفاده کند، سفر در زمان از آرزوها و حسرت‌های همیشگی و قدیمی بشر بوده و هست، این آرزو و حسرت در آثار بسیاری از نویسندگان نمود پیدا کرده است و پزشکزاد در زبان فارسی این موضوع را به حد اعلای خود رسانده است.

عصر هارون‌الرشید را عصر طلایی اسلام می‌دانند ماشاءالله‌خان این سفر در تاریخ به خواننده و قهرمان نشان می‌دهد اوضاع آن‌طور که فکر می‌کنند نیست و همه‌چیز جور دیگری است و تاریخ همان‌طور که بوده خواهند ماند و و ناشایستی افراد همواره در تاریخ تکرار می‌شود.

خواندن کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم

طنز در ادبیات داستانی معاصر ایران با ایرج پزشکزاد شناخته می‌شود، اگر از کتاب‌هایی طنزی مانند دایی جان ناپلئون لذت برده‌اید این کتاب را هم از دست ندهید. 

درباره ایرج پزشکزاد

ایرج پزشک‌زاد در سال ۱۳۰۶ شمسی در تهران متولد شد. پدرش حسن پزشکزاد یک پزشک و مادرش شاهزاده فکری ارشاد دختر مؤیدالممالک فکری ارشاد بود. معزدیوان فکری نیز دایی او بود. وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشته حقوق دانش‌آموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت مشغول بود. پس از آن به خدمت در وزارت امور خارجه ایران ادامه داد و آخرین سمتش مدیرکل روابط فرهنگی بود.

پزشکزار کار نویسندگی را در اوایل دهه ۱۳۳۰ خورشیدی با نوشتن داستان‌ کوتاه برای مجله‌ها و ترجمه نوشته‌های ولتر، مولیر و چند رمان تاریخی آغاز کرد. او هنگام کار در وزارت امور خارجه، نویسنده ستون طنز آسمون ریسمون در مجله فردوسی نیز بود.

پزشک‌زاد درباره خودش می‌گوید:

از پدری پزشک و مادری معلم به دنیا اومدم. تحصیلات ابتدایی و متوسطه در تهران و تحصیلات عالیه رو در فرانسه در رشته حقوق گذراندم. بعد از فارغ‌التحصیلی به استخدام وزارت امور خارجه درآمدم و به عنوان دیپلمات تا انقلاب در اونجا کار کردم. بعد از انقلاب از کار اخراج شدم به طوری که حتی حقوق بازنشستگی هم شامل حالم نشد. بعد از اون به فرانسه برگشتم و به کار روزنامه‌نگاری و قلم زنی و نوشتن اراجیف مشغول شدم. 

هرچند امروزه پزشکزاد را فقط با دایی جان ناپلئون می‌شناسند اما او آثار دیگری مانند: حاج مم‌جعفر در پاریس، بوبول، آسمون ریسمون، شهر فرنگ از همه رنگ، انترناسیونال بچه‌پرروها، رستم صولتان، گلگشت خاطرات، بلیط خان‌عمو، مصدق بازمصلوب: چند مقالهٔ سیاسی و چندین مقاله‌ی سیاسی و تاریخی و ترجمه‌های دختر گرجی از موریس دوکبرا، زندانی کازابلانکا از موریس دوکبرا، فردا گریه خواهم کرد از لیلیان روت، شوایک سرباز پاکدل از یاروسلاو هاشک، دو سرنوشت از ویلکی کالین و ... در کارنامه خود دارد. بعضی منتقدان پزشکزاد را بهترین رمان‌نویس طنز‌پرداز ایران می‌دانند.

بخشی از کتاب ماشاالله خان در بارگاه هارون الرشید

“ــ والله قربان اگر از ما نشنیده بگیرید. این ماشاءالله‌خان شب‌ها درس می‌خواند که کلاس دوازده را با متفرقه امتحان بدهد. برای امتحان از دوسه ماه پیش که از این کتاب‌های تاریخ و هارون‌الرشید و اینجور چیزها خریده، از صبح تا غروب کارش خواندن این کتاب‌هاست. اصلاً گاهی مثل دیوانه‌ها یادش می‌رود اسمش چیست و کجاست و چکار می‌کند. پریروز جلوی بچه‌ها می‌خواست بنده را صدا بزند می‌گفت: «ابن‌سعدون!»‌. دیروز می‌خواست بیاید پیش شما، پرسیدم: کجا می‌روی، گفت: می‌روم خدمت هارون‌الرشید... نه اینکه خیال کنید شوخی می‌کرد... خیلی جدی حرف می‌زد.

