دانلود و خرید کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی محمدعلی علومی
با کد تخفیف OFF30 اولین کتاب الکترونیکی یا صوتی‌ات را با ۳۰٪ تخفیف از طاقچه دریافت کن.
کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی اثر محمدعلی علومی

کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی

معرفی کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی

کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی نوشته محمدعلی علومی است این کتاب از مجموعه قصهٔ نو بر آن است تا بازتاب‌دهنده صداهایی نو در ادبیات امروز ایران باشد؛ صداهایی که در حین تنوع و تکثر، در دو نقطه به هم می‌رسند. یکی در نمایش جلوه‌هایی از هویت ایرانی و دیگری در ارائه شیوه‌هایی تازه در قصه‌گویی و روایت، ضمن احترام به سنت‌های ادبی و خواسته‌های مخاطب.

این کتاب مجموعه‌ای داستان‌های به هم پیوسته‌ی کوتاه است که با جذابیت خود خواننده را با اشتیاق تا انتها با خودش همراه می‌کند.

خواندن کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی را به چه کسانی یپشنهاد می‌کنیم

این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به ادبیات داستانی معاصر ایران پیشنهاد می‌کنیم

بخشی از کتاب داستان‌های غریب، مردمان عادی

ب ـ خُب، این هم از این، خیر سرم شده‌ام استاد... آن اول‌ها کمی به خودم باد می‌کردم: «یک چند به کودکی به استاد شدیم / یک چند ز استادی خود شاد شدیم». عادت کرده بودم بهم بگویند استاد. خوشم می‌آمد.

ـ استاد، صف را رعایت کن. این‌جا صف اتوبوس است، طویله که نیست، استاد!

ـ استاد، صد تومان دیگر، دوباره رفته روی قیمت دخانیات.

ـ استاد، کرایه‌خانه را دو ماه است نداده‌ای، حالا من آدم خوبی هستم ولی استاد...

ـ استاد، استاد و زهرمار!

یکی بادِ مرا خواباند. استاد طهماسب دلاک، دلاک گرمابهٔ بزرگمهر، واقع در محلهٔ دشتو... استادی بود کج‌وکوله، یکوری و لوچ، قدکوتاه، بدقیافه، کج‌کج راه می‌رفت. دیدنش زهرهٔ آدم را می‌ترکاند. استاد هم بود.

همین پارسال، پیرارسال در بازار کرمان دیدمش. صدایم زد، با اهل و عیال و نوه‌هاش بود. انگار یک کرور آدم را انداخته بود دنبالش، توی راسته بازار کرمان رژه بروند. خودش هم مثلاً بزرگ خاندان، صدایم زد ـ استاد!

حواسم نبود، نگاه کردم و فوری شناختمش. خودم را زدم به آن راه. آمد جلو، سلام و علیک، روبوسی و احوالپرسی، گفت: ظهر بیائید دولت‌سرای بنده.

زنش، زنی تنومند و قدبلند، جمله را درست کرد، گفت: گدا منزل...

گفتم ـ نمی‌آیم...

حالش نبود.

زنِ اُستا طهماسب، با صدایی خشن، آمرانه گفت: گفت که، بیا!

به گمانم ترسیدم، گفتم ـ چشم.

اُستا طهماسب لبخند زد، به من چشمکی زد و گفت: بله، خوش می‌گذرد، بیا، خب؟

بعد به راه افتادیم. حالا سرسلسلهٔ خاندان شده بودند سه نفر، اُستا طهماسب دلاک، همسرش و من، استاد، عضو افتخاری!

اینها بعد از زلزله از بم آمده بودند کرمان ساکن شده بودند، در یک محلهٔ پرت دورافتاده، محل خلافکارها و دزدها و جنایتکارها ولی همه‌شان حرفه‌ای تمام عیار، استاد!

استا طهماسب وقتی داشت کلید می‌انداخت در خانه‌اش را باز کند، پرسید ـ راستی، نگفتی شما کی استاد شده‌ای؟

گفتم ـ خودم هم خوب خبر ندارم.

نظرات کاربران

mehregan
۱۳۹۹/۰۵/۰۲

.

بریده‌ای برای کتاب ثبت نشده است

حجم

۲۴۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۳ صفحه

حجم

۲۴۴٫۵ کیلوبایت

سال انتشار

۱۳۹۹

تعداد صفحه‌ها

۱۶۳ صفحه

قیمت:
۳۷,۰۰۰
تومان