
کتاب امیر ساباط
معرفی کتاب امیر ساباط
کتاب امیر ساباط نوشتهٔ محمدعلی علومی و ویراستهٔ «مهشید پوراسدی» است. نشر افکار این کتاب را بهعنوان جلد ۸ از مجموعهٔ «قصهٔ ایران» منتشر کرده است. اثر حاضر که در دستهٔ ادبیات داستانی معاصر ایران قرار گرفته، یک رمان است. داستان با روایت نوجوانی ایرانی از دستگیرشدن یک هممحلی آغاز شده و سپس در زمان جلو میرود. نسخهٔ الکترونیکی این اثر را میتوانید از طاقچه خرید و دانلود کنید.
درباره کتاب امیر ساباط اثر محمدعلی علومی
کتاب «امیر ساباط» که در سال ۱۴۰۳ منتشر شده، یک رمان معاصر و ایرانی است. عنوان برخی از فصلهای این رمان عبارت است از «فصل خزان»، «فصل غربت»، «فصل بیفصلی»، «فصل سنگ» و «فصل آهو». این اثر میتواند موجب آشنایی شما با ادبیات داستانی معاصر ایران شود. این کتاب نمونهای از داستاننویسی معاصر ایران با حالوهوای کاملاً ایرانی است و میتواند شما را با سبک و دغدغههای نویسندگان این دوره آشنا کند؛ همچنین منجر به لمس دغدغهها و مسائل اجتماعی شود. دیدگاه راوی نوجوان و تجربهٔ او از وقایع میتواند حس نوستالژی و درک متفاوتی از رویدادها را برای خواننده به ارمغان بیاورد. داستان با پرشی زمانی، تأثیر وقایع گذشته بر زندگی شخصیتها در سالهای بعد را نشان میدهد و به مفهوم گذر زمان و تغییرات فردی و اجتماعی میپردازد. جزئیات مربوط به روابط همسایگی و باورهای مردم محلی نیز تصویری زنده از یک جامعهٔ ایرانی را به نمایش گذاشته است.
خلاصه داستان امیر ساباط
راوی نوجوان این رمان میگوید در کوچهباغ پاییزی شاهد جداشدن برگهای زرد از درختان و سکوت پرهیاهوی آنها بوده؛ غافل از عذابهای زندگی پیش رو. ناگهان با بازشدن مهیب در خانهٔ «موساخان»، صحنهای هولناک رخ میدهد. «بشیر»، پسر او در میان پلیس و مردان مسلح ظاهر شده و ترس کهن انسان از انسان همچون اژدهایی نادیدنی نوجوانان را فراگرفته است. در این میان، «کَلیحیا» با بیل و فانوس خاموش و بیاعتنا از کنار راوی و دوستانش گذشته است. «بیبی مروارید» به مأموران التماس میکرد، اما با ضربهٔ تپانچه ساکت شد و در کوچهٔ گلآلود افتاد. برگی سبز از تاک همسایه افتاد و از صورت «بشیر» گذشت. «جلال آقامیر» و راوی با نگاهی غمگین اما پرصلابت با بشیر خداحافظی کردند. موساخان با دیدن آنها اشکهایش را پاک کرد و خواست که کسی مروارید را کمک کند. سه ماشین پلیس آمدند و بشیر را بردند؛ درحالیکه مروارید، غرق اشک و خون در کوچه رها شده بود. سالها بعد در پاییز سغارستان، راوی بهدنبال لباس گرم بود که ناگهان با جلال آقامیر روبهرو شد. پس از سلام و یادآوری دوران مدرسه به قهوهخانهای رفتند و قرار گذاشتند با دوستان قدیم شام مهمان او باشند، اما دعوت دوستان با مشکلاتی روبهرو شد. این خلاصهای از آغاز این رمان است.
چرا باید کتاب امیر ساباط را بخوانیم؟
این اثر با روایتی صمیمانه دغدغههای اجتماعی، تأثیر گذر زمان و تحولات فردی - اجتماعی را در بستری از روابط و باورهای محلی به تصویر میکشد.
کتاب امیر ساباط را به چه کسانی پیشنهاد میکنیم؟
این کتاب را به دوستداران ادبیات داستانی معاصر ایران و قالب رمان پیشنهاد میکنیم.
درباره محمدعلی علومی
«محمدعلی علومی» در ۱۶ فروردین ۱۳۴۰ در بم به دنیا آمد و در سال ۱۴۰۳ درگذشت. او نویسنده، اسطورهشناس، پژوهشگر و طنزپرداز معاصر ایرانی بود. رمانهای معروف این نویسنده عبارتند از «سوگ مغان»، «آذرستان»، «ظلمات»، «اندوهگرد»، «پریباد»، «داستانهای غریب مردمان عادی»، «هزار و یک شب نو»، «خانهٔ کوچک» و «عطای پهلوان». او از فارغالتحصیلان رشتهٔ علوم سیاسی از دانشکدهٔ حقوق و علوم سیاسی دانشگاه تهران بوده است.
بخشی از کتاب امیر ساباط
«آفتاب برآمده بود. روشنایی تندی بر لبههای تیز و برّان مثل لبههای ساطور سنگ بهطرز وحشتناکی میدرخشید.
بیبی مروارید گفت: کلیحیا، بیا و در راه خدا ئی پنجره را درستش کن. دارد زمستان میشود و من جان و توانی همی ندارم. از سرما خشک میشوم با ئی پتوی پاره!
کلیحیا خندهکنان گفت: هیچطورت نمیشود. میگویند که گربه هفت جان دارد. تو تازه یک جان دادهای، ولی چشم.
بیبی مروارید سفره پهن کرد. نان و پنیر و انگور و چای تازهدم آورد و صدای خرتاخرت هنوز برمیخاست. همه نگاه به گوشهٔ اتاق برگرداندیم.
کلیحیا گفت: بیخیالش. حسابش را میرسم. مار و اژدها که نیست. فوقش موش و مارمولکی چیزی است.
صبحانه خوردیم. کلیحیا منقل را به حیاط برد و با آتش تازه برگشت. کمکم لایههای پوک خاکستر بر زغالهای گُرگرفته مینشست. در نور آفتاب که از پنجره میتابید، هنوز و مثل همیشه و همهجا ذراتی چرخان میآمدند، دمی پیچوتابی میخوردند و در تاریکی محو میشدند، و دوباره همان بود که بود. آمد و رفت ذراتی که بود و نبودشان عین همدیگر بود.
کلیحیا دهان بر نی وافور، گفت: بیبی، خط و خبری از سهرابو داری؟
ـ بیخبر که نیستم. مگر میشود مادر، مهر بچهاش را از دل به در کند؟ بار آخری که رفتم سغارستون به دیدن سهرابو، آنقدر به طرفم سنگ پراند و فحش و فضیحت بارم کرد که من جلو همسایهها خجالت کشیدم. هیچکس به عُمرم ئیجوری فحشم نداده بود که پارهٔ تن خودم، پسرم... هی... هی! از طالع خودم است، همی که را شماتت کنم؟ پنداری همی یک جماعتی نشان شدهاند که صبر ایوب داشته باشند. یک عدهای هم حکم ملکهٔ سبا را داشته باشند.»
حجم
۲۶۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه
حجم
۲۶۲٫۲ کیلوبایت
سال انتشار
۱۴۰۳
تعداد صفحهها
۲۷۸ صفحه