ــ عجیب است! واقعاً عجیب است! در هر حال برو به ماشاءالله‌خان بگو بیاید اینجا.

ــ چشم قربان ولی خواهش داریم نفرمایید که ما چیزی به شما عرض کردیم.

ــ بسیار خوب.”

“در اتاق نگهبانی نزدیک در بانک، ماشاءالله‌خان روی یک صندلی نشسته بود و مشغول خواندن یک کتاب بود. اگر کسی سر خم می‌کرد و در چهرهٔ او دقیق می‌شد، به‌خوبی می‌توانست بفهمد که قرائت این کتاب ماشاءالله‌خان را به‌کلی از خود بی‌خود کرده است. ابروها و چشم‌ها و دهانش مدام در حرکت بود. گاهی لبخند برلب می‌آورد و گاهی اخم می‌کرد، گاهی رنگش قرمز می‌شد و دندان‌ها را برهم می‌فشرد و پیدا بود بیش از سی سال ندارد، ولی سبیل او را کمی مسن‌تر نشان می‌داد. یقهٔ اونیفورم مخصوص نگهبانی را باز کرده و کمربند و هفت‌تیرش را روی میز کنار دستش گذاشته بود.

از لای در نیمه‌باز سروکلهٔ محمودآقا پیدا شد. با لحن خسته‌ای گفت:

ــ پاشو برو رئیس کارت دارد.

ولی ماشاءالله‌خان که متوجه ورود او نشده بود، صدایش را هم نشنید. محمودآقا وقتی دید که”

“همکارش متوجه سروصدای او نشد، با بی‌حوصلگی فریاد زد:

ــ آهای پسر، کجایی؟

ماشاءالله‌خان ناگهان سر را بلند کرد و چشم به چهرهٔ محمودآقا دوخت؛ سپس از جا برخاست و آهسته به طرف او به راه افتاد. محمودآقا مات و مبهوت او را نگاه می‌کرد.

ماشاءالله‌خان که همچنان چشم به صورت همکار خود دوخته بود، با صدای خفه‌ای که هیچ شباهتی به صدای خودش نداشت، گفت:

ــ مسرور وقت آن رسیده که تو به‌سزای اعمال ننگین خود برسی... تو قاتلی مسرور...

محمودآقا که چشم‌هایش از تعجب گرد شده و از ترس بلااراده دست به طرف هفت‌تیر خود برده بود، با صدای بلند گفت:

ــ مسرور کیه... من محمودآقا هستم.”

“بعد ته لیوان آب را که روی میز بود برداشت و با یک حرکت تند به صورت ماشاءالله‌خان پاشید. ماشاءالله‌خان تکان شدیدی خورد و فریاد زد:

ــ اه! خیسم کردی... چرا شوخی خرکی می‌کنی؟

محمودآقا نفسی به‌راحتی کشید و گفت:

ــ ماشاءالله، تو باید بروی پیش دکتر خودت را نشان بدهی... مسرور کیه... قاتل کیه... مگر به سرت زده...

ماشاءالله‌خان با دستمال عرق پیشانی را پاک کرد و با تبسم خفیفی گفت:

ــ شوخی می‌کردم بابا!

ــ هیچ شوخی نبود... با آن قیافه داشتی مرا خفه می‌کردی...

ماشاءالله‌خان لحظه‌ای ساکت شد سپس آهسته گفت:”

“راستش را بخواهی حق با توست... این کتاب نمی‌دانی چه کتابی است... دلم می‌خواست دستم به این مسرور می‌رسید، خفه‌اش می‌کردم...

