کتاب آخرین تکشاخ
معرفی کتاب آخرین تکشاخ
کتاب آخرین تکشاخ نوشته پیتر اس بیگل است که با ترجمه آرزو احمی منتشر شده است.
آخرین تکشاخ، داستان یک جستوجو است، جستوجوی تکشاخی فناناپذیر و بینهایت زیبا که بهدنبال همنوعان گمشدهاش میگردد. این کتاب متفاوت، مهیج و درخشان هم مثل ارباب حلقههای تالکین، جهانی خیالی را به کار میگیرد تا با سوالها و آرزوهای واقعی خوانندگان هشیار و حساس خود ارتباط برقرار کند.
دنیای خیال منطق خودش را برای مخاطب قابل باور میکند و خواننده خودش را در دنیای موجوداتی میبیند که در واقعیت وجود ندارند.
خواندن کتاب آخرین تکشاخ را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم
این کتاب را به تمام نوجوانان و علاقهمندان به ادبیات فانتزی پیشنهاد میکنیم
بخشی از کتاب آخرین تکشاخ
تکشاخ در بیشهای از بوتههای یاس زندگی میکرد، و حسابی تنها بود. سنش خیلی زیاد بود، اما خودش از این موضوع خبر نداشت. رنگش هم دیگر آن رنگِ شاد کفِ امواج دریا نبود، بلکه پوستش بیشتر بهرنگ برفی درآمده بود که در شبی مهتابی میبارید. اما چشمهایش هنوز شفاف بود و هنگام راه رفتن هنوز مثل سایهای بود که روی دریا حرکت کند.
او اصلاً به یک اسب شاخدار، آنطور که معمولاً توصیفشان میکنند، شباهتی نداشت. کوچکتر بود، سُمهایش شکافخورده بود و وقار بیحدوحصری داشت که اسبها هرگز از آن برخوردار نیستند، وقاری که آهوها تنها تقلید خجولانه و ضعیفی از آن را بلدند و بزها تنها ادایش را درمیآورند. گردنش بلند و باریک بود و این باعث میشد سرش از آنچه بود هم کوچکتر بهنظر برسد. یالی داشت که تقریباً تا وسط کمرش میرسید؛ و نرم، کرکمانند و به نازکی مژه بود. گوشهای نوکتیز و پاهای باریکی داشت، موهای سفیدی پشت قوزک پایش بود، و شاخ بلندی که بالای چشمهایش قرار داشت حتی در شب تاریک هم با تلألوی صدفیاش میدرخشید. با این شاخ اژدهاهای زیادی را کشته، شاهی را که زخم زهرآلودش بسته نمیشد شفا داده و برای تولهخرسها بلوط رسیده روی زمین ریخته بود.
تکشاخها فناناپذیرند. طبیعتشان این طور است که تنها زندگی میکنند و یک جا ساکن میشوند: معمولاً در جنگلی زندگی میکنند که آبگیری زلال دارد تا بتوانند خودشان را در آن ببینند، چون کمی ازخودراضیاند و گذشته از جادویی بودنشان، خود را زیباترین موجود جهان میدانند. بهندرت جفتگیری میکنند و هیچ مکانی از جاییکه تکشاخی در آن به دنیا بیاید سحرآمیزتر نیست. آخرین باری که تکشاخی دیگر را دیده بود دختران جوانی که هر از چندگاه به جستوجویش میآمدند به زبان دیگری حرف میزدند، اما او هیچ درکی از ماه و سال و قرن و حتی فصل نداشت. جنگلش به خاطر وجود او همیشه بهاری بود. تمام روز در میان درختان راشِ بزرگ میگشت و مراقب حیواناتی بود که توی لانهها و غارها، زیرِ زمین و پای بوتهها، یا روی زمین و بالای درختها زندگی میکردند. حیواناتی که نسلاندرنسل گرگ و خرگوش شکار کرده بودند، جفتگیری کرده و بچهدار شده و مرده بودند. و با آنکه تکشاخ هیچکدام از این کارها را نکرده بود، هرگز از تماشایشان خسته نمیشد.
حجم
۲۲۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
حجم
۲۲۲٫۶ کیلوبایت
سال انتشار
۱۳۹۴
تعداد صفحهها
۲۸۴ صفحه
نظرات کاربران
داستان بسیار زیبایی بود. اول نمیخواستم بخونمش چون فکر میکردم برای گروه سنی کودک و نوجوان باشه ولی بعد که شروعش کردم دیدم چقدر سخت در اشتباه بودم و چه مفاهیم عمیق فلسفی و زیبایی در این داستانه و چه
واقعا از تکشاخ خوشم اومد بسیار زیبا بود(◍•ᴗ•◍)❤( ˘ ³˘)♥