معرفی نویسنده
عکس ایرج پزشکزاد
ایرج پزشکزاد
ایرانی | درگذشت ۱۴۰۰

ایرج پزشکزاد در سال ۱۳۰۶ شمسی در تهران متولد شد. پدرش حسن پزشکزاد یک پزشک و مادرش شاهزاده فکری ارشاد دختر مؤیدالممالک فکری ارشاد بود. معزدیوان فکری نیز دایی او بود. وی پس از تحصیل در ایران و فرانسه در رشته حقوق دانش‌آموخته شد و به مدت پنج سال در ایران به قضاوت مشغول بود. پس از آن به خدمت در وزارت امور خارجه ایران ادامه داد و آخرین سمتش مدیرکل روابط فرهنگی بود.

a soul
۱۳۹۹/۰۶/۰۵

ماشاالله خان، مرد ساده‌ای که نگهبان یک بانکه و همزمان در حال ادامه تحصیل، ذهنش پر می‌شه از ماجرای جعفر برمکی و هارون‌الرشید خلیفه‌ی عباسی. نمی‌تونه ذهنش رو از این ماجرا خلاص کنه و پیش یه مرتاض هندی میره تا

- بیشتر
میس سین
۱۳۹۹/۰۶/۰۵

طاقچه عزیز اگه امکانش هست این کتاب رو به بخش بی نهایت اضافه کنید. ممنون

ناجی
۱۳۹۹/۰۵/۲۷

این کتاب یکی دیگه از شاهکارهای استاد ایرج پزشکزاد هست که خیلی سریال "قهوه تلخ" رو الهام گرفته از این کتاب هستند در این کتاب فردی به زمان گذشته و در زمان عباسیان برمیگرده و حوادث مختلفی رخ میده که

- بیشتر
shayestehbanoo
۱۳۹۹/۰۶/۰۵

من نسخه ی قدیمش رو دارم و خوندم و واقعا جاهایی بود که قهقهه میزدم از خنده

کاربر 2173650
۱۳۹۹/۰۶/۰۷

واقعا عالی طنزی تلخ به قلمی شیوا

arastou1981@
۱۳۹۹/۰۶/۰۶

عالی. از دست ندید دوستان

مسلم عباسپور
۱۳۹۹/۰۶/۰۶

خیلی کتاب شیرین و طنازانه ایه. عجیب جاهاییش از خنده روده بر شدم. طنز زیبایی ست.

آستیاژ
۱۳۹۹/۰۶/۰۵

به نظر من که به پای دایی جان ناپلئون نمی رسید ولی خب خوندنش هم خالی از لطف نبود گاهی ما رو خندوند و کتاب خوشخوانی بود

Firooz
۱۳۹۹/۰۶/۰۹

داستان بسیار شیرین و بامزه ای است اما نباید بیشتر از یک پاورقی فکاهی از آن انتظار داشت

Iman
۱۳۹۹/۱۲/۲۷

در کل کتاب جذابی بود که آدم از خودش لذت می بره ولی من خودم به عنوان یک کتاب طنز ازش انتظار بیشتری داشتم این اطمینان هم میدم که سانسور نشده

ماشاءالله‌خان که هنوز ناله می‌کرد، از مرد بلندقد پرسید: ــ خیلی ببخشید حضرت آقا، قصر خلیفه از اینجا خیلی دور؟ خیلی فاصله؟ فاصله طویل؟ ــ نعم. ــ پس بنده از پیاده آمدن معذورم. انا معذور! ــ ماذا؟ ــ برای اینکه انا المریض... انا درد شدید فی‌الحدود الشکم! هذا ابن‌الحمار ضرب واحد لگد فی حدودالناموس.
Hanieh Sadat Shobeiri
عمامه را از سر برداشت و با ژست و حرکات زیاد شروع به نقل واقعه کرد: ــ انا مشغول الصرف الطعام. واحد دفعه شیر الغضبناک تعال. انا بی‌اعتناء. الشیر واحد نعره. انا واحد خمیازه. الشیر تعال جلوتر. انا واحد خمیازه... ماشاءالله‌خان به تقلید شیر نعره‌ای کشید و ادامه داد: ــ الشیر واحد دیگر نعره... انا واحد نگاه النافذ الی الشیر. الشیر متوقف مع الوحشت. انا تعال الی شیر. شیر تعال عقب. انا تعال جلو. شیر تعال عقب. انا قرائت التماس فی نگاه الشیر. انا ترحم. ولی واحد دفعه تفکر علی زجر و العذاب الشیر علی همشیرتان مقبولتان الخلیفه، فقد عصبانی. الخون تعال مقابل العین الماشاءالله‌خان، ضرب واحدالبوکس الی رأس الشیر و بلافاصله قتلت مع واحد دست. التوجه! انا قتلت مع واحد دست و فقد ادامه الی صرف الطعام مع دست الثانی. هذا حکایت القتل الشیر.
Hanieh Sadat Shobeiri
ماشاءالله‌خان بدون تعارف در را کاملاً باز کرد و الاغ را جلو انداخت. ــ هین. نچ‌چ‌نچ... الهین... الاغ وارد شد. یکی از قراولان فریاد زد: ــ ماذا تعال؟ الورود الممنوع. انت نامحرم الی سیدتی عباسه و... ولی ماشاءالله‌خان با نگاه تندی حرف او را برید و فریاد زد: ــ خفه شو! بی‌تربیت! مگر تو توی طویله بزرگ شدی؟ انت تعلیم و التربیت فی الطویله حاجی؟‌... انا مأمور من جانب الخلیفه. هذا الاغ احسن التربیت من انت!
Hanieh Sadat Shobeiri
شیر که به خمیازه افتاده بود از یک قوطی کوچک حبی بیرون آورد و به دهن انداخت. ماشاءالله‌خان با تعجب پرسید: ــ ماذا انت تناول یا ابوجنگل! ــ هذا واحد نخود تریاک! ــ آهان... پس انت عملی؟ ــ نعم.
Hanieh Sadat Shobeiri
برگشت و بعد از یک دهن‌کجی به مسرور سیاف گفت: ــ حاجی مسرور شیکاری! انت شیکار! واحد ثانی ثلاثی، ارواح بابات خلاصی!
Hanieh Sadat Shobeiri
هر که گریزد ز خرابات شام بارکش‌غول بیابان شود
soroosh7561
ماشاءالله‌خان با دست صورت خود را باد زد و گفت: ــ البته ازدواج باید فوری باشد. ولی من باید رضایت پدرم را بگیرم. انا لازم الجلب الرضایت الابوی. مسرور سری فرود آورد و گفت: ــ انا موافق. ماشاءالله‌خان نفس راحتی کشید و گفت: ــ مرحبا، مرحبا، انا متشکر. مسرور گفت: ــ انت طالب الرضایت الابوی؟ ــ نعم. ــ هذا اللزوم و الضرورت؟ ــ البته که نعم. الرعایت الحق ابوی واجب الی الفرزند.
shariaty
ــ جناب عبدالله‌خان، آقای جعفرخان راجع‌به شام و ناهار ما دستوری به شما نداده‌اند؟ چون که جسارت است ما از گرسنگی سرپا بند نیستیم. الرودهًْ الکبیر صرفها رودهًْ الصغیر! ــ مرحبا، مرحبا. ماشاءالله‌خان غرولندکنان به اتفاق او به راه افتاد: ــ زهرمار و مرحبا! مرحبا که شام و ناهار نشد!
Hanieh Sadat Shobeiri
ــ مسرور میرغضب هارون‌الرشید بوده. نمی‌دانی با چه بی‌رحمی جعفر برمکی را سربریده! این کتاب را باید بخوانی تا بفهمی... محمودآقا نگاهی به روی جلد کتاب انداخت و با صدای بلند خواند: «امین و مأمون اثر جرجی زیدان.»
زهرا بی اذیت
لحظه‌ای سراپای ماشاءالله‌خان را برانداز کرد، سپس گفت: ــ انت آغاباشی فی القصر الخلیفه. الفرار... ــ بله قربان می‌خواستند ما را بکشند ما هم زدیم به چاک. انا اطلاع من قصد الخلیفه و ضرب فی چاک.
shariaty
ماشاءالله‌خان شکسته‌نفسی کرد: ــ لا، لا، هذا وظیفه... قال الشاعر الرأس لا فی راه العزیزان فقد بار الثقیل الی الدوش...
shariaty
ماشاءالله‌خان عمامه از سر برداشت و عرق پیشانی را پاک کرد و بعد گفت: ــ یک چیز گلوترکن بیاور... العطش. ــ ماذا؟ ــ هرچی هست... چایی... شیر... پپسی‌کولا... و چون دید استاد سمعان با تعجب او را نگاه می‌کند، متوجه اشتباه خود شد: ــ آخ عجب حواسی من دارم!‌... اینها هنوز پپسی‌کولا ندارند. شیرکاکائو دارید؟
Hanieh Sadat Shobeiri
بچه باز با قیافهٔ وحشت‌زده، لب‌ها را جمع کرد. ماشاءالله‌خان با عجله دوباره چشم خود را زیر روبنده پوشاند و شروع به خواندن و دست زدن کرد. وقتی بچه آرام گرفت، انگشت خود را بالا برد و گفت: ــ یا ابن‌سفیان، و من انت گریه، لولو تعال.
Hanieh Sadat Shobeiri
ماشاءالله‌خان همچنان ناله می‌کرد، به‌طوری که نمی‌گذاشت آنها صحبت یکدیگر را بشنوند. اکبر عجمی با بی‌حوصلگی گفت: ــ ساکت باش... این زن حالا دیگر موضوع را می‌داند یا بنت سکینه. ماشاءالله‌خان با خشم تندی گفت: ــ اگر می‌داند پس چرا به من بنت سکینه می‌گویی نره‌خر؟
Hanieh Sadat Shobeiri
ــ خدمت حضرت خلیفه بفرمایید که شیر کشتن و این حرف‌ها مسخره‌بازی است به ما کارهای مهم‌تری ارجاع بفرمایند. هذا مسخره! انا بالاتر از هذا مسخره‌بازی‌ها! ــ مرحبا، مرحبا.
Hanieh Sadat Shobeiri
ماشاءالله‌خان لحظه‌ای ساکت شد سپس آهسته گفت: راستش را بخواهی حق با توست... این کتاب نمی‌دانی چه کتابی است... دلم می‌خواست دستم به این مسرور می‌رسید، خفه‌اش می‌کردم... ــ مسرور کدام بیچاره‌ای است. ــ مسرور میرغضب هارون‌الرشید بوده. نمی‌دانی با چه بی‌رحمی جعفر برمکی را سربریده! این کتاب را باید بخوانی تا بفهمی...
Hanieh Sadat Shobeiri
ذاتاً جوان خجالتی سربه‌راهی است حالا اگر یک‌وقت... در این موقع درست جلوی در خروجی بانک رسیده بودند. مریم بازوی پدرش را فشرد و گفت: ــ بفرمایید، بفرمایید جوان خجالتی سربه‌راه را تماشا کنید. آقای ارفاق عینک خود را به چشم زد. محمودآقا دربان سابق بانک که اونیفورم رانندگان را به تن داشت درِ یک اتومبیل بزرگ را باز کرده بود و جوان سربه‌راه که کسی جز ماشاءالله‌خان نبود قبل از پیاده‌شدن با دو خانم خوشگل خوش‌لباس که دو طرفش نشسته بودند و قهقهه می‌خندیدند مشغول خداحافظی بود: ــ الهی دردوبلای شما دو تا مغزقلم بخورد تو دو تا چشم‌های ماشاءالله! درد انت فی هذا چشم الچپ! و درد انت فی هذا چشم‌الراست!
محدثه شمسی
به قول الشاعر انا قال الی انت شرط‌البلاغ/ انت خواه نصیحت تعال و خواه ملال!
علیرضا
ماشاءالله‌خان از لحن تند او ترسید و با کلمات بریده جواب داد: ــ نعم، نعم یا سیدی... ولی هذا الشیر لا کفایت علی تغذیهٔ واحد طفل. ــ ماذا؟ ــ برای اینکه... خدا چه بگویم!‌... برای اینکه انا صاحب پستان الصغیر. صغیر به قدر واحد لیموترش!‌... ــ لا اهمیت یا بنت سکینه. بعد واحد هفته تعال عظیم به قدر واحد هندوانه!‌...
علیرضا
ــ مسرور میرغضب هارون‌الرشید بوده. نمی‌دانی با چه بی‌رحمی جعفر برمکی را سربریده! این کتاب را باید بخوانی تا بفهمی...
زهرا بی اذیت

حجم

۱۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

حجم

۱۹۳٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۶

تعداد صفحه‌ها

۳۱۲ صفحه

قیمت:
۹۵,۰۰۰
۴۷,۵۰۰
۵۰%
تومان